💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت30 با شنیدن هر کلمه که از میون دو لبش جاری میشه حس نفرت و انزجارم به حداکثر می
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت31
دستم رو از دور دسته ی چاقو رها می کنم و با ترس بلند میشم و به عقب می رم .
تمام پیراهن سفید رنگش از خونی که ریخته شده قرمز شده ، حتی مبل های کرم رنگ زوار در رفته هم آلوده به خون شده .
خدایا من چی کار کرده بودم ؟ هاکان هر لحظه بی رمق تر و برق چشم هام هر لحظه کم سو تر میشه ، صورتش کبود و رگ های پیشونیش آشکار شده،نشون از دردِ وافرش داره.
جرئت پا پیش گذاشتن و خبر کردن بقیه رو نداشتم. اگه می مُرد؟ اگه بلایی سرش میومد ؟ من چی کار کردم خدایا؟ چطور تسلیم خشمم شدم ؟ چطور تونستم؟
حس می کنم زمین زیر پام هر لحظه خالی میشه و من هر لحظه بیشتر به قعر جهنم سقوط می کنم . کامم از ترس خشک شده و حتی توان اشک ریختن هم ندارم. وحشت زده و رنگ پریده به چشمهای بسته شده ی هاکان خیره می مونم؛
هنوز دقیقه ای نگذشته صدای چرخش کلید توی قفل در ترس دلم رو هزار برابر می کنه. قدمی به عقب بر می دارم .
در باز میشه و مادرم لبخند به لب داخل میاد ، حتی نمی تونم تصور کنم عکس العملش چی خواهد بود !
در رو می بنده و تازه متوجه ی من میشه که هاج و واج وسط پذیرایی ایستادم .
منتجب سینی غذای توی دستش رو جا به جا می کنه و می پرسه:
_تو نخوابیدی ؟
پاسخ نمی دم ، نه روی پاسخ دادن دارم نه جرئتش رو ! حالت نگاه و رنگ پریده و صورت وحشت زده ام بیشتر متعجبش می کنه .
همون طور که قدمی به جلو میاد ابراز نگرانی می کنه:
_چرا مثل میت شدی دختر جان ؟ من گفتم الان خوابِ خوابی،تو که هاج و واج مثل مجسمه وسط پذیرایی خشکت زده .
حرف می زنه قدمی به جلو بر می داره و من احساس می کنم با هر قدمش یکی پا روی قلبم می ذاره.
از کنار آشپزخونه عبور می کنه و درست توی نقطه ای می ایسته که اگه سر برگردونه بدبختی دخترش رو با چشم می بینه . می خواد همچنان به ابراز نگرانی ادامه بده اما مسیر نگاه مات برده ام رو دنبال می کنه و با دیدن هاکان سینی از دستش میوفته و با ترس قدمی به عقب بر می داره .
زبونم مثل رادار به کار میوفته و تمام حرف هایی که تا اون لحظه بیخ گلوم بودن به یک باره به بیرون هجوم میارن و تند تند روی زبونم جاری میشن :
_دوباره خواست بهم دست بزنه، ب… بهم گفت پولتو میدم انگار من یه بدکاره ام . خیلی حرفای بدی زد مامان . اما من نخواستم ، نخواستم این کار و بکنم . نمی دونم چی شد ! انگار شیطون رفت تو جلدم خواستم مجازات بشه ،مامان من نخواستم بکشمش . اون خواست بهم دست بزنه اما من نخواستم بکشمش…
حالت چشمای مادرم برام ناآشناست ، انگار بعد از مدت ها از خواب بیدار شده و داره واقعیت هایی رو می بینه که حتی احتمالش رو هم نمیداده .
بالاخره سد اشک هام شکسته میشه. با دست صورتم و می پوشونم و زار می زنم :
_اگه بلایی سرش بیاد تا آخر عمر توی زندان می مونم مامان.
چشم هام و بستم تا نگاهم به هاکان و چشمهای بسته اش نیوفته ، حتی نمی تونم به خودم جرئت بدم و به آمبولانس زنگ بزنم .
حضور مادرم رو درست روی به روی خودم حس می کنم ، دست هاشو روی مچ دست هام می ذاره و وادارم میکنه صورتم رو از حصار دست هام بیرون بیارم و به چشم های قهوه ای رنگش که به خاطر کهولت سن برق گذشته رو ندارن خیره بشم .
_تو با هاکان… ؟
حتی جرئت اتمام جمله اش رو نداره. جوشش اشک توی چشمم به حداکثر می رسه و با یه پلک زدن صورتم خیس و مملو از اشک می شه .
مادرم روبه رومه و من دنیایی رو می بینم که روی سرمون خراب شده . توی چشم های مادرم اشک هایی رو می بینم که انگار از عمق دلش جوشیده.
چونه اش می لرزه ، لب هاش هم همینطور ، وقتی حرف می زنه می فهمم صداش هم لرزش داره:
_دختر من… جگر گوشه ی من… ؟
باز هم قدرت اتمام جمله اش رو نداره،کم کم سرزنش هم به احساس نهفته در چشم هاش اضافه میشه.
سرم پایین میوفته ، با سرافکندگی و شرمساری . لحنم درست مثل متهم ها به گوش می رسه :
_مامان من نخواستم با اون باشم،من نخواستم.مامان زندگیم تباه شد با این کاری که کردم…
وسط حرفم می پره :
_هیش ! تو این کار رو نکردی ، من کردم !
جوری با اعتماد کلمه ی "من کردم " رو ادا می کنه که برای لحظه مات می مونم و اتفاقات رو مرور می کنم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت30 ولی انگار پشیمون شد چون برگشت و به سمت من اومد...روبروی من ایستاد و با چشمای
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت31
چیزی نمی گه..چرا نمی گه با اعصاب و روان من بازی شده....چرا نمی گه من توی این مدت چی کشیدم...دیگه
چیزی از حرفاشون نمیشنیدم...فقط حرص می خوردم .دستامو مشت کرده بودم و هر لحظه از تصمیمی که گرفته
بودم مطمئن تر میشدم....
-حواست با منه ساقی؟
با شنیدن اسمم نگاهی به فاطمه خانم کردم و گفتم:
-ببخشید حواسم نبود...چیزی گفتین؟
فاطمه خانم گفت:
-راجع به صحبتی که با هم کردیم... خواستی خودت با عموت صحبت کنی پس می تونی بری و با عموت صحبت کنی
نگاهی به عمو کردم و با گفتن ممنون از عمو خواستم باهام به حیاط بیاد....خجالت زده و ناراحت روبروی عمو توی
حیاط ایستاده بودم ..نمی تونستم دهن باز کنم و. چیزی بگم....عمو سکوت رو شکست و گفت:
-خوبی؟اذیتت کردن
چه عجب...باالخره عمو یاد وضعیت من افتاد
-ممنون خوبم
عمو دیگه چیزی نگفت...مطمئن بودم با خودش فکر می کرد من باعث سر افکندگیش شدم...چرا که هر کسی که از
نبود من با خبر شده بود حاال هزار تا داستان برام ساخته بود....یا می گفتن خودم فرار کردم...یا اونایی هم که باور
کرده بودن که دزدیده شدم فکرای دیگه ای به سرشون میزد..مگه همین خود عموم نبود که فکر کرده بود من....با
عزمی راسخ سرم رو بلند کردم و به عمو نگاه کردم
-عمو باید یه چیزی بهتون بگم
عمو نگاه کنجکاوی بهم کرد و گفت:
-چی شده؟
-راستش....فاطمه خانم تصمیم گرفته از قصاص مرتضی بگذره..ولی با یه شرط
چشمای عمو خندید ولی برای یه لحظه کوتاه و گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت30 پیرمرد هاف هافووو با ویشگونی ازم گرفته شد برگشتم دیدم اینبار نفس کثافت ای
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت31
عسل
پشت چراغ قرمز بودم که دیدم نازگل وایساده یه گوشه فکر کنم گالش
تموم شده بود
تا چراغ سبز شد یکم رفتم جلوتر ماشینو پارک کردم
رفتم سمتش وقتی بهش رسیدم منو دید از خوشحالی جیغی
کشید پرید توی بغلم
نازگل:واای اجی جونم کجا بودی دلم برات تنگ شده بود
چرا دیگه نیومدی پیشم
تازه مامان وقتی دید پیتزا هارو بردم خونه
اول دعوام کرد ولی وقتی بهش گفتم تو اجی منی
خوشحال شد و دلش میخواد تورو ببینه
-واای قربونت برم یکم وایسا منم بتونم حرف برنم
حاال که اینطوره من میخوام امروز در خدمت
اجی خودم باشم و مامانش
نازگل :اخجون عاشقتم اجی جونم
بزن قدش
عسل:
با خوشحالی رفتیم سمت ماشین وتا نشستیم توی ماشین گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم الناز
زود جواب دادم
_سالم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت12 نگفته که پارتیه...امیررایا رو دیدم..یه پیرهن آستین بلند تنم بود که آست
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت31
در کسری از ثانیه ماشینی با سرعت و بوق بلند درست از کنارم رد شد و باعث شد ثریا خانم دوباره جیغ بکشد، هاج
و واج نگاهم را به سمت دیگر خیابان چرخاندم که دیگر ماشین شهاب نبود اماچیزی که نباید می دیدم را دیدم؛
نفس حبس شده از ترسم را بیرون فرستادم
دیدن شهاب که به همراه دختری با ظاهر ناجور در حال خندیدن بودند حالم را خراب کرد شکه بودم و قلبم در حال
بیرون زدن از قفسه ی سینه ام بود
ثریا خانم به سمتم آمد و دست های یخ زده ام را در دست گرفت و گفت:
-خوبی دخترم؟ خداروشکر که به خیر گذشت.
رنگ پریدگی صورت اش ترسی که تجربه کرده بود را نشان می داد، دستم را گرفت و از خیابان گذشتیم گویی می
دانست که پاهایم توان تنها رفتن را ندارند.
گوشه ای ایستادیم و ثریا خانم برای اولین ماشینی که می آمد دست تکان داد که بی توجه به ما رد شد.
بعد از گذشت لحظاتی کالفه کننده بالاخره سوار بر ماشینی شدیم سرم را به عقب تکیه دادم و چشم هایم را بستم،
تنها تصویری که در ذهنم نقش بست لبخند شهاب بود برای دختری که...
ثریا خانم آدرس مقصد را گفت و تقریبا نیم ساعت بعد با صدای مرد راننده چشم هایم را باز کردم.
-بفرماید خانم رسیدیم.
کمی خودم را جمع و جور کردم و دستگیره ی در را کشیدم و پیاده شدم، ثریا خانم هم بعد از پرداخت کرایه به من
ملحق شد و هردو به سمت فروشگاهی که مخصوص وسایل عروسی بود رفتیم؛ آن روز تا غروب در حال خرید دسته
گل و نقل و... بودیم و هنگامی که به خانه برگشتم بدون حرف زدن با کسی به اتاقم رفتم و با همان لباس ها خود را
روی تخت رها کردم که از خستگی خوابم برد.
***
دو روز گذشت، دو روز تنها با فکر این که آن دختر که بود؟! فکرم مشغول بود آماده ی بیرون رفتن بودم و در آیینه
خیره به تصویر دختری که امشب عروس می شد را نشان می داد بودم با یاد آوری این که امشب عروس می شدم و
دامادم شهاب بود ذوقی خاصی تمام وجودم را فرا گرفت اما صدای مادرم آرامشم را بهم ز د
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت30 -چی کنم؟هی یادم میره... -طبیعیه...یاد میگری...حالا آروم فرمون رو تا آخر ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت31
امیررایا دو تا شادلی خرید و خوردیم.ماشین رو کنار خونه پارک کرد و قفل
پدال و فرمون رو زد.از هم دیگه خداحافظی کردیم و اونم سوار ماشین خودو
شد و رفت..رفتم تو خونه..بچه ها گفتن:شیری یا روباه؟
-مور چه هم نیستم...البته امیررا یا گفت خوبم ولی و قت بود خودم و اونو
بکشم!
-بیخیال!
رفتم لباسام رو عوض کردم و رفتم حموم.بعد اومدم و داستان رو تعریف
کردم.بچه ها می خندیدن و اشکشون رو پاک می کردن!
-زهر مار تو دلتون!خیر سرم دارم یاد میگیرم تا شما ها رو ببرم دور دور!
آناهیتا:زر نزن!بچه ها بیاین نهار!
***
دانشگاه تموم شده بود.
امیررایا ماشین نیورده بود و قرار شد من رانندگی
کنم.هر چی می گفتم نه میگفت باید
تمرین کنی..
ماشین کنار دانشگاه پارک شده بود.نفس عمیق کشیدم و دوتایی
از دانشگاه خارج شدیم.
سوار ماشین شدم.طبق دستورات امیررایا آینه رو تنظیم
کردم،صندلی رو جلو کشیدم و کمربندم رو بستم و استارت زدم.حرفهای
امیررا یا رو توی ذهنم مرور می کردم. ماشممین راه اف تاد..امیررا با یه آفرین
رد نکردم!!همینم خیلیه...!آروم سرعتم رو بیشترکردم.کلاج
َ
گفت..کلاج
گرفتم و زدم دنده دو...وارد یه جاده ی شلوغ شدیم...از سرعتم کم کردم تا
نزنم یکی رو له کنم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃