eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت4 کلید می ندازم و وارد میشم ، میدونستم مامان این ساعت خونه نیست و سر کاره ، اون ه
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 با تمسخر سر تکون میدم : _آره به لطف این همه رسیدگی که میکنی قابل تحمله . انگشتم رو روی اسم محدثه ای که هاکان گفته بود میکشم و تماس می گیرم ، بوق اول به بوق دوم نرسیده جواب میده و مثل رادیو شروع میکنه به حرف زدن : _هاکان عزیزم… الهی قربونت بشم من ! می دونستم نمیتونی دلمو بشکنی ، می دونستم ولم نمیکنی. هاکان به خدا قسم دارم دیوونه میشم،همه ی درها به روم بسته شده . انقدر به تو فکر میکنم که از درس و دانشگاهم افتادم . هاکان با علامت دست ازم میپرسه که چی میگه ؟ من هم با تاسف سری تکون میدم و دستم رو به نشونه خاک تو سرت بالا میبرم . دختره بالاخره نفس میگیره ، با صدایی جدی و عصبانی میگم : _تو چی داری میگی ؟ خجالت نمیکشی به یه مرد زن دار این حرف ها رو میزنی ؟ همین شماها هستین که سقف خونه ی بقیه رو خراب میکنین دیگه ! جا میخوره ، اما از رو نمیره : _زنش؟ _بله زنش ، من زن هاکانم ، زن شرعی و قانونیش . سکوت میکنه اما باور نه : +شناسنامه ی هاکان پاک پاکه دختر خانم . اگه تو مورد جدیدی باید بگم هاکان به همه میگه زنم ، آدما واسش تاریخ انقضا دارن . همه بهم هشدار دادن اما من باور نکردم ، تو هم وقتی باور میکنی که همه چیزتو باخته باشی . انقدر تند تند حرف میزد که اصلا نفهمیدم چی میگه ، بین این سکوتش با عصبانیت بیشتری میگم : _میخوای باور کن میخوای باور نکن. اگه یک بار دیگه شماره اتو روی گوشیش ببینم شک نکن میام رو در رو اون گیس های لعنتی تو دور دستم می پیچم و دور اتاق انقدر می چرخونم تا بمیری شنیدی ؟ _الان کنارت نشسته و داره به من میخنده نه ؟ ازت خواسته منو از سرش باز کنی . انقدر خوب میشناسمش همه ی حرکاتش و از حفظم . اما بهش بگو توی دانشگاه من دختری نبودم که به راحتی دل ببندم و همه چیزمو دو دستی تقدیم کنم و به خاطر عشق و علاقه ام از بلاهایی که سرم اومده نگم ، اما بهش بگو ارزش اشک های منو وقتی می فهمه که دختر دار بشه . نمیدونم زنش کیه ، تو یا هر کی ! اما وقتی اشکای یه دختر مثل بارون رو سقف خونه ات بباره ، اون خونه رو نم بر میداره ، کم کم اون خونه میشه مخروبه ، کم کم روی دیوارات عکس چشم هایی رو می بینی که تو اشکیشون کردی ، کم کم میفهمی چرا خوشبخت نیستی ، کم کم صدای شکستن دل خودت و اعضای اون خانواده رو میشنوی. به هاکان بگو به خاطر بلایی که سر روح و جسمم آورد تا آخر عمر نمیتونم ازدواج کنم ، نمیتونم عاشق بشم چون اون ناقصم کرد ، دختری هم که ناقص باشه نه عاشق میشه و نه عاشق میکنه ، اینا رو بهش بگو عروس خانم . هر چند غیر ممکن اما امیدوارم خوشبخت و خوشحال باشه. بعد از اون صدای بوق اشغال پایان مکالمه شد . هاکان خونسردانه به من خیره شده و بعد از قطع شدن موبایل برعکس اون دختر که داشت جون میکند ، بی تفاوت میگه: _چی می گفت ؟ چشم غره ای به سمتش میرم و تشر گونه میگم: _چیکارش کردی که ناله میکرد ؟ ببین اگه اینم بزنه به سرش رگ پاره کنه میشه دومین دختری که واسه خاطر تو جون داده. ته مونده ی لیوان آبش رو یک نفس سر میکشه و جوابم رو میده: _این یکی و من تلاشی واسش نکردم ، زیادی منم منم میکرد فقط بهش فهموندم فرقی با بقیه ی دخترا نداره ، تهش خر چهار تا حرف عاشقانه و دو تا گل و بلبل میون اس ام اس هام شد. همین طور بهش خیره می مونم ، یه بشر چقدر میتونست سنگدل باشه؟ لگدی به پاهاش که روی میزه میزنم که باعث میشه تکون شدیدی بخوره و هر دو پاهاش از روی میز بیوفته . نگاهش رو به صورتم می دوزه که میگم : _دختره گفت بهت بگم یه روز اشکاش دامنتو می گیره . با این حرفم ، به طرز عجیبی جدی میشه و انگار که داره با خودش حرف میزنه زمزمه میکنه اما من میشنوم : _همین الانشم گرفته! برام عجیبه که هاکان از زمانه بناله و اخم به ابرو بیاره ، تک خنده ای میکنم : _چی شد وجدان درد گرفتی ؟ نترس دردتو اون دختر بدبخت بعدی خوب میکنه ، موندم تو فکر این دختره ، اگه اینم بلایی سر خودش بیاره باهات برخورد جدی میکنم هاکان ! هر چند ایراد از مخ اون دختراییه که با تو دوست میشن و بدتر از همه به تو دل میبندن و تهش واسه خاطر تو خودشونو قیمه قیمه میکنن . عقل ندارن ، که اگه داشتن تا تقی به توقی خورد عاشق نمیشدن . هاکان_این‌طوری نگو! همین دختری که باهاش حرف زدی با تو هم عقیده بود اما ببین چیشد! دل که ببازه یعنی تو کل زندگیتو باختی ، من جنس دخترا رو خوب میشناسم ، فقط نمیدونم تو چرا تا الان جلوی من دووم آوردی. چپ چپ نگاهش میکنم، لحنم درست مثل خودش بی پرواست : _هاکان متوجه شدم هی داری به منم نخ میدی اما محض اطلاعت فقط میگم تا شیرفهم شی ! من تو تله ی گربه ای مثل تو نمیوفتم چون من موش آزمایشگاهی نیستم. چشمم بازه گوش هامم تیزه ! می فهمم دورم چه خبره ، می فهمم ته چشمهای طرف چیه و چی میخواد !
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت4 زن عمو از شنیدن حرفای من وحشت زده شده بود....دائم لباشو گاز می گرفت و لحظ
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 من که تا این لحظه ساکت ایستاده بودم به سمت عمو رفتم و دستش رو گرفتم و با گریه گفتم: -عمو تو رو خدا....کجا داری میری؟ عمو با حرکتی عصبی که تا به حال ازش ندیده بودم دستشو کشید و به سمت در رفت ولی یه لحظه ایستادو به سمت من بر گشت -تو می دونستی مگه نه؟ انقدر از رفتار عمو ترسیده بودم که زبونم بند اومده بود با لکنت و تته پته گفتم: -چی رو عمو جون -این که اون دختره احمق داره چه گندی باال میاره...مگه این که دستم بهش نرسه....رفته و خونه زهرا قایم شده که چی؟با این کارش ثابت کرد که حرفای طلعت درسته...ببینمش خونشو می ریزم...این لکه ننگو باید از روی زمین پاک کرد زن عمو با عجله و در حالی که گریه می کرد به سمت عمو دوید -تو رو خدا جالل اروم باش...مگه چی شده؟ -می پرسی چی شده؟...دخترتو همینجوری مواظبت کردی و بزرگش کردی؟با یه پسر دیدنش...توی رستوران...می فهمی؟ داشتن دل می دادن و قلوه می گرفتن....ابرومون رفت...حاال چه طور بین مردم سرمو باال بگیرم عمو این حرفها رو میزد و هر لحظه زانو هاش سست تر میشدن با تموم شدن جملهاش با زانو روی زمین نشست و دستاشو مشت کرد و روی زمین کوبید...توی شهری که ما زندگی می کردیم ارتباط دختر و پسر چیز ناپسندی بود و دوستی بینشون عملی نا بخشودنی...می دونستم طوفانی در راهه...از خدا می خواستم همه چیز به خوبی بگذره **** تا 3 روز توی خونه دعوا بود از مریم خواسته بودیم که بر نگرده...مرتضی هم با عمو همراه شده بود و دنبال بهروز می گشتن...چه روزای سختی رو پشت سر می ذاشتیم...هر چی به عمو می گفتیم بد تر میشد...وقتی که من گفتم خاستگار مریمه و مریم هم دوسش داره اوضاع خرابتر از اون چیزی شد که فکر می کردم...دیگه عمو نمی ذاشت من هم از خونه برم بیرون...تلفن رو کشیده بود و ارتباط من رو با دنیای بیرون قطع کرده بود...تنها رابط من با مریم دختر خاله اش نسترن بود... * 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پاارت4 توی دانشگاه -واقعا اخه اون که خیلی وقت بود دیگه تدریس ادامه نداد مشغول کا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 از پشت زد رو شونم برگشتم دیدم النازه -یه سوت زد گفت بابا خوشگله ــ خفه بابا اینکه تو به خودت نرسیدی -وای تو چقد حرف میزنی بیا بریم تو دیگه باشه بریم رفتیم تو که الناز شروع کرد به حرف زدن ببین عسل اول میریم ماشین بازی .بعد چرخ و فلک بعدم باید بیای سورتمه ــ باشه قبول ولی توام باید بیای ترن سوار شیم -عمرا این یکیو رو من حساب نکن بیخود دختره ی لوس ترسو حاال که نوبت من شد نمیخوای سوار بشی -خب حاال قهر نکن عسل خانم یه کاریش میکنم با هم رفتیم بلیط گرفتیم رفتیم تو صف ماشین وایسادیم خیلی شلوغ بود ولی ارزششو داشت من پشت سر الناز وایسادم که یکی کنار گوشم گفت چطوری جیگررر واای خدا این دیگه کیه؟با ترس پشت سرمو نگاه کردم یه پسرجلفو دیدم داره بالبخند نگام میکنه به حرفش اهمیت ندادم سرمو برگردوندم یه دفعه احساس کردم یکی دستش رفت سمت کمرم یه جیغ وحشت ناک زدم که همه برگشتن سمتم پسره وحشت زده داشت نگام میکرد یکی از مردایی که اونجا بود گفت :دخترم نسبتی با شما داره پسره زود گفت ــ بله اقا همسرم هست من هنوز تو شوک حرفش بودم که الناز گفت نهه اقا خدانکنه این عوضی شوهرش باشه مرده یقه پسره رو گرفت و از تو ی صف کشید بیرون منم با الناز دنبال مرده رفتیم تا اومدم بگم اقا ولش کنید اشکالی نداره پسره دست منو کشید داشت منو از پارک می برد بیرون من و الناز هر چی جیغ میزدیم فایده ای نداشت یدفعه دستم از عقب کشیده شد برگشتم ببینم کیه که ارشام و دیدم الناز :واای استاد تو رو خدا کمک کنید ارشام به پسره گفت توچه نسبتی باخانم داری؟؟ اونم گفت به تو چه همسرمه دخالت نکن تاارشام این حرفو شنید هجوم برد سمت پسره گرفتش زیر مشت و لگد انقد زدش که دیگه داشت جون میداد رفتم سمتش دستشوگرفتم گفتم تو رو خدا ولش کن داره میمیره ارشام یه نگاه به من کردو پسره رو ولش کرد اونم دوتا پا داشت چهار تا دیگم قرض کرد فرار کرد الناز : خب خدارو شکر گور شو گم کرد پسره ی عوضی مرسی استاد اگه شما نبودید معلوم نبود چی میشد ببخشید من برم آب بگیرم االن میام الناز که رفت رومو کردم سمت ارشام تا تشکر کنم دیدم داره نگام میکنه یه لحظه محو همدیگه شدیم که آرشام زودتر به خودش اومد شروع کرد به سرفه کردن منم سریع خودمو جمع کردم ــ ممنون بابت کارتون دیگه مزاحمتون نمیشم ارشام :نه این چه حرفیه هستم تا دوستتون بیاد من ساکت شدم منتظر بودم که الناز بیاد معلوم نبود کجا رفته تو فکر بودم که یدفعه ارشام گفت ببخشیدا اگه شما اینطوری نیاید بیرون هیچ پسری نمیتونه به خودش همچین اجازه ای بده که مزاحمتون بشه دیگه نفهمیدم چی میگم چشامو بستم هر چی از دهنم در اومد بارش کردم پسره ی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت4 بدن بی جانم را روی تخت نرم و دوست داشتنی ام رها کردم و به سقف یاسی رنگ اتاق
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 صدای زنگ در باعث شد از آیینه دل بکنم و بعد از پوشیدن صندل های سفید رنگم به استقبال مهمان هایی که سال ها در انتظار آمدنشان بودم بروم، بعد از لحظات جان فرسا بالاخره وارد خانه شدند اولین کسی که قدم به خانه گذاشت حاج صادق بود و بعد از آن ثریا خانم با سبد گلی زیبا و در آخر شهاب بود که آمد. با دیدنش در آن کت و شلوار مشکی و شیک که جذابیتش را دو چندان کرده بود تپش قلبم اوج گرفت و نفس در سینه ام حبس شد. سر به زیر انداختم و سلام کردم اما صدای حاج صادق باعث شد به او بنگرم... -سالم به روی ماهت دخترم. لبخندی به رویش زدم و به سمت ثریا خانم رفتم دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: -خوش اومدید. لبخندی به رویم پاشید و گفت: -ممنون عزیزم ماشاا... ماه شدی! با تعریف اش گویی قند در دلم آب کردند نگاهی زیرکانه به شهاب انداختم اخم کم رنگی که بین ابرو های مشکی رنگش بود دلم را لرزاند؛ سلام آرامم را بی جواب گذاشت و به پدرم که همه را به سمت پذیرایی راهنمایی می کرد خیره شد. خانه ی ما خانه ای تقریباً بزرگ بود که سمت راست آن با پله ای کوچک از قسمت دیگر خانه جدا شده بود؛ مبل های سلطنتی و زیبایی که به تازگی مادرم خریده بود به خانه زینت بخشیده بود، روی دیوار ها پر بود از تابلو فرش های گران قیمت و جای جای کف خانه از فرش های دست بافت حجره ی پدرم پر شده بود در کل می شد گفت خانه ای شیک و زیبا بود اما با سلیقه ی من سازگار نبود! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت4 امیررایا جزوه رو داد دستم:بفرمائید. -ممنونم. سعی کردم سریف از اون کلاس
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 رفتم توی هال.بچه ها نشسته بودن و فیلم می دیدن.منم رفتم نشستم کنارشون. آناهیتا:چه خبر خانوم زورو؟ من:فعال تازه شرود کردم.یه قدم بالا رفتم! برا شون دا ستان رو تعریف کردم.اول همه جز گلاره که تازه بود زدن زیر خنده.. یه کرکری راه انداخته بودن..!هم همه به افتادن من می خندیدن.سیما و پگاه بلند شدن و نقش دراوردن. سیما با مخ رفت تو زمین.پگاه که نقش امیررایا رو داشت سریع رفت سمت و گفت:وایییی..خوبید رویا خانوم؟خدا مرگم بده.. شماره ی من که د ست همه بود می تونستین زنگ بزنین نامه ی عاشمقونه اتون رو بیونین..دیگه لازم نبود که خودتون رو به زحمت ب ندازین!!..فر هادی سممم تو رو شمممده ب یا کمد!!..نیما)بهرام نژاد(برو یه لیوان آب قند بیار..بدو.. همه خندیدیم و گلاره رو هم به خنده انداختیم ...کلا شب عالی بودوالبته از این به بعد هر شب همین آو و همین کاسه است! *** کلی نفس عمیق کشمم یدم و یه پناه بر خدا گفتم و جزوه به دسمممت رفتم سمت.سعی کردم مهربون حرز بزنم. حرز مامان بزرا خدا بیامرزم توی ذهنم مرور شد"مردا آروم آروم خر می شن!"... -آقای رستم پور.. خدا رو شکر اون دوستای چلغوزش نبودند:بله؟ جزوه رو به سمت گرفتم:ممنون 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت4 امیررایا جزوه رو داد دستم:بفرمائید. -ممنونم. سعی کردم سریف از اون کلاس
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 جزوه رو گرفت : به کارتون اومد؟ -بله...خیلی! یه لبخند پیروزمندانه تحویلم داد که معناو رو نفهمیدم.خندید و گفت:حالا کدوم قسمت بیشتر به دردتون خورد؟ تیکه پروند بی شعور.عین خودو لبخند زدم و گفتم:بخش فورمولوژی...! پوزخندی به معنای خر خودتی زد و گفتت:آها...بخش فورمولوژی...خوب!خوو حالم که به دردتون خورد! لبیند دندون نمایی به معنای تو خر تری زدم و گفتم:در هر صورت ممنونم.! *** امروز قرار بود من و سیما و پگاه بریم بیرون..پگاه و سیما و آناهیتا و گلاره و ترا نه هم ا تاقی های من بود ند. گلاره دخترعمه ی من بود.سیما و پگاه هم همشاگردی های من از کلاس نهم بودند...من و پگاه و سیما دندونپزشکی می خوندیم و گلاره هم دندونپزشکی و ترانه و آناهیتا و رونان هم پرسممتاری می خوندن...داستان آشنایی یا دیدار ترانه و امیررایا هم داستان دراز دارد. آناهیتا بیسممت و چهار سالم بود.یه دختر قد بلند و هیکلی ولی رو فرم..یه صورت کرم رن ،موهای فر درشت مشکی...چشمای قهوه ای سوخته و دماغ و دهن متناسب...یه اخلاقی داشت که خیلی حساس و غیرتی بود.کلا نسبت به همه چی حسماس بود.... آناهیتا ولی ته دلش هیچی نبود.مثال ده ساعت داد و هوار میکنه ولی بعد مهربونه و یادش میره! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت4 قسمت چهارم ا تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 قسمت پنجم دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد با شنیدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد ڪار ڪنم ــــ خدایا چی صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بلاست یا توی هیئتت وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن ڪرده باشه هول ڪرد مهسا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد دختره لبخند ی زد ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا ـــ امام حسین)ع( من دیگه برم عزیزم مهسا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان آنلاین در حال تایپ😍 #پارت4 شبنم حالت قهر گرفت و گفت: نمی خواستم نار
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین😍 حسن گفت: چیزی نشده جان عمو. دستمو دور گردن حسن قفل کردم و با صدای بلند، گریه کردم. از این که به پایین تپه برسیم و حسن، من را به عمو صفر تحویل دهد بیشتر می ترسیدم.. تا جایی که موقع تحویلم، دستمو محکم تر دور حسن حلقه کردم. حسن گفت: خداروشکر که شبنم دهن وا کرد وگرنه ما امشب گیلوا رو پیدا نمی کردیم. عموم جلوی حسن آبروداری کرد و چیزی نگفت اما به محض این که به خانه رسیدیم، با چوب تر، به جانم افتاد. برادر کوچکترم از ترس، پای مهلقا را گرفته بود و گریه می کرد. من هم بعد از کتک خوردنم، بی حال تر از قبل یه گوشه افتادم که با سوپی که زن عمو برام مهیا کرده بود، دوباره انرژی گرفتم. زن عمو هم دلش برایم سوخته بود. چندبار نوازش گرانه دست روی سرم کشید و گفت: مادرجان نگرانت شدیم خب. چرا انقدر شیطنت می کنی؟ من هم سن تو بودم زنِ عموت شدم. اون وقت تو همش پی بازیگوشی هستی. دختر جان تو دیگه سن ازدواجته. نباید کوه و دشت رو هی گز کنی که! از حرف های عموزن چیزی نمی فهمیدم. همین که دست نوازشش روی سرم بود، انگار دنیا را به من داده بودند. با هورت، آخرین قطره سوپم را از کاسه بالا کشیدم و تشکر کردم. ترمیلا شب کنارم خوابید و تا صبح، از داستان های میرزا کوچک خان جنگلی برایم تعریف کرد. خبر نداشت که با هر بار شنیدن این داستان ها، دوباره حس شجاعتم برانگیخته می شد و دلم می خواست به کوه و صحرا بزنم. با یادآوری سبزی های از دست رفته، غم در دلم نشست. دوست نداشتم چرخچی را ببینم. امیدم را برای به دست آوردن عروسکم از دست دادم. زن عمو تحمل بازیگوشی های مرا نداشت. حق هم داشت. بزرگ کردن سه تا از بچه های خودش کم نبود که حالا دو تا بچه های جاریش هم، وبال گردنش بودند. با زن عمو برای توم بیجار (پاشوندن جوونه های برنج) سر زمین رفتیم. همه جا، شلوار گلی و خاکی ام با من بود. عموزن هم چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر از گذشته شده بود. من هم برای این که عموزن دوباره مثل قبل بداخلاقی نکند، سعی می کردم بیشتر به حرفش گوش کنم. شبنم دیگر با من بازی نمی کرد. انگار مارجانش از این که دخترش مثل من سر به هوا شود، می ترسید. من هم تصمیمم را گرفتم. با لیلا، عروسکم هر روز عصر بازی می کردم. زن عمو اجازه نمیداد به غیر از شبنم با کسی بازی کنم. حتی دامون و سجاد که قبل ترها هم بازی من بودن، اجازه نداشتند با من بازی کنن. زن عمو می گفت که داری تکلیف میشی و نباید با پسرها همبازی بشی. 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜