eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت50 تلفن را با خشونت بر روی تختِ سفید و سورمه ایش پرت می کند و کلافه دستی به صورت
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 حق می دادم ،خیلی هم زیاد .اما برای نجات خودم باید وانمود می کردم: _چه حقی ؟ فقط به خاطر یک تهمت که زاییده ی ذهن خودشه؟گناه من این وسط چیه ؟ حس می کنم می فهمه،اون هم مثل هامون با یک نیم نگاه همه چیز رو می فهمید .حتی نقش بازی کردنم رو،حتی گناهکار بودنم رو! با اطمینان زمزمه می کنه : _هامون اشتباه نمی کنه. _چرا؟ هامون بنده ی خدا نیست ؟ وحی بهش نازل شده که من قاتلم؟ سکوت می کنه،شاید اون هم مثل هامون من رو لایق هم صحبتی نمیدید. اما بعد از مکثی طولانی وقتی صداش رو می شنوم می فهمم که یک فرق های کوچیکی بین هامون و این رفیق گرمابه و گلستان وجود داره: _من نمی خوام دخالت کنم،اگه می بینی اینجام فقط وجدانم من رو اینجا کشونده وگرنه دشمنِ داداشم دشمن منم هست. اگه بهم بگه الان روزه یا شب نه نمیارم،اونقدری هامون رو می شناسم که بفهمم اهل تهمت زدن به کسی نیست،تا از یه چیزی مطمئن نباشه بروزش نمیده . هجوم اشک هایی که تا اون لحظه به سختی جلوشون رو گرفته بودم رو به پشت پلکم احساس می کنم .نمی ذارم اون اشک ها طبل رسواییم بشم،اما می فهمم چشمام رو نم زده. بغض صدام رو مهار می کنم : _پس سرپوش بذار روی وجدانت،بذار دشمن بهترین دوستت به حال خودش باشه. اگه قاتلم یا آدم بدیم دارم مجازات میشم،شک نکن تا آخر عمرم نمی تونم مثل هم سن و سالام شادی بکنم ،چون مادرم الان به جرم قتل توی بازداشته،معلوم نیست فردا چه حکمی براش صادر میشه،من… منِ بدبخت مثل آواره ها توی پارک نشستم. زندگیم شاهانه است. فقط منو به حال خودم بذارید! عزم رفتن می کنم تا بیشتر از این خورد نشم،کوله ی سیاه رنگم رو روی دوشم می ندازم و به قصد فرار پا تند می کنم . چند قدمی نرفتم که صداش متوقفم می کنه : _صبر کن ! می ایستم،اما برنمی گردم . _میریم خونه ی من . اخمی بین ابروهام جا خوش می کنه : _لازم نکرده به خاطر وجدان دشمن داداشت رو به خونه ات راه بدی . صداش لحنی مشابه صدای هامون رو به خودش می گیره،با این تفاوت که صدای هامون بم تر و قدرت کلامش هزار برابر بیشتره . _نمی تونم اجازه بدم تو خیابون بمونی،نمی شناسمت درست .دشمن داداشمی درست!اما من یه خواهر دارم درست هم سن و سال تو. نمی تونم اجازه بدم یکی مثل خواهرم شب رو تو پارک زیر نگاه یک مشت لاشخور بگذرونه . لبخند محوی روی لبم میاد،یکی مثل محمد که از روی غیرت نمی ذاشت منی که هیچ کاره ام توی خیابون بمونم ،یکی مثل هاکان که… سکوتم رو تعبیر به رضایت می کنه و با لحنی آروم تر ادامه میده : _اگه با حضور من مشکل داری می تونم ببرمت خونه ی مامانم. تردید دارم،از یه طرف حس بی خانمان بودن و از یک طرف حس سربار بودن. ناچارا به طرفش بر می گردم،از اینکه بخوام موافقت کنم خجالت زدم اما چاره ای نداشتم . تنها سرم رو تکون میدم،مثل من سر تکون میده و میگه : _ماشین رو اون طرف پارک کردم. دنبالش میرم ،شاید زیادی کله خر بودم که باز هم داشتم اعتماد می کردم،اون هم به کسی که نمی شناسمش .. اما جز این هم چاره ای نداشتم،درست از همون شبی که هاکان به حریمم دستبرد زد کل زندگیم دچار اجباری ناخواسته شد و من محکوم شدم به زندگی در دنیایی اجباری . **** نگاهم رو به ساختمون بلند با بنای نه چندان شیک اما قابل قبول می ندازم،نخواستم که برم خونه ی مادر محمد و مزاحم کسایی که آشنایتی باهاشون ندارم بشم ،هرچند محمد هم غریبه بود اما به اوضاع واقف بود و نیاز نبود دلیل بی خانمان بودنم رو توجیه کنم . صدای قفل شدن ماشین پرایدِ محمد رو که می شنوم نگاه از ساختمون می گیرم،فکر می کردم وضع مالی دکتر ها اون هم دکتر هایی مثل هامون یا محمد که تحصیلات خارجی داشتند و جون کلی آدم رو نجات داده بودن،خیلی بهتر از این ها باشه . بهتر از این ساختمون وسط شهر و این ماشین پراید. پشت سرش با سری پایین افتاده میرم،در بزرگ سورمه ای رنگ رو با کلید باز می کنه ،خبری از آسانسور نیست .همونطوری که پشت سر محمد از پله ها بالا میرم یاد غر زدن های هاله میوفتم ،همیشه از اینکه ساختمون آسانسور نداشت غر میزد و دلش می خواست همون دو طبقه رو هم به آسودگی طی کنه . چقدر هاله خوب بود ،چقدر با هاله بودن خوب بود،چقدر شوخی های خرکی با هاکان خوب بود .چقدر نصیحت ها و اخم های هامون خوب بود! نمی فهمم چند طبقه پله رو طی کردم ،وقتی به خودم میام که محمد روبه روی تک واحد اون طبقه می ایسته و با کلید در رو باز میکنه ،تشکری زیر لب می کنم که صدام حتی به سختی به گوش خودم میرسه . قدم به خونه ی غریبه می ذارم و اطراف رو وارسی می کنم ، خونه کاملا مرتبه و انگار نه انگار اینجا خونه مجردی یه پسر جوونه . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت50 بهنام لبخندی زد و گفت: -ولی من به نظرم درس خوندن خیلی مهمه.... نگاهی به م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -من منظور خاصی نداشتم این شمایی که به خودت گرفتی...چی از جونم می خوای؟هان ....من که هر کار می خوای برات می کنم...حرفی می زنم؟اعتراضی می کنم؟نمی دونم دیگه باید چیکار کنم...گناه من این وسط چیه؟ واشک اروم از چشمام چکید پایین...چون موقع اومدن جای پارک اون نزدیکی نبود ماشین رو کمی دور تر پارک کرده بودیم وبچه ها همه رفته بودن تاسوار ماشین بشن احسان منتظر ما بود...وقتی ما رو از دور دید به سمتمون اومد و گفت: -چرا ایستادین... و نگاهش به چشمای من افتاد.....گفت: -ساقی...گریه کردی؟چیزی شده؟ نمی تونستم گریه کردنمو انکار کنم پس گفتم: -نه چیزی نیست.....یکم دلم گرفته.... احسان که انگار باورش نشده بود گفت: -بهنام.....تو چیزی بهش گفتی؟ بهنام با ابروهایی گره کرده گفت: -تو چه کاره ای که باید بهت جواب پس داد؟ احسان جا خورد انگار انتظار این برخورد رو از بهنام تداشت بهنام ادامه داد -اره من دلم خواست ناراحتش کنم تو وکیل وصیشی؟ احسان داشت تحملش تموم میشد پس گفت: -داری زیاده روی می کنی بهنام -من زیاده روی می کنم؟تو کی هستی که بخوای واسه من کم و زیاد تعیین کنی؟ ترسیده بودم....نگاهی به هردوشون کردم..دیدم نه کوتاه بیا نیستن با التماس گفتم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت50 وقتی ازدسشویی امدم بیرون نگاهی به ساعت کردم که دهانم بازموند واای چقدر دیر ش
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ارشام :بله من داشتم میرفتم که شما امدین داخل کلیدو زدین دیگه نشد برم _باحرفش تازه متوجه سوتی که دادم شدم خندم گرفت ریز خندیدم اونم به لبخند زدن اکتفا کرد اعالم کرد رسیدیم به شرکت وایسادم تا بره بیرون که خم شد گفت شما بفرماید با تعجب ازکنارش رد شدم ولی ته دلم ازکارش خوشم امد داخل شدم که دیدم منشی وایساد باتعجب داشتم نگاهش میکردم که باصدای ارشام بخودم امدم بفرماید خانوم کریمی من راهنمایشون میکنم تازه متوجه شدم این برا ارشام وایساده امروزم کلن من سوتی میدم اه ارشام به سمت جلو رفت در اتاق و بازکرد کناروایساد بفرماید تو با تعجب رفتم داخل اتاق اینم امروز سرش به جایی خوردها وایسادم تا بشینه وقتی نشست با دستش اشاره کرد بشینم روی راحتی نشستم بعد حرفای گفته شده دادن مدرکم ساعت کارمو با دانشگام هماهنگ کردم خواست سفارش بده برام که خودم قبول نکردم ومعرفی شرکتو گذاشتم برای فردا چون اصال حوصله نداشتم ارشامم باکمال تعجب قبول کرد نمیدونم چرا این انقد مهربون شده امروزفکنم بخاطر روز تولدشه بعد ازخداحافظی ازشرکت امدم بیرون سوارماشین شدم تاامدم ماشینو روشن کنم گوشیم زنگ خورد الناز بود زود جواب دادم _,جونم خواهری _سالم تو ادم نمیشی نهه بلد نیستی سالم کنی بیشورر 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت50 در جواب مخاطب که کنجکاو بودم بدانم کیست گفت: -مامان بهت گفته بودم خوشم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 کلافه به سمت پله ها رفتم بعد از کلی عذاب بخاطر پاشنه ی بلند کفش هایم به پارکینگ رسیدیم به سمت ماشین رفت و سوار شد در را باز کردم و نشستم که با تک استارتی روشن کرد و از پارکینگ که در آن باز بود با سرعت خارج شد. آهنگ بی کالمی با صدای کم درحال پخش بود به روحیه ی شهاب نمی خورد که رمانتیک باشد! ماشین به سرعت درحال حرکت بود و من در سکوت به شهری که چند روز دیگر از دیدنش محروم می شدم خیره بودم لحظه به لحظه به محله ی کودکی ام نزدیک می شدیم و در آخر روبه روی کوچه ای که زندگی ام را آنجا گذرانده بودم توقف کرد. تصمیم داشت ماشین را خارج از کوچه پارک کند پس همان جا خاموش کرد قصد پیاده شدن داشتم که با کلمه ای که گفت دستم روی در ثابت ماند -وایسا به سمت اش برگشتم با اخم به روبه رو خیره شده بود و بعد از مکثی طوالنی گفت... -قضیه ی یگانه رو کسی نباید بدونه حله؟ داغ دلم تازه شد چقدر نگرانش بود! سری برای تایید حرفش تکان دادم و پیاده شدم بعد از پیاده شدنش بی حرف و دوشادوش هم به سمت خانه ی حاج صادق قدم برداشتیم لحظه ای بعد روبه روی درب بزرگشان ایستادیم شهاب زنگ را فشرد و گویی منتظر بودند که سریع درب باز شد جلوتر از من وارد شد و من هم پشت سرش ثریا خانم کنار در ورودی برای استقبال از ما ایستاده بود مسیر سنگ ریزه را طی کردیم و خود را کنار ثریا خانم رساندیم -سلام مادرجون با لبخندی نگاهی به تیپم انداخت و با ذوق به سمتم آمد و در آغوشم کشید -سلام به روی ماهت عزیزم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت50 -جووووونم عزیزم؟ من من کنان:اسم اون دکتره چی بود؟آدرسشو داری؟ -رادمنش؟
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 آناهیتا کفگیر به د ست مات مونده بود.رفتم سمت تلفن و زن زدم.بعد از ده بار گرفتن یه دختربا عشوه گفت:بله؟ چهار دست و پات نعله –ببخشید من یه نوبت می خواستم. -نوبت؟فعال که نوبت خالی نداریم.مگه واسه دو ماه دیگه... -دو ماه دیگه؟ -بله! -به دکتر بگین من از آشناهای آقای رستم پور هستم! -چه ربطی داره؟ -کاری که بهت گفتم رو بکن! یه ای شی گفت و دیگه فق صدای آدم میومد...اوه چه شلوغ!بعد از چند دقیقه اومد و گفت:می تونین امروز واسه ساعت هفت بیاین؟ -آره... قطف کردیم.از شادی بالا و پائین می پریدم..خیلی خو شحال بودم.رفتم بیرون و آناهیتا رو یه ماچ گنده کردم و گفتم:ایول جور شد! -مگه نگفتی دکتره خیلی خوبه؟چطور نوبت گرفتی ها؟ -دیگه! -بگو ببینم...نرم گند بزنه به دندونام!بگو. چشمد زدم و گفتم:پارتی خاندان رستم پور! -ماشاالله این خاندان واسه هرکی فایده نداشت واسه تو یکی خیلی صرفید! -دیگه دیگه..عشق! زیر شعله رو کم کرد و گفت:آره جون عمه ات!عشششششق؟! زرت... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت50 نگاهش را به رو به رو دوخت و بی تفاوت گفت: -چیزی نگفتم فقط از شاهکارهای
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم، واقعاً سخت بود خیره شدن در چشم های عصبی اش! از جایم بلند شدم و چمدان بالا کمد را به سختی پایین آوردم لباس هایم را مرتب داخلش چیدم و وسایلی که الزم داشتم را برداشتم. می دانستم آنجا همه چیز تکمیل است اما با یادآوری رفتن غم گوشه ی دلم جوانه زد، بعد از جمع آوری وسایلم نگاهی به ساعت روی عسلی انداختم که هفت شب را نشان می داد. تعجب کردم! گویی عقربه ها برای گذر زمان در شتاب بودند از اتاق بیرون آمدم؛ خانه غرق در سکوت و تاریکی بود کلید برق که نزدیکم بود را زدم و نگاهم را در خانه چرخاندم مطمئناً شهاب در خانه نبود به سمت آشپزخانه رفتم دلم می خواست آخرین شب در ایران را خوش بگذرانم پس تصمیم گرفتم الزانیا درست کنم، بعد از آماده سازی مواد الزم و درست کردن آن درجه ی فر را تنظیم کردم و بعد از گذاشتنش در ظرف مخصوص منتظر ماندم که آماده شود به لطف مادرم آشپزی را کامل یاد گرفته بودم. خیره به نقطه ای نامعلوم غرق در رویایی دست نیافتنی بودم که صدای بوق متمد فر باعث شد از جایم بلند شوم؛ بعد از خوردن شام و مرتب کردن آشپزخانه از آن خارج شدم و به اتاق بازگشتم دو دل بودم نمی دانستم وظیفه ی جمع کردن لباس های شهاب به عهده ی من است یا نه؟! شانه ای بالا انداختم و روی تخت دراز کشیدم ساعت از ده گذشته بود و شهاب هنوز برنگشته بود خستگی باعث شد چشم های خسته ام را روی هم بگذارم و خواب را بطلبم *** -نیال پاشو دیر شد صدا زدن اسمم توسط او زیباترین سمفونی دنیا را رقم می زد آنقدر شیرین بود که دلم نمی خواست چشم باز کنم و در دلم آرزو کردم که ای کاش بازهم صدایم بزند اما صدای دور شدن قدم هایش افکارم را پوچ کرد، نیم خیز در جایم نشستم که نگاهم به آیینه ی رو به رویم افتاد تی شرت صورتی رنگم هارمونی زیبایی با پوست سفیدم به وجود آورده بود؛ با دیدن موهای ژولیده ام دستی به آن ها کشیدم و برای خودم شکلکی در آیینه در آوردم اما لحظه ای حضور شهاب که در چهارچوب در ظاهر شد را حس کردم خجل سر به زیر انداختم و لب پایینی ام را گزیدم، نگاهی به تیپش انداختم که پیراهن چهارخانه ی قرمز به همراه شلوار مشکی که او را جذاب تر کرده بود؛ در آخر روی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃