💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت49 مامان:سلام پسرم بشین برات چای بریزم -نه بشین مامان شیر میخورم ممنون بعد ازخ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت50
وقتی ازدسشویی امدم بیرون نگاهی به ساعت کردم که دهانم بازموند واای چقدر دیر شد ابروم
رفت زود رفتم به سمت کمد لباسام اصال حوصله ست
کردن لباسامو نداشتم برای همین همرو مشکی پوشیدم رفتم سمت ایینه بادیدن خودم خندم
گرفت انگاری دارم مراسم ختم کسی شرکت میکنم ولی
من برادل سیاه خودم سیاه پوشیدم
اصال حوصله اینکه ارایش کنم نداشتم برای همین با برداشتن کیفم به سمت گوشیم رفتم
گوشیمو انداختم داخل کیفم ازاتاق امدم بیرون مامان و بابا توی
پذیرایی نشسته بودن زیر لب سالمی کردم که خودمم متوجه نشدم بدون توجه به صدا
کردنشون به سمت بیرون رفتم سوار ماشین شدم درو بازکردم
ازخونه که امدم بیرون با سرعت به سمت شرکت رفتم اخه خیلی دیر شده بود ساعت ۴۵:١١بود
تااونجا میشه ۰۰:١٢واای چیکارکنم وقتی رسیدم درست
ساعت ۰۰:١٢بود زود ماشینو پارک کردم به سمت اسانسور رفتم کلیدو زدم منتظرم شدم وقتی
دربازشد رفتم تو تازه متوجه شدم من تنها نیستم سرمو
گرفتم باال که ارشامو دیدم با تعجب داشتم نگاش میکردم اونم با تعجب به چشمام نگاه میکرد
برگشتم سمت ایینه که چشمایی قرمز شدمو دیدم هنوز
پف داشت چشمام واین نششون میداد که من گریه کردم سرمو انداختم زیر نمیدونم چرا غرورم
اجازه نداد ازحالم باخبر بشه
_سالم ببخشید دیر شد نتونستم زود تربیام
_اشکالی نداره منم داشتم میرفتم برای صرف ناهار که شما این اجازه رو ندادید پس بهتره بریم
برای صحبت هامون
_با تعجب بهش نگاه کردم من اجازه ندادم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت118 -شوخی می کنی؟ -نه باور کن جدی گفتم.....مثل این که دیروزمهناز خانم و مامان
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت119
هم برقرار کردن.....به طوری که با هم همخونه شدن و سارا کنار بهنام زندگی می کرد..البته خانوادش هم می
دونستن و اینو عادی می دیدن.....توی مهمونی ها با هم بودن و همه جا با هم میدیدیمشون....توی همین مهمونی ها
بود که منو پزمان هم با هم اشنا شدیم..بهنام و پژمان و سیروس خیلی با هم صمیمی بودن و واسه همین پژمان و
سیروس هم توی مهمونی هایی که مربوط به سارا بود شرکت می کردن....تا این که رابطه این دو تا به هم
خورد....مثل این که هر دوشون خواهان تمام شدن رابطه بینشون بودن..بدون بحث و جدلی از هم جدا شدن....فکر
کنم بهنامم فهمیده بود که سارا به درد زندگی نمی خوره.....همون موقع بود که بهنام برگشت ایران....ولی بعد از چند
وقت فهمیدیم که سارا بارداره...بعدش رو هم خودت می تونی حدس بزنی.....سارا بچه رو نمی خواست.....حتی بهش
نگاه هم نکرد و با سنگدلی تمام دادش به بهنام....از اون موقع تا حاال هم ازش بیخبر بودم تا دیروز که باهام تماس
گرفت
از چیزایی که شنیده بودم حالم داشت به هم می خورد.....این دختره سارا دیگه کی بود....شیال گفت:
-اه ولش کنین....بحثو عوض کنیم که باز یادم افتاده به این دختره امپرم داره میره باال..ازاده جون لباس عروس رفتی
ببینی؟
با این جمله شیال بحث به سمت لباس عروسو جشن کشیده شد.....
****
با شیال توی بازار در حال خرید بودیم...اولین باری بود که از خونه برای خرید اومده بودم بیرون....چقدر لذت بخش
بود...امروز ظهر بهنام باهام تماس گرفت و گفت اماده باشم عصر شیال میاددنبالم تا باهاش برم خرید... خودش هم
قبل از ساعت 5 برمی گرده خونه تا مواظب بهروز باشه....واقعا از این رفتارای عجیب و غریبی که اخیرا ازش میدیدم
توی بهت بودم.....
-وای شیال...من لباس اینقدر باز نمی پوشم....
شیال لبخندی زد و گفت:
-باشه..پس اینجا هم چیزی نپسندیدی نه؟
قیافه معصومی به خودم گرفتم و گفتم:
-شرمنده..دارم اذیتت می کنم..نه؟
ضربه ارومی به دستم زد و گفت:
-لوس نشو...تا فردا صبحم اگه بخوای می گردیم تا تو یه چیزی پیدا کنی..
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت488 نگاه علیآقا به هامون میوفته و خطاب به من میپرسه: _این آقا رو میشناسید؟
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت489
سرش رو در آغوش میگیرم،همزمان صدای عصبی هامون رو میشنوم:
_کی داره شر درست میکنه؟ها؟
به کتش چنگ میزنم و آهسته مینالم:
_دعوا راه ننداز هامون.
علیآقا با لحنی مشابه جواب میده:
_مجبورم نکن زنگ بزنم صد و ده آقای محترم.با زبون خوش بیا برو پی کارت مزاحم خانم نشو.
هامون قدمی با خشم به علیآقا نزدیک میشه و همزمان صدای مارال متوقفش میکنه:
_ای وای چیشده؟
چشمغرهای به سمتش میرم تا بیاد و گند کاریش رو جمع کنه.روز اول بهش گفتم نیازی به دروغ گفتن نیست و اون جواب داد"اگه علیآقا بفهمه بیخبر از شوهرت دنبال خونهای عمرا بهت جا بده،خونه ی ما هم که نمیمونی پس مجبوریم با یه دروغ مصلحتی خونهش رو اجاره کنیم.تازه بفهمه طلاق گرفتی باهات سر اجاره خونه راه میاد"
کفشهاش رو میپوشه و با عجله به این سمت میاد و با لحنی دستپاچه میپرسه:
_علیآقا شما اینجا چیکار میکنید؟
علیآقا با سردرگمی سؤال مارال رو با سؤال جواب میده:
_شما اینجا چیکار میکنید؟این آقا...
مارال وسط حرفش میپره:
_این آقا... این آقا... شوهرِ... سابق...نه نه فامیلِ...
نگاه سنگین هامون و علیآقا باعث میشه که مارال جا بزنه و با سری پایین افتاده و لحنی آروم بگه:
_راستش علیآقا من یه دروغی گفتم... میدونستم اگه بهتون بگم رفیقم متأهله خونتون و بهش اجاره نمیدید اما قراره که به زودی طلاق بگیرن یعنی...
این بار صدای عصبی هامون حرف مارال رو قطع میکنه:
_این مزخرفات چیه؟ کی به شما گفته من قصد دارم زنمو طلاق بدم؟
علیآقا با چشمهایی ریز شده به حرف میاد:
_یه لحظه یه لحظه پس شما تمام اون حرفهایی که به من زدید دروغ بود؟ طلاق دوستتون،مزاحمت های شوهر فراریش و...
تیر نگاه هامون چنان به مارال میخوره که طفلک نمیتونه سرش رو بلند کنه. توی اون اوضاع خندهم میگیره.
مارال هم جواب کم میاره و به تته پته میوفته:
_نه دروغ نگفتم...
معنای حرفش رو میفهمه و تند ادامه میده:
_نه نه دروغ گفتم،یعنی اینطوری گفتم که شما خونتون و اجاره بدید.
علیآقا با خشم به مارال میتوپه:
_یعنی چی که دروغ گفتم؟من فقط به حساب کمک خونمو اجاره دادم ولی انگار این خانم میخواسته بیاطلاع از شوهرش یه جا مستقر بشه منو اینطوری شناختید؟
قبل از حرف زدن مارال رو به هامون میکنه و ادامه میده:
_عذر میخوام من از چیزی خبر نداشتم.فقط لطف کنید و فردا تا قبل از عصر کلید خونه رو تحویل بدید.
تند از پشت هامون در میام و میگم:
_نه تو رو خدا من یه روزه کجا رو پیدا کنم؟
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت50 وقتی ازدسشویی امدم بیرون نگاهی به ساعت کردم که دهانم بازموند واای چقدر دیر ش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت51
ارشام :بله من داشتم میرفتم که شما امدین داخل کلیدو زدین دیگه نشد برم
_باحرفش تازه متوجه سوتی که دادم شدم خندم گرفت ریز خندیدم اونم به لبخند زدن اکتفا
کرد اعالم کرد رسیدیم به شرکت وایسادم تا بره بیرون که
خم شد گفت شما بفرماید با تعجب ازکنارش رد شدم ولی ته دلم ازکارش خوشم امد داخل شدم
که دیدم منشی وایساد باتعجب داشتم نگاهش میکردم
که باصدای ارشام بخودم امدم بفرماید خانوم کریمی من راهنمایشون میکنم تازه متوجه شدم
این برا ارشام وایساده امروزم کلن من سوتی میدم اه
ارشام به سمت جلو رفت در اتاق و بازکرد کناروایساد بفرماید تو با تعجب رفتم داخل اتاق اینم
امروز سرش به جایی خوردها
وایسادم تا بشینه وقتی نشست با دستش اشاره کرد بشینم روی راحتی نشستم بعد حرفای
گفته شده دادن مدرکم ساعت کارمو با دانشگام هماهنگ
کردم خواست سفارش بده برام که خودم قبول نکردم ومعرفی شرکتو گذاشتم برای فردا چون اصال
حوصله نداشتم ارشامم باکمال تعجب قبول کرد
نمیدونم چرا این انقد مهربون شده امروزفکنم بخاطر روز تولدشه
بعد ازخداحافظی ازشرکت امدم بیرون سوارماشین شدم تاامدم ماشینو روشن کنم گوشیم زنگ
خورد الناز بود زود جواب دادم
_,جونم خواهری
_سالم تو ادم نمیشی نهه بلد نیستی سالم کنی بیشورر
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت119 هم برقرار کردن.....به طوری که با هم همخونه شدن و سارا کنار بهنام زندگی می
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت120
تشکری کردم و باز هم به گشتن ادامه دادیم...شیال گفت:
-از قیافت پیداست خیلی وقته ارایشگاه نرفتی....روز عروسی میام دنبالت با هم بریم
گفتم:
-نه ممنون....من نمی تونم بیام..بهروزو دارم..خودت که بهتر می دونی
لبخندی زد و گفت:
-این که مشکلی نیست ما میایم اونجا
خواستم بازم مخالفت کنم که گفت:
-اه..ساقی تو چرا اینقدر تعارفی دختر....هر چقدر می خوای بگو نه..من کار خودمو می کنم...خودت که می دونی
راست می گفت..توی این چند وقت اشناییمون فهمیده بودم خیلی سمجه...پس قبول کردم
دوست داشتم سریعتر خریدمون تمام بشه از طرفی نگران بهروز بودم..از طرفی هم نمی خواستم بهنام اذیت بشه تا
دیگه نذاره از خونه بیرون برم....بالاخره بعد از 2 ساعت راه رفتن و گشتن هر دو مون خریدمون رو کردیم و با هم
رفتیم خونه ما...قرار بود شب سیروس هم از راه بیاد اونجا...
****
توی اینه خودمو نگاه کردم
-وای شیال من روم نمی شه با این قیافه بیام عروسی
شیال لبخندی زد و گفت:
-محشر شدی دختر...چقدر تغییر کردی!!
نگاهم رو به اینه دوختم....ابروهامو همیشه خودم مرتب می کردم ولی االن ارایشگرحالتشون داده بود و باریکترشون
کرده بود...احساس می کردم شدم عین تازه عروسا....ارایشم ملیح بود ولی چون همیشه خیلی کم ارایش می کردم
االن خیلی احساس می کردم تابلو شدم.....خط چشمی که از توی چشمام کشیده بود باعث شده بود چشمام کشیده تر
از همیشه به نظر بیان....رژگونه ای هم که برام زده بود گونه هامو برجسته و خوشگل کرده بود.....در کل به نظر
خودمم خوشگل شده بودم....موهامو فر کرده بود و پشت سرم با سنجاق سر مثل ابشار درستشون کرده
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃