💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت87 نگاهم رو با ترس به هامون می دوزم،چنان با فک قفل شده به هاله نگاه میکنه که
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت88
وادارم می کنه بشینم و این بار وقتی پشت فرمون می شینه، هر چهار پنجره رو باز میکنه .سرش رو به پشتی صندلی تکیه میده و ده دقیقه ای بدون روشن کردن ماشین سکوت می کنه،انگار می دونه بیشتر از هر چیز به این سکوت نیاز دارم و من چقدر ممنونش بودم که حالم رو درک کرد و دست از زخم زبون زدن برداشت ،چون یک کلمه… یک جمله ی دیگه مساوی بود تا نابودی کامل روانم.
چشمهامو می بندم،حرکت کردن ماشین رو حس می کنم ،راه زیادی طی شده بود برای همین طول نمیکشه تا رسیدن… متوجهی رسیدنمون میشم از اونجایی که هامون پیاده میشه و ماشین رو میبره داخل. متوجه میشم اما حس باز کردن چشم هام رو ندارم، احمقانه بود اگر توقع داشتم هامون با ملایمت بیدارم کنه .از ماشین پیاده میشه و در رو چنان به هم می کوبه که هر جنبنده ی خوابی رو بیدار کنه. دستی به شالم می کشم و با کرختی از ماشین پیاده میشم.
****
طی کردن اون سه طبقه انرژی زیادی ازم تحلیل میبره،هامون در رو با کلید باز میکنه و خودش زودتر داخل میره .بی حوصله کفش هامو از پا در میارم و روی کاناپه ولو میشم.
میخوام چشمام رو ببندم که صداش رو می شنوم:
_بلند شو !
نگاهش میکنم،با یه بسته قرص و یه لیوان آب بالای سرم وایستاده .قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش دستور میده:
_اینو که خوردی میری مثل بچه ی آدم غذاتو گرم می کنی و می خوری.
ناخواه زمزمه میکنم:
_تو چی؟
قرص رو روی میز می ذاره و جواب میده:
_تو لازم نیست به فکر من باشی،شکم خودتو سیر کن نمیری حوصله ی نعش کشی ندارم.
لبخند تلخی میزنم :
_یعنی فقط به خاطر اینکه حوصله ی نعش کشی نداری،داری بهم لطف می کنی؟مگه خودت همینو نمیخواستی؟
چشم هاش رو با کلافگی می بنده،انگار میل عجیبی به خورد کردنم داره اما جلوی خودش رو می گیره و بدون اینکه چیزی بگه به اتاقش میره و در رو محکم می کوبه.
نگاهم روی جلد قرص ثابت می مونه،بی خیال لج و لج بازی قرص رو میخورم و با پس زدن افکارم عزمم رو جزم می کنم و به آشپزخونه میرم و زیر لب غر میزنم،حقته آرامش وقتی با شکمت لج می کنی و به خودت گرسنگی میدی نتیجش میشه همین حالت تهوع های گاه و بی گاه…
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت87 خندش به قهقه تبدیل شد ـ زود بیاین مامنتظر شمایماا ـ الان میایم ـ باش ف
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت88
شدم
دایی حمید :مبارک باشه عسل خانم ولی یه چیزی بگم ار شام خیلی برای تو خل وچل زیاده هااا
ـ دست شمادرد نکنه دایی جون حالا فکر میکنی من خل و چلم پس این سیاوش چیه هااا
دایی حمید :سیاوش هم مثل تو من موندم کی میاد زن این پسره من بشه
ـ با حرف دایی همه زدن زیر خنده سیاوش اعتراض کرد
سیاوش :داشتیم بابا
ـ خخخخ سیاوش خان چطوری خوبی
سیاوش :از احوال پرسی ابجی کوچیکه عالیم
ـ فهمیدم ازم ناراحته برای همین رفتم سمتش قیافمو مظلوم کردم رو بهش گفتم:
دلت میاد ابجی کوچیه غصه بخوره که دیدم لبخند اومد رولبش
سیاوش :گمشو اونور بابا این عشوه های که میایی اینارو باید براارشام بیایی نه من
عسل :
خخخ خیالت راحت برای ارشام جونمم میام تو کجایی که ببینی
سیاوش باتعجب برگشت سمت ارشام
ـ اره داداش ؟؟
ارشام :خانوم من احتیاج به عشوه امدن نداره وقتی نگام میکنه چشمای طوسی خوشگلش
کارخودشو میکنه
عسل :ازحرف ارشام خیلی خوشم امد ولی بقول خودش همش مجبوریه بعد حرف ارشام سیاوش
خندید و گفت خوشبخت باشین داداش گلم
وقتی نگاهم به سیامک افتاد داشت ازعصبانیت منفجر میشد سلام ارومی کردم که اونم باتکون
دادن سرش اکتفا کرد
رفتم سمت عمو رضا و بابا واقادانیال باهمشون سلام و احوال پرسی کردم
دیدم مامان داره با استرس نگام میکنه رفتم کنارش نشستم ارشام هم امد کنارم نشست
ـ مامان چیزی شده
یه ذره به طرفم خم شد گفت :
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت87 به خودم اومدم و عصبی گفتم:جدا؟زحمت افتادی...همون موقف که منو به رفتن به
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت88
تو قالب یه مرد سی ساله نشسته بود.یه مردی که توی اوج غرور خوب
بود.همین بود!توی خستگی ها کمر خم نکرده بود و جوون مونده بود.کسی که
با اینکه این همه آدم دورو بودن و با یه اشاره او دورو جمع میشدن و خم و
چم میشدن،تنها بود.!
در زدم و وارد شدم.هنوز نمی دونست من اومدم.لبیند زدم و گفتم:سلام
سالار خان.
سرو رو بلند کرد.در اوج اون غرور چشماو برق زد و گفت:سلام.دیر
اومدی تارا.
با اشاره ی دستش کنارو نشستم و گفتم:متاسفم سالار خان.قول میدم تکرار
نشه.
از پشت میز اسناد بیرون اومد و گفت:خوب بریم.
بلند شدم.کنار هم دا شتیم میرفتیم پائین.با دیدن یکی از خانومها ازش فاصله
گرفتم و کیفم رو محکم گرفتم.متنفر بودم از این همه آدم توی این خونه...کافی
بود یه چیز ببینن،در عرض دو دقیقه کل شهر با خبر می شد! رفتیم سمت اتاقی
که دید به حیاط داشت و نور خورشید روشنا ببین اونجا بود.تا شب نشده بود
باید تمومب می کردم و می رفتم.نشست روی صندلی راحتی چوبی و پید
رو بیرون کشید.پشت پیانو نشستم.کیفم رو کنارم گذا شتم و گفتم:چی بزنم
سالار خان؟
ملموم اما مقتدر گفت:تولدت مبارک!
تع جب کردم.شونه بالا ا نداختم و دستم رو کالبه های پیانو به حرکت
دراوردم.هدفش چی بود؟این یه آهنگ ساده بود.
برق ا شد رو گو شه ی چشماو دیدم.خونه رو دود گرفته بود.خیره به غروب
خورشید بود.
به خودم جرات دادم و گفتم:سالار خان،چی شده؟امروز تولدتونه؟
پوزخند زد و گفت:تولد؟تولد من که یه ایل آدم واسه پاچه خواری میان توی
این کلبه.نه!
د ستم رو از روی کالبه های بردا شتم و گفتم:نمی خواین بگین؟توی دود غرق
شدین!
بلند شدم و رفتم سمتش.به چشمام خیره شد و گفت:برای چی می پرسی؟
سرم رو پائین انداختم اما خیلی جدی گفتم:چون نگرانتونم.
خنده ی هیستر یکی سر داد و گفت:می دونی،تنها کسی که نگران من شده
فقط تویی...هیچ کس نگران من نشده بود. حتی همون دختر اشراف زاده ای
که عشقم بود هم به خاطر پول و مقام ازم حال می پرسید..حتی همون پسره ی
چشم دراومده هم که واقعا منو وا سه خودم نمی خواد...ماهی یه بار یه سری
می زنه و میره.اونم بوی پول به مشامش خورده دوست داره توی این سیاهی ها
بمیرم.
-نگید سالار خان.شما مگه چند سالتونه؟پنجاه بیشترین؟چرا به خودتون
سخت میگیرین؟
دست گذاشت رو دستم و گفت:جوونی هنوز.بزار به این سن برسی می
فهمی..حالا خوبه حداقل یکی هست که به فکر من هست.این همه پول واسه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت87 سر کج کردم و مظلومانه نگاهش کردم می دانستم با این طرز نگاهم تسلیم می شود
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت88
هق می زد بریده بریده ادامه داد
-اون... اون می خواست به من...
دست های سردش را در دست گرفتم و زیر لب گفتم:
-آروم باش
حتی در باورم نمی گنجید رادمان چنین آدمی باشد! به نقطه ای نامعلوم خیره شد و ادامه داد
-دستم رو گرفت و بی توجه به خواهش های من که می خواستم اجازه بده از اتاق بیرون برم؛ روی تخت پرتم کرد و
مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شد تلو تلو می خورد با دو قدم بلند به سمتم اومد بدنم شروع به لرزیدن کرد
و قبلم دیوانه وار به سینه ام می کوبید روی تخت نشست و دستش رو به سمت من که گوشه ی تخت پناه گرفته
بودم دراز کرد جیغ بلندی کشیدم که در کمال ناباوری درب اتاق به شدت باز شد و...
شهاب سراسیمه وارد شد نفسی از سر آسودگی کشیدم و اشک روی گونه ام رو پاک کردم اما شهاب با دیدن صحنه
ی روبه روش از خود بی خود شد و عصبی به سمت رادمان که حالا با چشم های خمار نگاهم می کرد قدم برداشت با
مشت ضربه ای به رادمان زد که بخاطر مستی روی زمین افتاد روی سینه اش نشست و مشت های حرصیش بود که
روی صورت رادمان فرود می اومد شُکه به نقطه ای خیره شده بودم که دختری وارد اتاق شد که بعد ها فهمیدم
دختر عمه ی رادمان و دوست دختر جدید شهاب رزا بود؛ شهاب رو به زور از رادمانی که با صورت خونی بی هوش
شده بود جدا کرد هیچ وقت شهاب رو انقدر عصبی ندیده بودم به سمتم اومد و با حرکت ناگهانی دستم رو گرفت و
از اتاق بیرون برد، از اون خونه ی نفرت انگیز خارج شدیم و در ماشین جای گرفتیم که رزا هم همراهمان اومد
لحظه ای سکوت کرد گویی برای گفتن حرفی شک داشت اما در آخر گفت:
-شهاب خیلی مست بود و رزا...
ادامه نداد و سربه زیر انداخت منتظر نگاهش کردم که گفت:
-اون شب چیزی بینشون گذشت که شهاب رو مجبور به ادامه ی رابطه با رزا کرد
گویی حرف هایش را نمی شنیدم یعنی دلم می خواست خودم را به نشنیدن بزنم؛ چطور ممکن بود؟!
نگاهی به صورتم انداخت نمی دانم چه دید که گفت:
-نیال خوبی؟
سرم را بین دست هایم گرفتم و جوابی ندادم؛ شهاب آدمی نبود که بیخیال آبروی کسی شود و برای وجدانش هم که
شده با رزا ازدواج می کرد با این که رزا دختر بی بندو باری بود و شک داشتم اولین رابطه اش با شهاب بوده ولی...
بی توجه به سونیا از اتاق بیرون رفتم به سختی می توانستم جسم بی جانم را تکان دهم ولی با هر جان کندنی بود از
پله ها پایین رفتم بجز چند زوج کسی در سالن نمانده بود از خانه بیرون آمدم دلم هوای تازه می خواست به آرامی
به سمت پشت خانه که پر از درخت بود رفتم با عجله ای که برای بیرون آمدن از خانه داشتم فراموش کردم کفش
هایم را بپوشم
زیر درختی که آن نزدیکی بود نشستم حتی از تصور رابطه ای که شهاب در گذشته با رزا داشت به جنون می رسیدم
ساعتی را در سکوت نشستم و رفتن مهمان ها را از دور نظاره کردم وقتی چراغ های خانه خاموش شد و از خالی
شدن آن مطمئن شدم از جایم بلند شدم و پله ها را بالا رفتم؛ وارد خانه که شدم همه جا غرق در تاریکی بود بدون
هیچ سروصدایی چند پله را بالا رفتم اما با صدای پچ پچ گونه ای سرجایم ایستادم و گوش تیز کردم که صدای
شهاب به گوشم رسید
-من دیگه نمی تونم باهاش ادامه بدم هرچه سریع تر باید این قضیه تموم بشه
یعنی منظورش چه کسی بود؟ ذهنم درگیر جمله ای بود که از شهاب شنیدم به گمانم با تلفن صحبت می کرد
با جمله ای دیگر به تماسش خاتمه داد
-من زن دارم بفهم
چند پله ی باقی مانده را بدون هیچ سرو صدایی بالا رفتم و وارد اتاق شدم
به سمت کمد لباس هایم رفتم و لباسم را به سختی از تنم بیرون آوردم و لباس خواب مشکی رنگی که بلندی اش تا
روی زانویم می رسید را پوشیدم و روی تخت نشستم در آینه به صورت آرایش شده ام خیره شدم اما تمام فکرم
درگیر مکالمه ی چند لحظه پیش شهاب بود، کنجکاوی سر تا سر وجودم را پر کرده بود با تصمیمی ناگهانی از جایم
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم پاورچین از پله ها پایین آمدم؛ نگاهی به سالن خالی انداختم و نفس حبس شده ام را
بیرون فرستادم و با پاهای لرزان به سمت اتاق شهاب قدم برداشتم از شانس خوبم در را کامل نبسته بود در دل دعا
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃