eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
📕 مرد جوانی به نزد " ذوالنون مصری " رفت و از صوفیان بدگوئی کرد . ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت : این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟ مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد. مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوقع را تعریف کرد. ذوالنون گفت: حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس. در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت: علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست. قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت12 نگفته که پارتیه...امیررایا رو دیدم..یه پیرهن آستین بلند تنم بود که آست
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 در کسری از ثانیه ماشینی با سرعت و بوق بلند درست از کنارم رد شد و باعث شد ثریا خانم دوباره جیغ بکشد، هاج و واج نگاهم را به سمت دیگر خیابان چرخاندم که دیگر ماشین شهاب نبود اماچیزی که نباید می دیدم را دیدم؛ نفس حبس شده از ترسم را بیرون فرستادم دیدن شهاب که به همراه دختری با ظاهر ناجور در حال خندیدن بودند حالم را خراب کرد شکه بودم و قلبم در حال بیرون زدن از قفسه ی سینه ام بود ثریا خانم به سمتم آمد و دست های یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: -خوبی دخترم؟ خداروشکر که به خیر گذشت. رنگ پریدگی صورت اش ترسی که تجربه کرده بود را نشان می داد، دستم را گرفت و از خیابان گذشتیم گویی می دانست که پاهایم توان تنها رفتن را ندارند. گوشه ای ایستادیم و ثریا خانم برای اولین ماشینی که می آمد دست تکان داد که بی توجه به ما رد شد. بعد از گذشت لحظاتی کالفه کننده بالاخره سوار بر ماشینی شدیم سرم را به عقب تکیه دادم و چشم هایم را بستم، تنها تصویری که در ذهنم نقش بست لبخند شهاب بود برای دختری که... ثریا خانم آدرس مقصد را گفت و تقریبا نیم ساعت بعد با صدای مرد راننده چشم هایم را باز کردم. -بفرماید خانم رسیدیم. کمی خودم را جمع و جور کردم و دستگیره ی در را کشیدم و پیاده شدم، ثریا خانم هم بعد از پرداخت کرایه به من ملحق شد و هردو به سمت فروشگاهی که مخصوص وسایل عروسی بود رفتیم؛ آن روز تا غروب در حال خرید دسته گل و نقل و... بودیم و هنگامی که به خانه برگشتم بدون حرف زدن با کسی به اتاقم رفتم و با همان لباس ها خود را روی تخت رها کردم که از خستگی خوابم برد. *** دو روز گذشت، دو روز تنها با فکر این که آن دختر که بود؟! فکرم مشغول بود آماده ی بیرون رفتن بودم و در آیینه خیره به تصویر دختری که امشب عروس می شد را نشان می داد بودم با یاد آوری این که امشب عروس می شدم و دامادم شهاب بود ذوقی خاصی تمام وجودم را فرا گرفت اما صدای مادرم آرامشم را بهم زد 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💕فوق العاده زیباست این متن ... *وقتی ناراحتی تصمیم نگیر *وقتی دیر میشه عجله نکن *وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو بذار خودش بفهمه *وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده *وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن *وقتی بغضت گرفته پیش هرکی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه از ته دل خوشحال بشه *وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی و آخرش اینکه اگر خودت دلت پاکه فکر نکن همه مثل خودتن 🌸🍃✨ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
✍باد آورده را باد ميبره در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد . مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند . هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد ، دستور داد كه خزائن جواهرت روم را در چهار كشتي بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكنديه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند ،‌گنجينه ي روم بدست ايرانيان نيافتد . اينكار را هم كردند . ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند ، هرچه ملاحان تلاش كردند نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به سمت ساحل شرقي مديترانه كه در تصرف ايرانيان بود در آمد . ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند . خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود خسرو پرويز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد . از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود ، آنرا بادآورده مي گويند . 🌸🍃✨ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯