eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
♀بیا یه رمان همخونه ای برات آوردم با روانت بازی می کنه تنها رمانیه که خودمم دنبالش می کنم هر شبم دارم معرفیش می کنم یعنی خوبه دیگه اه 😡 پسر بداخلاق داره😍هرشبم کلی پارت طووولانی قسمتهای بسیار جذاب رمان به زودی شروع میشه
لذت دنیا داشتن کسی‌ است که دوست داشتنش حواسی برای آدم نمی گذارد... @roman_ziba
هامون یلدا آرامش شخصیتهای رمان بسیار پر طرفدار قصاص @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت5 با تمسخر سر تکون میدم : _آره به لطف این همه رسیدگی که میکنی قابل تحمله . انگ
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 6 با باز شدن در اتاقم بیدار میشم و چشمهامو باز میکنم ، مامانم در حالی که سعی داشت در رو بی صدا ببنده تا بیدار نشم با دیدن چشم های بازم ، نفس خسته اش رو بیرون میفرسته و با دلسوزی میگه : _الهی بمیرم مادر بیدارت کردم ! چشم هام رو ماساژ میدم و خواب آلود میگم: _تازه از سر کار اومدی ؟ _آره گفتم بهت سر بزنم دیدم خوابیدی ، تو هم که سبک خوابی مادر وگرنه من سر و صدا نکردم . کش و قوسی به بدنم میدم و صدام بر اثر خواب کمی زمخت و خش دار شده : _گشنمه مامان چیزی داریم بیام بخورم ؟ انگار ذوق کرده از این که من مثل یه آدم نرمال خوابیدم و حالا هم میخوام غذا بخورم. با شادی جوابم رو میده: _آره مامان تا تو دست و صورتتو بشوری منم یه عصرونه ی خوب برات آماده می کنم . سرم رو تکون میدم ، در که بسته میشه به سختی از جا بلند شده و روبه روی آیینه ی قدی به چشمهای خواب آلود و پف کرده ام نگاه میکنم. روی انگشت های پام می ایستم و با حسرت ته دلم به این فکر میکنم چرا قَدَم یه کم بلند تر از این نیست ؟ کوتاه نبودم اما اندام درخشانی هم نداشتم و اگه بخوام با خودم رو راست باشم، به خاطر پرخوری های زیاد یه کم هم تپل بودم. گونه های برجسته ام رو داخل میفرستم و تصور می کنم اگر کمی صورتم لاغر تر بود چقدر بهتر دیده می شدم . یاد هاله میوفتم ، شاید خوشگلی بیش از حد اون بود که اعتماد به نفسم رو پایین میاورد . چشم های رنگی و موهایی که تا پایین کمرش می رسید ، پوست سفید و بدون لک با اندامی که ازش یه دختر شاهانه ساخته بود . اما من ، یه دختر با موی کوتاه کمی تپل وچشم هایی که شاید جذابیت خاصی نداشت و به خاطر رنگ سیاهشون جز معمولی ترین نگاه ها به شمار می رفت و البته ، یه دختر که به قول هامون معتاد به سرگرمی های بیخود هست . نفسم رو بیرون می فرستم و از اتاق خارج میشم ، عصرانه ی خوب و خوشمزه ای که مامانم برام تدارک دیده بود، خلاصه میشد به یه کیک خامه ای که با خودش از سر کار آورده بود و یه لیوان چایی که معلوم بود اون طوری که باید دم نکشیده. ************************************ آخرین قطره ی چایی ام رو که سر میکشم ، مامانم از اتاقش با لباس هایی که عوض شده بود بیرون میاد و مقابلم می شینه . اصولا جز فاز نصیحت هیچ حرف دیگه ای نداشت ، انقدر گوشم از حرف هاش پر بود که هر کلمه ای که می گفت حس میکردم اضافه است وهر لحظه ممکنه منفجر بشم . می دونستم خسته است ، به امیداینکه این بار حرف هاش تکراری نیست ، بی حوصله و منتظر نگاهش میکنم . کمی من ومن میکنه و من با آرامش ظاهری ، به چهره ای که گرد پیری روش نشسته بود وچین وچروک هاش کمی بیشتراز سنش پیش رفته بود خیره میشم ، حرفش و سبک سنگین میکنه و در نهایت : _با هامون صحبت کردم ، گفتم توی درس هات کمکت کنه . خدا خیرش بده رومو زمین ننداخت ، تو هم لجبازی نکن دختر !آخر هفته ها به جای ولگردی با اون دخترای سبک سر یه کم با هامون درس کار کن! هر چی نباشه اون دکتره . خارج تحصیل کرده ، فهمیده است . دستم رو زیر چونه ام زدم و بدون عکس العمل بهش خیره شدم ، سکوتم رو که می بینه ادامه میده : _بابات که مُرد هر کاری کردم تا جای خالیشو احساس نکنی. می دونم یه دختر بیشتر از هر کس به باباش احتیاج داره ، اما قسمت این بوده که من تنهایی تو رو بزرگت کنم . ببین دخترم ! نمیخوام تو هم تمام عمر و جوونیت رو مثل من با سر خم کردن جلوی هر کس و ناکس و کلفتی زن و بچه ی این و اون سر کنی ، میخوام خانم خودت باشی ! اون موبایل برای هیچ کس نون و آب نشده برای تو هم نمیشه. به عادت همیشه موهام رو با دست حالت میدم و مطمئن و خونسردانه مطمئن ، گویا کاملا از آینده با خبرم جواب میدم : _من مثل تو نمیشم مامان . با کسی ازدواج می کنم که تا آخر عمر از سر خم کردن دور باشم. اصلا با یه پیری لب گور ازدواج میکنم وقتی هم که مُرد تمام ارثشو بر میدارم و نوش جان میکنم یه آبم روش ! اگه فکر کردی منم مثل این دخترای بی عرضه ی صفحه ی حوادث ، عاشق یه بدبخت تر از خودم میشم و زندگیمو تباه میکنم اشتباه کردی ! توی این دنیا نه درس نه کنکور به درد هیچ کس نخورده به درد منم نمیخوره. ترجیح میدم باقی عمرم رو تو بدبختی زندگی نکنم .فهمیدی مامان ؟ حالا هم برو به هامون بگودختر من قصد نداره خودشو با درس بکشه ووقتی به خودش اومد ببینه سنی ازش گذشته وحوصله ی هیچی رو نداره. انگار اون خیلی الگوی خوبی برای منه ، ندیدیش مگه ؟ قیافه اش عین عزرائیل تو هم رفته است. تو یه بار لبخند رو لب این بشر دیدی ؟ با ژست خاصی دستم رو توی موهام فرو میبرم و ادامه میدم: _اما هزار ماشالله من یه بمب انرژیم . مامانم خسته از تیری که این بار هم به سنگ خورده بود آخرین تلاشش رو میکنه و میگه: _اماحالا که من باهاش حرف زدم ،تو هم روی منو زمین ننداز فردا روتحمل کن بیادباهات درس کارکنه. چشم هام از حدقه بیرون زد:
_یعنی آخر هفته ی منو میخوای با درس خوندن و اعصاب خوردی خراب کنی مامان ؟ _تو که همیشه برات آخر هفته است مادر ، اون بزرگی کرد روی منو زمین ننداخت ، تو هم برای یه روز هم که شده روی مادرتو زمین ننداز . نفسم رو کلافه بیرون میفرستم : _باشه ، اما فقط فردا ! چشم هاش می درخشه و با شادی لیوان و بشقاب رو از جلوم برمیداره و توی سینک میذاره. از جام بلند میشم و دستی توی هوا تکون میدم : 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
این رمان فوق العاده جذاب هست هنوز به پارتهای جذاب رمان نرسیدیم مطمئن باشید یکی از بهترین رمانها هست که از خواندنش محاله پشیمون بشید🌺
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت 6 با باز شدن در اتاقم بیدار میشم و چشمهامو باز میکنم ، مامانم در حالی که سعی دا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 _من میرم اتاقم شام آماده شد صدام بزن ! برعکس همیشه به اتاق رفتنم غر نمیزنه و شروع به نصیحت نمیکنه . در اتاقم رو می بندم و به سمت موبایلم هجوم میارم ، آخرین آنلاین شدنم برای قبل از خوابم بود اما توی همین سه ساعت کلی پیام خونده نشده داشتم . عکس قدیمی پروفایلم رو با عکس جدیدی که امروز از خودم گرفته بودم عوض میکنم و تک تک پیام های خونده نشده رو باز میکنم . گاهی اوقات از این همه پر چونه گیم با این آدم های غریبه در عجب بودم اما خوب ، لذتی که وقت گذروندن با این آدم های دست نیافتنی داشت ، نشستن کنار مادرم و گوش کردن به نصیحت هاش نداشت . ******************************* با غم به دفتر کتابهایی که سال تا سال بازشون نمیکردم خیره میشم . حتی نگاه کردن به جلد روی کتاب شیمی هم برای این که خوابم بگیره کافی بود . یکی نبود به من بگه با این حجم از بیزاری درس من چرا باید توی رشته ی تجربی درس بخونم ؟ اصلا نمیخوام به این فکر کنم که هر سال با چه بدبختی امتحانام رو میدادم . اما به قول مادرم امسال غول مرحله ی آخر بود . کنکور فرق داشت ، باید سخت تلاش میکردم که متاسفانه از عهده ی من بر نمیومد . هامون صبح توی یه مسیج کوتاه بهم گفت که خونمون نمیاد و بیام توی باغ . انگار من خیلی مشتاق بودم با این آدم زیر یک سقف تنها باشم. تقریبا میشه گفت خورشید رفته و هوا کمی رنگ و بوی طراوت گرفته ، مخصوصا اینکه بارون هم باریده بود و سبزه ها و گل ها ، حسابی بوی خوششون رو توی هوا پخش کرده بودند . اما به این معنا نبود که من به خاطر خراب شدن آخر هفته ام به این روز لعنت نفرستم. کلافه به باغچه ی گل های رنگی اعم از سفید و صورتی خیره شدم و برای هزارمین بار حوصله ی خاله ملیحه رو توی این سن تشویق کردم . به لطف اون این حیاط تبدیل به یه باغ کوچیک و سرسبز شده بود ، تنها چیزی که کم بود یه حوض وسط حیاط بود که اون هم قرار بود به زودی انجام بشه. با احساس حضور کسی ، سر می گردونم و نگاهم از روی اون گل های سفید و صورتی بارون خورده به هامون می دوزم که با قدم های استوار به سمتم میاد ، از دور آنالیزش میکنم . بدون اینکه کنارش وایستم می تونستم با اطمینان بگم قدش دقیقا دو برابر من بود ، برعکس هاکان یک بار هم شوخی نمیکرد و حرف بیخود نمیزد، بهتر بگم جز مواقع ضروری اصلا حرف نمیزد! شلوار کتون سیاه و بلوز سفیدش ، تیپی بود که اکثر مواقع میزد ! انگار علاقه ی زیادی به ترکیب این دو رنگ داشت . بدون حرف صندلی کنارم رو می کشه و می شینه. عطر سردش تناسب زیادی با رفتار و نگاهش داره ، طوری که با خودت فکر می کنی این عطر مختص به این بشر ساخته شده. نه سلام میکنم و نه از اینکه وقتش رو گرفتم عذرخواهی میکنم ، اون هم انگار توقعش رو از من کم کرده چون درصد چشم غره رفتن هاش به مرور کمتر شده. کتاب هام رو از نظر می گذرونه و صدای بم و مردانهِ ش رو به گوشم می رسونه : _توی کدوم درس بیشتر مشکل داری اول از همون شروع کنیم . بدون مکث میگم : _همش! چشم غره ای که انتظارش رو می کشیدم روانه ی نگاهم میشه. کتاب رو باز میکنه و میگه: _پس اول از فیزیک شروع می کنیم !
حتی شنیدن اسمش هم کافیه تا لرز به اندامم بیوفته و صورتم با انزجار در هم بره ، چه برسه به این که بخوام راجع بهش بشنوم . دستم رو روی کتاب فیزیک می ذارم و با خنده ی مصنوعی که به لب میارم سعی می کنم از این درس نجات پیدا کنم : _فیزیک و کامل بلدم ، از یه جا دیگه شروع کنیم . نگاهم می کنه؛ نگاه شب زده و با نفوذش که روی چشم هام مکث می کنه ، حس می کنم تا ته افکارم رو می خونه و خوب می فهمه میخوام همین اول راه جا بزنم. مصرانه قلم و کاغذی رو پیش میکشه و با تحکم و جدیتش وادارم میکنه چشم به صفحه ی کاغذی بدوزم که کم کم از فرمول های عجیب و غریب فیزیک سیاه میشه . دستم رو زیر چونه ام میزنم و ناچارا حواسم رو به حرکت دست های مردونه ی هامون میدم که چه طور با تسلط قلم به دست گرفته و به شاگرد تنبل و نامنضبط درس میده . عجیب به نظرم میاد که برای اولین بار فیزیک رو طور دیگه ای می بینم ، نفرت انگیز نیست ! نامفهوم و مبهم نیست ! اتفاقا برعکس ، ساده به نظر میاد . شاید به خاطر توضیحات روان هامون ، شاید هم به خاطر اون تن صدا که زیادی بم و مردونه بود . تمام مبحث های فیزیک رو خلاصه وار و مفهومی برام توضیح میده و بعد از اون بدون هیچ زنگ تفریحی درس بعدی رو شروع میکنه . حتی کوچک ترین مکثی هم نداره و من توی فکرم میاد این بشر چطور می تونه انقدر بی عیب و نقض این ها رو حفظ کنه ؟ شاید بهتر بود به جای دکتر ، معلم یا استاد دانشگاه می شد . آه از نهادم بلند میشه. کم کم نشستن برام سخت شده ، دو ساعت بی وقفه چشمم به صفحه های کاغذ و فرمول ها و عدد های نفرت انگیز دوخته شده و این برای منی که حتی زیر پنج دقیقه درس خوندن هم کم میارم ، فاجعه است . مونده م کِی بین توضیحات بی وقفه ی هامون بپرم . توی همون گیر و دار هاکان و هاله در حالی که با دعوا وارد حیاط شدند برق شادی رو به چشم هام میارن . دیدار این خواهر و برادر دو قلو توی اون لحظه زیادی از حد به مذاقم خوش اومده . قبل از این که من ابراز شادی کنم ، هاکان با سر و صدا به سمت ما میاد : _به به ! می بینم که آفتاب به جای مغرب از مشرق طلوع کرده . انگار آخر و زمون شده ! آخه آرام خانم بی حرف داره درس گوش میده . هاله میخنده و در ادامه ی شوخی هاکان میگه:  _از اون عجیب تر این دو تا چطور دو ساعت بدون دعوا پیش هم دووم آوردن ! هامون که رشته ی کلام از دستش در رفته ، نفس کلافه اش رو از سینه رها میکنه و مداد رو روی میز می ندازه و با تشر رو به هاکان و هاله میگه: _ شماها کی آدم می شید ؟ هاله ابرویی بالا می ندازه و با زبون درازی میگه: _هر وقت که آدم ببینیم ! خنده ای که بعد از گفتن حرفش روی لبهاش پدیدار شد با نگاه عصبانی هامون رسما روی لب هاش خشک شد . حتی هاله با اون زبون درازش هم جلوی چشم غره های این بشر کم میاورد . هامون طبق معمول وقتش رو با بودن در جمع ما تلف نمی کنه ، دستش رو به میز میگیره و صندلی سفید رنگ زیر پاش رو عقب می کشه و بلند میشه . سرم رو برای دیدن صورتش بلند می کنم ، میخواستم ازش تشکر کنم که با حرفی که زد پشیمون شدم : _دو ساعت وقتم و اینجا گذاشتم فقط آب تو هاونگ کوبیدم . اگه به خاطر خاله زهرا نمی بود عمرا زیر بار همچین کاری می رفتم. اخم در هم می کشم و با لحنی مشابه به خودش جوابش رو میدم : _منم اگه واسه خاطر اصرار های مامانم نبود اصلا حاضر نمیشدم یه دکتر بی سواد که صدقه سر پولش توی اون ور آب یه مدرک درپیت گرفته بخواد بهم درس بده ! از همون نگاه های ترسناکش بهم می ندازه و با همون نگاه بهم میگه خیلی نمک نشناسی ! حق داشت ؟ نمی دونم. اما شاید دیوونگی محض بود به اون تسلط کامل و توضیحات مفید اسم بی سوادی رو بزنی.دیگه من هم فهمیده بودم هامون با تلاش خودش،هامون شد . نه تکیه بر ارث پدرش و پارتی بازی. جواب توهینم رو نمیده و خوب میفهمم در شان خودش نمی بینه بخواد با یه دختر بچه کل کل کنه. اینو قبلا یک بار بهم گفته بود تا هر بار که من حرف بارش کردم و اون سکوت کرد بفهمم معنای سکوتش چیه! بدون حرف به سمت ساختمون میره ، دقیقه ای نمی گذره هاکان جای هامون رو اشغال میکنه و میگه : _خداییش چطور جرئت میکنی جواب اینو بدی؟ با اون نگاهش منو هاله که بیست و چهار سالمونه شلوارمونو خیس میکنیم اون وقت تو با نیم وجب قد و سن زیر هجده چطور دهن به دهن این میذاری ؟ جوابش رو بدون مکث میدم: _اولا که من دو ماهه سنم قانونی شده و از هجده زدم بالا ، دوما ترسو بودن تو هاله دخلی به من نداره ، سوما بار آخرت باشه به من میگی نیم وجبی ! هاله میون دهن باز کردن هاکان میپره و با هیجان میگه: _اینها رو ول کنید ، امشب قراره برم بیمارستانی که هامون اونجاست ، فکر کن پرستار همون بیمارستان بشم . تازه شاید بشم دستیار هامون ، هر خرابکاری بکنم اون هوامو داره.
با این حرف هاکان با تمسخر می خنده : _اتفاقا باید از همین الان نماز وحشت بخونی ، چون اگه سوزن آمپول توی عضله ی طرف گیر کنه همین هامون تو رو میبره اتاق عمل به تیکه های مساوی تقسیم میکنه. هاله پشت چشمی نازک می کنه : _نترس من دستام نمیلرزه ، تو یه فکری به حال خودت بکن ! خبرت رفتی مهندسی خوندی اما باید یه نفرو بفرستیم حواسش بهت باشه . یه دختر ببینی دست و پاهات شل میشه از داربست میوفتی با کفکیر هم نمیشه جمعت کرد. میخندم ، این حرف هاله عین حقیقت بود ، هاکان تا چشمش به یک دختر میوفتاد مثل دیدن یه لقمه ی چرب بعد از ساعت ها گرسنگی آب از لب و لوچه اش سرازیر میشد و توی سرش هزار و یک نقشه برای اون دختر بدبخت می کشید . هاکان _ بخندین بخندین! مهندس که بشم با دیدن ابهت و جذابیتم گریه می کنید حالا می بینید . نفسم رو از سینه خارج میکنم و تمام دفتر کتاب هام رو جمع میکنم و با همون حال میگم : _شما جوجه رنگی ها اعصاب آدم رو خورد میکنید ، اون از هامون این هم از شما ! بخوام اینجا بشینم شما تا شب حرف برای گفتن دارید . از جا بلند میشم و رو به هاله میگم : _همسایه ایم اما من یک هفته است خاله ملیحه رو ندیدم. هاله_مامانم و که میشناسی ؟ بازنشست شده اما هرروز میره مدرسه و به شاگردهاش سر میزنه . نمیتونه توی خونه بند بشه. با یاد خاله ملیحه لبخندی رو مهمون لب هام میکنم و بعد از گفتن: سلام برسون ، بی توجه به تیکه پروندن های هاکان وارد ساختمون پنج طبقه ای که دو طبقه اش خالی بود میشم . صاحب کل این ساختمون خاله ملیحه بود اما هیچ وقت مستاجر نیاورد . گفت می خوام این خونه برای بچه هام بمونه ! حتی وقتی ازدواج کردند همشون توی همین ساختمون با من زندگی کنند . بالاترین طبقه رو هامون بدون اینکه ازدواج کنه اشغال کرده بود . پایین ترین طبقه رو هم خاله ملیحه چون شرایط ما رو می دونست نصف قیمت به ما اجاره داده بود . هرچند ما توی این ساختمون خانوادگی تافته ی جدا بافته بودیم اما ، رفتار دوستانه ی همشون به غیر از هامون ، هیچ وقت حس خجالت و شرمندگی رو به ما القا نکرده بود . 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
از حکیمی پرسیدند: چرا هیچ از عیب مردم سخن نمیگویی ؟ حکیم گفت: هنوز از محاسبه عیب های خــودم فارغ نشدم تا به عیب های دیگران بپردازم... @roman_ziba