💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت27 نگاهش خیره به دیوار مقابل و فکرش جایی دور تر آن خانه و جمع خانوادگی است. اگ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت28
اون قدر با شدت هلم می ده که به زمین برخورد می کنم و این یعنی ضعیف شدن شکار . به عقب می خزم و با دیده ای که تار شده به قامت هاکانی نگاه می کنم که با قدم های آهسته به من نزدیک میشه .
از چشمهای شیشه ای آبی رنگش می تونم به راحتی انعکاس چشم های تاریک و وحشت زده ام رو ببینم .
بار دیگه نمی شد ، بار دیگه اون اتفاق نباید که می شد !
بار دیگه آرامشی باقی نمی موند ، حتی طوفان هم می خوابید ، تلاطم و آشفتگی هم می خوابید ، تنها چیزی که باقی می موند جسم سرد و بی روح دختری بود که از ترس قضاوت سکوت کرده بود ، که ای کاش فریاد می زد ، فریاد می زد و با بلندگو صداش رو به گوش همه می رسوند .
مردم عادت دارن به قضاوت های نا به جا، مردم عادت دارن به محکوم کردن چه گناهکار و چه بی گناه ، مردم عادت دارن با حرف هایی که حواله می کنن دل بشکنن و غرور رو خورد کنن ، عادت دارن قاضی بشن و حکم بدن . عادت دارن ببرن و بدوزن و در نهایت ، لباس بد فرم رو تن این و اون کنن .
وقتی می دونستم چرا سکوت کردم؟ منی که به حرف هیچ کس گوش نمی دادم چرا سکوت کردم و اجازه دادم بار دیگه اتفاق ها مرور بشه و مثل سرب داغ روی تنم بریزه؟
نفس هام سنگینه ، چشم هام لبالب پر اشک و دلم لبالب پر از خون اما برای دفاع خودم در مقابل این شکارچی ، گارد می گیرم و وقتی سعی داره بارفتار های آروم رامم کنه فریاد می زنم :
_تو رو خدا یکی کمـک…
ادامه ی حرفم توی گلو خفه می شه ، دستی که با قدرت جلوی دهانم رو گرفته بهم اجازه ی نفس کشیدن هم نمیده چه برسه به فریاد زدن .
تقلا می کنم امااسیر شدم ، علارغم وحشی بودنم نمی تونستم از چنگال این بی صفت و نامرد بیرون بیام.
هاکان: کاریت ندارم ، به ولای علی کاریت ندارم داد نزن !
ساکت می مونم ، سکوتم بهش این باور رو میده که رام شدم ، که خوی سرکشم خوابیده . خبر نداره من در مقابل اون آرامش نیستم ، نمی تونم باشم .
_دستمو ازجلوی دهنت بر می دارم اماداد نزن باشه.
با باز و بسته کردن پلکم بهش اطمینان می دم که داد نمی زنم.
تردید توی نگاه آبی رنگش حس می شه . به زور خودم رو کنترل می کنم تا روی صورت غربی ش بالا نیارم.
به زور خودم رو کنترل می کنم تا کنترل از کف ندم و بلایی سر خودم یا هاکان نیارم. حس می کنه آروم شدم ، محتاط دستش رو از روی دهنم بر می داره . طبق خواسته اش داد نمی زنم ، فریاد نمی زنم فقط به عقب می خزم تا فاصله بگیرم .
مانع نمیشه ، از جا بلند میشم همراه من بلند میشه و دلجویانه میگه :
_اگه همین طور آروم بمونی قول میدم همه چیز خوب میشه. اگه اجازه بدی باهات حرف بزنم قول می دم نفرتت رو کم کنم.
صداش رو می شنوم اما درکی روی کلماتی که صدای مردونه اش بیان می کنه ندارم .
نگاهم رو دور تا دور خونه می چرخونم ، دنبال راه فرارم . یه روزنه که از اون جا پا برهنه از این تاریکی وهم انگیز به سمت نور بدوم ، نوری که دور از این مرد و چشمهای آبی و صدای مردونه اش باشه .
نگاهم به قامتی ثابت شده که مانع میشه به فرار کردن ازدر فکر کنم. مطمئنم این بار هم جلوم رو می گیره. شاید سرکشی هام وحشی ترش کنه. شاید این بار رهام نکنه و تا به خودم بیام ببینم دوباره بین چنگال هاش اسیر شدم .
از تمام حرف های که زد فقط متوجه ی سوال آخرش میشم :
_حرف بزنیم ؟
نگاهش می کنم ، من چطور آدمی بودم ؟ علارغم کاری که باهام کرد الان روبه روش ایستادم . بدوناین که سعی کنم تا مجازات بشه ، بدون این که کاری بکنم بهش فرصت دادم تا بار دیگه کارش رو تکرار کنه.منی که گذر از ذهنمم مبنی بر اینکه هاکان روبه روم قرار بگیره برام مرگ آور بود الان روبه روش ایستادم و می خوام به حرف هاش گوش بدم ؟
تعرض به جسم و روان یک دختر کم از جنایت بود ؟ من بااین کارم قاتل روح رو آزاد گذاشته بودم.
امان که الان زمان فکرکردن به اما و ای کاش ها نبود ، الان برای جنگ با کفتار فقط باید از مکر روباه استفاده می کردم. باید بادم تکون دادن اعلام صلح می کردم ، بذارحس کنه من سرپوش روی نفرتم گذاشتم.اما اینو می دونم به هیچ قیمتی اجازه نمیدم کارش بدون مجازات بمونه.
کلافه از سکوتم سوالش رو دوباره تکرار می کنه :
_تو رو خدا ساکت نمون آرامش ، بذار برات توضیح بدم بذار توجیح کنم فقط بذار حرف بزنم همین.
سرتکون میدم ؛ آهسته و نامحسوس !
برقی که توب چشمهای نحسش می شینه نفرتم رو دو برابر می کنه .
اشاره ای به مبل می کنه :
_میشه بشینی؟ قول میدم دستمم بهت نخوره کافیه دست ازلجبازی برداری.
صدام ازبس که بغض چنبره زده توی گلوم رو خفه کردم، گرفته.اونقدر عمیق که وقتی به حرف میام صدام برای خودم هم نا آشناست :
_می خوام آب بخورم .
دوباره حس تردید روونه ی چشم هاش
می شه. سخته اعتماد کردن به من، اگه الان داد می زدم شاید می فهمید چقدر درد داره اعتماد کنی و نتیجه ی اعتمادت بشه یه خنجر که از پشت می خوره و کمرت رو خم میکنه
🌿
🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت27 نگاهش خیره به دیوار مقابل و فکرش جایی دور تر آن خانه و جمع خانوادگی است. اگ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت29
وانمود می کنم ، وانمود می کنم که آرامش برگشته ، که طوفان خوابیده ، که رام شدم درست همون طوری که اون می خواد.
پا به آشپزخونه که جلوی درش ایستاده بودیم می ذارم و زیر نگاه سنگین هاکان به سمت کابینت های ام دی اف شده میرم ، لعنت به این خونه ی لوکس که پای حیوون صفتی مثل هاکان رو به زندگیم باز کرد .
دستم رو به قصد باز کردن کابینت بالا می برم که چشمم به چاقوی روی اپن میوفته.
نگاهم قفل روی اون چاقو در کابینت رو باز می کنم و لیوان آبی بر میدارم.
همه چیز رو فراموش می کنم ، مغزم از کار میوفته. تنها چیزی که چشمم می بینه اون چاقو با دسته ی سفید رنگه.
حتی تصور نمی کنم میخوام با اون چاقو چی کار بکنم.
شیر آب رو باز می کنم و لیوان رو زیر آب جاری شده می گیرم . باز هم نگاهم مثل آهن ربا جذب چاقو میشه .
لیوان پر میشه ، اون قدری که آب روی دستم سرازیر می کنه .
شیر رو می بندم و لیوان رو به لبم نزدیک می کنم. برای لحظه ای حس می کنم حتی خودم رو گم کردم . من کی بودم ؟ جوری ذهنم از کار افتاده بود که اگه اون لحظه کسی اسمم رو می پرسید بی پاسخ می موند.
لیوان رو پایین میارم و درست کنار چاقو می ذارمش . حتی دلیل این مکث و نگاهم رو به چاقو نمی فهمم . حرکاتم غیر ارادیه . انگار تنها چیزی که توی جسمم حس می کنم قلب سیاهیه که نفرتش چشمم رو کور کرده و گوشم رو کر . عقلم رو مختل کرده و از من دیوانه ای ساخته که با من غریبه است.
بدون این که هاکان متوجه بشه چاقو رو بر می دارم و اون رو توی آستینم مخفی می کنم .
بر می گردم. تکیه به ستون آشپزخونه به چشم دوخته، فارغ از افکار داغون من !
نگاهم رو که می بینه تکیه اش رو از ستون می گیره . مکر روباره هم تا یه جایی کارآمد بود ، نمی تونستم به راحتی توی چشم هاش نگاه کنم.
با اخمی که انگار گره ی کور بین ابروهام شده از کنارش عبور می کنم و روی مبل می شینم .
برخلاف قولی که بهم داده بود کنارم روی مبل دونفره نه چندان لوکس شکلاتی رنگ می شینه .
چاقو رو از آستینم بیرون میارم و دسته اش رو بین دستم می فشارم تا شاید این لرزش لعنتی از حرکت بایسته .
فاصله اش رو کم می کنه و به خیال پوچ خودش می خواد که که متقاعدم کنه:
_من اون شب نمی خواستم اون کار رو باهات بکنم ، خیلی روم تاثیر می ذاشتی ، بارها و بارها وسوسه ی نزدیک شدن بهت رو داشتم اما پام رو از گلیمم دراز تر نکردم ، من می خواستمت آرامش . تو رو برای خودم می خواستم ، مثل یه سیب سرخ بودی… سیب سرخی که هوس گاز زدن بهش هوش رو از سرم می پروند .
من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با گاز زدن به سیب خودم رو از چشم تو انداختم .
گوشه ی لبم انحنا پیدا می کنه ، اسمش رو چی بذارم ؟ لبخند ؟ پوزخند ؟ یا شاید هم زهر خند.
صدام ضعیف به گوش می رسه ، کلماتی که روی زبونم جاری میشه از عقلم نه ، بلکه از زخم چرکین قلبم نشات می گیره ، زخمی که میشد اسمش رو گذاشت نفرت :
_تو یکی از موجودات پست روی زمینی که روی نامردیت سرپوش می ذاری . تا الان خریت کردم و سکوت کردم اما پام که از این در بیرون بره ، رسوات می کنم. مهم نیست اگه آبروی خودم بره. همین که تو مجازات بشی کافیه.
عصبانیش می کنم ، خوب فهمیده بودم تمام این تقلا کردنش صرفا به خاطر من نه ، به خاطر ساکت کردنم بود .
با خشونت بازوی ظریفم رو اسیر دستش می کنه. دستی که به اجبار تنم رو لمس کرده بود و من از حرارتش بیزار بودم ، اون قدر بیزار که تجربه دوباره اش عقلم رو مختل کنه .
با صورتی از تنفر و انزجار جمع شده به چشمهای آبی که الان از خشم مردمکش بزرگ تر شده نگاه می کنم و سعی بر این دارم که بازوم رو از حصار دستش بیرون بکشم .
فاصله رو کم می کنه و توی صورتم با لحنی که بوی تهدید میده غرش می کنه :
_ملاحضه کردن من فقط سرکشت می کنه نه ؟ فکر کردی شکایت کنی چی میشه ؟ هوم ؟ جز این که آبروی خودت می ریزه ؟ من مردم می فهمی مرد ؟ کافیه انکار کنم ، یا بگم با میل خودت به آغوش من اومدی و الان داری تهمت می زنی ؟ حرف من رو باور می کنن یا دختری که شمار دوست پسر هاش سخت شده ؟ دختری که از تیپ و قیافه اش معلومه چه کارست. حتی مادر خودت هم باورت نمی کنه . حتی مادر خودت هم یه سیلی به گوشت می خوابونه. ته این شکایت برای من چی میشه ؟ برای تو چی میشه ؟ من با انکار از زیر قضیه فرار می کنم تو می مونی و رسواییت . اما اگه با من راه بیای… اگه دست از سرکشی برداری و اجازه بدی لمست کنم هیچ کس هیچی از رابطه امون نمی فهمه.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت29 وانمود می کنم ، وانمود می کنم که آرامش برگشته ، که طوفان خوابیده ، که رام شدم
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت30
با شنیدن هر کلمه که از میون دو لبش جاری میشه حس نفرت و انزجارم به حداکثر می رسه .
فشار دستم دور چاقو به حدی زیاد میشه که خون رسانی به اون قسمت دستم رو احساس نمی کنم . نه تنها دستم بلکه خون تمام بدنم از شنیدن این حرف های بی شرمانه یخ بسته .
یه زمانی تا اسم مرد میومد تصور یه تکیه گاه رو می کردم ، مردی که با عزت نفس از ناموس بقیه چشم می پوشونه و پشت ناموس خودش می ایسته. مردی که به خودش اجازه ی پا گذاشتن به حریم نا محرم رو نداره.
اما الان با شنیدن کلمه ی مرد ، فقط چهره ی نر و نامرد هاکان جلوی چشمم میاد.
همه ی مرد ها درکشون از مردونگی اینه ؟ یا فقط عده ای لاشخور مثل هاکان ؟
توی سرزمینی که یه مرد به خودش اجازه میده دستش رو به سمت ناموس دیگران دراز کنه و فقط به خاطر غریزه ی خودش دنیای یک دختر رو به نابودی بکشه ، جایی برای زندگی نبود.
سکوتم رو تعبیر دیگه ای می کنه و باز هم فاصله رو به حداقل می رسونه و ادامه میده :
_من به پات می مونم . تو بخوای خواستگاری می کنم،ازدواج می کنیم ؛ باید قبول کنی جز من شانس دیگه ای نداری.
برای اولین بار معنی واقعی خشم رو درک می کنم . خشمم از بی شرمی این مَرده .
کلمه ی مَرد زیادی برای هاکان سنگین نبود ؟ از نظر من اون یه گرگ نر بود که برای سیر کردن خودش می تونست هر کسی رو به چنگ بیاره و تنش رو به تاراج ببره .
نگاهم به اون دو گوی آبی و حواسم در پی چاقوی دستم و عقلم ،گویا از سرم پریده .
با جمله ی آخرش خشمم رو رسما به اوج می رسونه :
_اگه نمی خوای ازدواج کنی ، اگه نمی خوای خودت رو پایبند به زندگی بکنی ، حداقل برای اون شب و شاید شب های آینده ،من می تونم هر چقدر پول که بخوای بهت بدم .
صورتم با انزجار در هم میره ، تنها همین حرف مونده بود ، هم بستری در ازای پول. من چطور این همه سال لاشخوری مثل هاکان رو نشناخته بودم ؟ خشمی که درونم شعله می کشه درست مثل کوه آتش فشانی می مونه که برای فوران کردن لحظه به لحظه داغ تر میشه و بیشتر شعله می کشه اون قدری که وجود کوه داغ داغ میشه. حکم اون لحظه ی من حکم همون کوه آتش فشانی بود که مرزی تا فوران نداشت . تمام وجودم از خشم داغ شده بود و حس می کردم از تنم هرم بیرون میاد و جلوی مردمک چشمم آتیش شعله می کشه .
فقط یک جمله ، فقط تلنگر برای فوران کردن لازم بود، امیدوار بودم که خشم بخوابه اما با دستی که به قصد نوازش صورتم بالا رفت ، خشم فوران کرد. نخواستم ، ندیدم ، نفهمیدم نشنیدم. فقط تسلیم خشمم شدم و قبل از اینکه گرمای دستش صورتم رو لمس کنه چاقو رو با تمام قوتی که توی تنم مونده بود به شکمش فرو بردم . تکون شدید و آخی که از درد روی زبونش جاری میشه ، صورتی که کبود شده و چشمهای آبی رنگی که با درد و درعین حال تعجب به من خیره شده.
توی چشم های شفافش باز هم انعکاس تصویر خودم رو می بینم . تصویر دختری که آرامش نبود ، غریبه بود ، چشم هاش ، نگاهش ، خشمش همه و همه با آرامش غریبه بود .
روی دستم خیسی خون رو احساس می کنم . سرم رو پایین می برم و با دیدن دستی که آغشته به خون شده گویا از یک کابوس بیدار میشم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت30 با شنیدن هر کلمه که از میون دو لبش جاری میشه حس نفرت و انزجارم به حداکثر می
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت31
دستم رو از دور دسته ی چاقو رها می کنم و با ترس بلند میشم و به عقب می رم .
تمام پیراهن سفید رنگش از خونی که ریخته شده قرمز شده ، حتی مبل های کرم رنگ زوار در رفته هم آلوده به خون شده .
خدایا من چی کار کرده بودم ؟ هاکان هر لحظه بی رمق تر و برق چشم هام هر لحظه کم سو تر میشه ، صورتش کبود و رگ های پیشونیش آشکار شده،نشون از دردِ وافرش داره.
جرئت پا پیش گذاشتن و خبر کردن بقیه رو نداشتم. اگه می مُرد؟ اگه بلایی سرش میومد ؟ من چی کار کردم خدایا؟ چطور تسلیم خشمم شدم ؟ چطور تونستم؟
حس می کنم زمین زیر پام هر لحظه خالی میشه و من هر لحظه بیشتر به قعر جهنم سقوط می کنم . کامم از ترس خشک شده و حتی توان اشک ریختن هم ندارم. وحشت زده و رنگ پریده به چشمهای بسته شده ی هاکان خیره می مونم؛
هنوز دقیقه ای نگذشته صدای چرخش کلید توی قفل در ترس دلم رو هزار برابر می کنه. قدمی به عقب بر می دارم .
در باز میشه و مادرم لبخند به لب داخل میاد ، حتی نمی تونم تصور کنم عکس العملش چی خواهد بود !
در رو می بنده و تازه متوجه ی من میشه که هاج و واج وسط پذیرایی ایستادم .
منتجب سینی غذای توی دستش رو جا به جا می کنه و می پرسه:
_تو نخوابیدی ؟
پاسخ نمی دم ، نه روی پاسخ دادن دارم نه جرئتش رو ! حالت نگاه و رنگ پریده و صورت وحشت زده ام بیشتر متعجبش می کنه .
همون طور که قدمی به جلو میاد ابراز نگرانی می کنه:
_چرا مثل میت شدی دختر جان ؟ من گفتم الان خوابِ خوابی،تو که هاج و واج مثل مجسمه وسط پذیرایی خشکت زده .
حرف می زنه قدمی به جلو بر می داره و من احساس می کنم با هر قدمش یکی پا روی قلبم می ذاره.
از کنار آشپزخونه عبور می کنه و درست توی نقطه ای می ایسته که اگه سر برگردونه بدبختی دخترش رو با چشم می بینه . می خواد همچنان به ابراز نگرانی ادامه بده اما مسیر نگاه مات برده ام رو دنبال می کنه و با دیدن هاکان سینی از دستش میوفته و با ترس قدمی به عقب بر می داره .
زبونم مثل رادار به کار میوفته و تمام حرف هایی که تا اون لحظه بیخ گلوم بودن به یک باره به بیرون هجوم میارن و تند تند روی زبونم جاری میشن :
_دوباره خواست بهم دست بزنه، ب… بهم گفت پولتو میدم انگار من یه بدکاره ام . خیلی حرفای بدی زد مامان . اما من نخواستم ، نخواستم این کار و بکنم . نمی دونم چی شد ! انگار شیطون رفت تو جلدم خواستم مجازات بشه ،مامان من نخواستم بکشمش . اون خواست بهم دست بزنه اما من نخواستم بکشمش…
حالت چشمای مادرم برام ناآشناست ، انگار بعد از مدت ها از خواب بیدار شده و داره واقعیت هایی رو می بینه که حتی احتمالش رو هم نمیداده .
بالاخره سد اشک هام شکسته میشه. با دست صورتم و می پوشونم و زار می زنم :
_اگه بلایی سرش بیاد تا آخر عمر توی زندان می مونم مامان.
چشم هام و بستم تا نگاهم به هاکان و چشمهای بسته اش نیوفته ، حتی نمی تونم به خودم جرئت بدم و به آمبولانس زنگ بزنم .
حضور مادرم رو درست روی به روی خودم حس می کنم ، دست هاشو روی مچ دست هام می ذاره و وادارم میکنه صورتم رو از حصار دست هام بیرون بیارم و به چشم های قهوه ای رنگش که به خاطر کهولت سن برق گذشته رو ندارن خیره بشم .
_تو با هاکان… ؟
حتی جرئت اتمام جمله اش رو نداره. جوشش اشک توی چشمم به حداکثر می رسه و با یه پلک زدن صورتم خیس و مملو از اشک می شه .
مادرم روبه رومه و من دنیایی رو می بینم که روی سرمون خراب شده . توی چشم های مادرم اشک هایی رو می بینم که انگار از عمق دلش جوشیده.
چونه اش می لرزه ، لب هاش هم همینطور ، وقتی حرف می زنه می فهمم صداش هم لرزش داره:
_دختر من… جگر گوشه ی من… ؟
باز هم قدرت اتمام جمله اش رو نداره،کم کم سرزنش هم به احساس نهفته در چشم هاش اضافه میشه.
سرم پایین میوفته ، با سرافکندگی و شرمساری . لحنم درست مثل متهم ها به گوش می رسه :
_مامان من نخواستم با اون باشم،من نخواستم.مامان زندگیم تباه شد با این کاری که کردم…
وسط حرفم می پره :
_هیش ! تو این کار رو نکردی ، من کردم !
جوری با اعتماد کلمه ی "من کردم " رو ادا می کنه که برای لحظه مات می مونم و اتفاقات رو مرور می کنم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿