🇩🇪: ᵏᵉᶦⁿᵉ ᵏᵃᵐᵉʳᵃ ᵏᵒᵐᵐᵗ ᶠᵒᵗᵒᵍʳᵃᶠ !
ʲᵉᵈᵉʳ, ᵈᵉʳ ˢᶜʰʳᵉᶦᵇᵗ, ᶦˢᵗ ᵏᵉᶦⁿ ˢᶜʰʳᶦᶠᵗˢᵗᵉˡˡᵉʳ !
ʲᵉᵈᵉʳ ʰᵃᵗ ᵉᶦⁿ ˡᵉᶦⁿʷᵃⁿᵈᵇᶦˡᵈ, ᵏᵉᶦⁿᵉⁿ ᵐᵃˡᵃʳ !
ʲᵉᵈᵉʳ ᶦˢᵗ ⁿᶦᶜʰᵗ ᵐᵉⁿˢᶜʰˡᶦᶜʰ ...𖢄
هرکی دوربين ميخره عكاس نیست!
هركی مينويسه نويسنده نیست!
هركی بوم نقاشی داره نقاش نيست!
هركی آدمه انسان نيست...!!
#سفید_سیاه
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت12 -با اتفاقاتی که این چند وقت افتاده بهتره که مریم ازدواج کنه....مطمئنم بعد
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت13
-یعنی چی؟تو الان داری احساسی برخورد می کنی...1 سال دیگه چشاتو باز می کنی و می بینی چی کار
کردی...اونوقت دیگه راه برگشتی نداریو همه چیزو از دست دادی
-مریم با دردمندی گفت:
-احساسی!!!!!مگه دیگه احساسی هم برام مونده....با کاری که بابا باهام کرد....کاری که مرتضی کرد و حاال هم
رفتنش....کشته شدن بهروز....دیگه چی دارم واسه از دست دادن....خسته ام ساقی...خیلی...می خوام برم...از این
خونه پر از ماتم فرار کنم....نمی خوام دیگه با ابروی بابا بازی کنم وگرنه تا حاال یا خود کشی کرده بودم یا فرار....می
دونی باید تقاص اشتباهی که کردمو پس بدم...اگه با بهروز اشنا نمی شدم همه چی سر جاش بود....بهروز زنده بود و
مرتضی هم اواره نمی شد..همش تقصیر منه
و با تموم شدن جمله اش با صدای بلند شروع به گریه کرد.نمی دونستم باید چی بگم یا چه کاری انجام بدم...2
ساعت تمام با مریم صحبت می کردم ولی نتیجه ای نداشت.....
****
2 هفته از عروسی مریم می گذره....چه عروسی...انگار عزا بود...فقط مریم گریه نمی کرد....به خواسته مریم هیچ
جشنی برگزار نشد...یه عقد محضری و یه شام با حضور دو خانواده و تمام...اخر شب هم مریم با رضا شوهرش راهی
خونشون شد....رضا پسر ارومی بود و به نظر می رسید مریمو دوست داشته باشه.....فقط از خدا می خواستم
خوشبخت بشن و زندگی دوباره روی خوشش رو به مریم نشون بده...بعد از عروسی مریم عمو به من اجازه داد به
دانشگاه برگردم....شرایط سختی رو برام گذاشته بود و من تمام سعیم رو می کردم عمو رو عصبانی نکنم....عمو می
گفت مطمئنه با وضع بوجود اومده مریم برای من درس عبرتی شده و من اشتباهی نخواهم کردولی با این وجود
ساعات کالسام رو گرفته بود...باید سر ساعت از خونه بیرون می رفتم و سر ساعت بر می گشتم...اگه دیر می شد یا
کالس اضافه داشتیم بهش زنگ می زدم و خودش می اومد دنبالم تا مطمئن بشه دانشگاه بودم...با وجود این کارا بازم
خوشحال بودم که حداقل می تونم درسم رو ادامه بدم....رضا از مریم خواسته بود به درسش ادامه بده ولی مریم قبول
نکرده بود...توی دانشگاه واقعا جای خالیش رو حس می کردم چون با حضور مریم هیچ دوستی رو پیدا نکرده بودم
و االن تنها بودم....کالسم تازه تمام شده بود و داشتم مثل هر روز به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتم که همون
ماشینی رو که امروز صبح دیده بودم باز هم دیدم....یه سانتافه مشکی با شیشه های دودی....سعی کردم بی توجه
باشم..با خودم گفتم حتما اتفاقی بوده...اهمیتی ندادم و توی ایستگاه منتظر اتوبوس شدم.....بعد از یه ربع اتوبوس
رسید و سوار شدم...توی ایستگاه نزدیک خونه پیاده مشدم و سریع به سمت خونه حرکت می کردم...به محض
ورودم به کوچه همون ماشین رو دیدم که توی انتهای کوچه پارک کرده...ترسی عجیب به دلم نشست..دوباره
دلشوره سراغم اومد...سریع کلید هامو از جیبم خارج کردمو وارد خونه شدم...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
I don't insult people. I just describe them!
من توهینی به آدما نمیکنم، فقط توصیفشون میکنم
❣ @roman_ziba
من از باید می دانستم
چقدر باید بگذرد تا باور کنم
گاهی یک نداشتن همه دلتنگیت می شود
و گاهی یک تو همه چیزت را با خودش می برد و من از تو تنها تنهاییم را فهمیدم...
#امیر_وجود
❣ @roman_ziba
#پارت_آینده
با #گریه دستشو گرفتم و با عجز نالیدم :نرو!
#لبخند #تلخی زد و گفت:مجبورم #عزیزم ،مجبورم!
ملتمس گفتم:به خاطر من!
پیشونیمو #بوسید و گفت:زود برمیگردم...
با هق هق گفتم:خواهش...میکنم!
#اشکامو پاک کرد ومهربون گفت:دلم برات تنگ میشه #زیبای_من!
ادامشو میخوای؟بدو برو تو لینک زیر تا از دست ندادیش😱
http://eitaa.com/joinchat/1708589075Cfd15129396
داستانی که در نگاه اول ساده به نظر میرسه اما اونقدر فراز و نشیب داره که آدمو مجذوب خودش میکنه ...
قول میدم پشیمون نشی😋😇🙊
به تو فکر می کنم ....
مثل مسافر به راه
مثل علف به ابر
مثل شکوفه به صبح وُ
مثل واژه به شعر ...
#سیدعلی_صالحی
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت349 هامون_ در باز است ولی برای رفتن به داخل لحظه ای درنگ می کند،نه از ترس بلک
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت350
هر بار من آرومش می کردم که جوونه،همه ی این ها می گذره نمی دونستم به مرور زمان ذات آدم ها شکل میگیره.
خودم چندین بار توی کوچه خیابون با چند تا دختر دیگه و چند جوون لاابالی دیدمش اما هیچی به زهرا نگفتم،کنار کشیدم و نصیحتش کردم و اون انکار نکرد و گفت سبک زندگیش رو دوست داره.هاله از تموم مسائلش خبر داشت،دروغ چرا؟دلم نمی خواست هاله رفت و آمدی با اون دختر بکنه چون می ترسیدم شخصیتش روی دختر منم تٱثیر بذاره اما از اونجایی که هاله چند سالی بزرگ تر بود زیاد سخت نمی گرفتم.غافل از اینکه دو برابر اون سخت گیری رو باید برای هاکان می کردم!
به اینجای حرفش که می رسد اشکی از گوشه ی چشمش پایین می چکد و با این وجود ادامه می دهد:
_من تو رو،هاله رو،هاکان رو طوری تربیت کردم که همیشه راه راست رو خودتون انتخاب کنید.منکر کارهای هاکان نمیشم،علارغم خواسته ی من با کلی دختر دوست بود
اما از تک تک شون با هاله حرف می زد.خودت می دونی که این دو تا رو توی یه اتاق می ذاشتی ساعت ها حرف برای گفتن داشتن،توی تمام اون شیطنت هایی که هاکان تعریف می کرد هیچ کدوم چنین مسئله ای نبوده همه ختم میشده به سرکار گذاشتن چند تا دختر و دوستی های دو روزه.تشویقش نمی کنم،خودت می دونی تا چه حد مخالف این کاراش بودم. .
اون دختر،دخترِ هاکانه اما حاصلِ یه تعرض نیست.هر چی که بوده با میل دو طرف و خواسته ی هر دو بوده،پسرم مقصره خیلی هم مقصره اما اون دختر هم معصوم نیست نمی دونم اون دنیا چطور می خواد جواب این تهمتی که به هاکان زده رو بده اما من مطمئنم کسی که مادر خودش رو قربانی می کنه رحمی به پسر من نداره.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
My attitude towards you is based on your actions towards my
طرز برخوردم در مقابلت، برمیگرده به رفتارت نسبت به من.
❣ @roman_ziba
تردید نکن اگر کسی به راستی خواهان تو باشد
بیدریغ و بدون حسابگری همواره تلاش خواهد کرد تا عشق را ثابت کند به تو
و در عمل نشانت دهد اگر چه سخت است؛
پس عشق را ارزانی آن کسی کن
که در روزگار تنهایی، وقتی هیچ کس تو را نمیدید، نگاهت کرد با مهر، و به راستی دید تو را!
فرق است میان آنکه صبوری پیشه کرد و
آنکه با کوچکترین ناملایمتی پشت کرد به تو و فراموشت نمود و دنیایت را درهم ریخت و رفت.
تکیه کن به آنکه در هرلحظه دنبال بهانهای است برای خوشحالیات برای با تو بودن، با تو ماندن
و نه آنکه برای جدایی و تنها گذاشتن تو کوچکترین دلیلی برایش کافیست؛
این تلخترین قسمت از جدایی است.
✍ بهار کرباسی
📕 تلختر از جدایی
#قطعهایازیککتاب
❣ @roman_ziba