هدایت شده از تبلیغات پیشروو
📸📕 دیکشنری دوربینی پیشرفته
از هر کلمه انگلیسی عکس بگیر
بدون نیاز به اینترنت برات ترجمه میکنه
👇👇👇
هدایت شده از طب سنتی🌱
IeEta16T.cameradict-v41.apk
24.43M
دیکشنری دوربینی آفلاین 📸
👆👆👆
با این اپ دوربین گوشیتو تبدیل به مترجم کن
توی گوشیت دیکشنری هوشمند داشته باش
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت11 دلگیرم...دلم برای همه می سوزه...ولی هیچ کاری ازم ساخته نیست....کاش می تونست
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت12
-با اتفاقاتی که این چند وقت افتاده بهتره که مریم ازدواج کنه....مطمئنم بعد از ازدواج بهروزو فراموش می کنه و
وضعیت روحیش هم بهتر میشه
-شاید ازدواج راه درستی باشه..که من مطمئنم توی این شرایط نیست..ولی نه با پسر رسولی احمق
-پس با کی؟هان؟تو شرایط اینجا رو نمی دونی؟...نمی دونی وقتی یه دختر به این شکل بد نام میشه دیگه خاستگار
خوبی سراغش نمیاد
-بد نام...مگه مریم چیکار کرده؟هرزگی کرده؟
-من و تو می دونیم مریم کار بدی نکرده...مردم.....مردم به یه اتفاق کوچیک انقدر پر و بال می دن که....مطمئنا
حرفایی پشت سرمون هست که....
-خوب از اینجا میریم...میریم جایی که کسی ما رو نشناسه
-فکر می کنی به این موضوع فکر نکردم؟عموت پاشو تو یه کفش کرده که مریم باید ازدواج کنه...می گه تاوان
اوارگی برادرش و بی ابرویی خونواده رو باید پس بده....می گه بعد از این هم که از این خونه رفت دیگه دختر من
نیست
زن عمو این حرف رو زد و شروع به گریه کرد
****
صحبت با عمو بی فایده بود....از خیلی از اقوام خواستم عمو رو راضی کنن تا کوتاه بیاد ولی بی فایده بود....اخر هم
خودش با مریم صحبت کرد و در نهایت تعجب ما مریم بی هیچ حرفی قبول کرد....نه اعتراضی و نه هیچ عکس
العملی فقط گفت... باشه هر چی شما بگین... و به اتاقش رفت.با تعجب دنبال مریم راه افتادمو وارد اتاقش شدم
-هیچ معلومه داری چه غلطی می کنی؟
از شدت عصبانیت نمی دونستم چیکار کنم.مریم با صدایی اروم که پر از درد و رنج بود گفت:
-خواهش می کنم ساقی....تو دیگه باید منو درک کنی.....
-چرا داری این کارو می کنی؟
-برام فرقی نمی کنه با کی زندگی کنم....
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💫
گاه گاهی که دلم میگیرد
به خودم می گویم:
در دیاری که پر از دیوار است
به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟
حس تنهای درونم می گوید:
بشکن دیواری که درونت داری!
چه سوالی داری؟
تو خدا را داری
و خدا...
اول و آخر با توست
👤سهراب سپهری
❣ @roman_ziba
🇬🇧NᎾᎢᎻᏆNᏩ ᏆN ᎢᎻᎬ ᏔᎾᎡᏞᎠ ᏟᎪN
ᏚᎬᏢᎪᎡᎪᎢᎬ ᏌᏚ .
{هیچ چیزی در جهان نمیتونه ما رو از هم جدا کنه :))♡...}
#میوه
❣ @roman_ziba
You're My Star In The Dark Nights ☘
تو ستارهـ مَنى✨ تو شَبهاىِ تاريك🌘
❣ @roman_ziba
💫
زندگی کن
مهربانم سخت نگیر
رونق عمر جهان چند صباحی گذراست
دل اگر می شکند
گل اگر می میرد
و اگر باغ به خود رنگ خزان میگیرد
همه هشدار به توست
نازنینم سخت نگیر
زندگی کوچ همین چلچله هاست
به همین زیبایی به همین کوتاهی!
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت348 _چیه؟ جوابم رو میده: _سطح توقعاتت بالا رفته،من از این قرتی بازیا خوشم نم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت349
هامون_
در باز است ولی برای رفتن به داخل لحظه ای درنگ می کند،نه از ترس بلکه در دل دعا می کند هر اتفاقی که افتاد حرمت نشکند.برایش سخت است مقابل مادرش بأیستد و حرفی بزند که او را برنجاند،امشب باید با ملاحظه شود هر چند هنوز نمی داند چه قرار است بشنود.
تأمل را کنار گذاشته و وارد میشود،هاله طول و عرض پذیرایی را با قدم هایش متر می کند و مادرش روی مبل کرم رنگ شان نشسته و زیر لب ذکر می گوید، شاید هم زیر لب با هاکان حرف می زند.
در را می بندد و با گام های همیشه استوارش چند قدمی جلو می رود،نگاه هر دوی آنها روی او ثابت می ماند،هاله با اخم رو برمی گرداند و با فاصله از مادرش می نشیند اما ملیحه خانم در حالی که چشم به قامت پسرش دوخته با صدای محکمی می گوید:
_خوش اومدی،بشین.
ته دلش لبخندی می زند،شاید این تحکم کلامش را از مادرش به ارث برده.از او یاد گرفته چگونه مرد باشد،کی سخن بگوید،که رفتار ناشایستی نکند او درسش را خوب یاد گرفته بود اما هاکان نه…و خاله ملیحه مطمئن به تربیت درستش گویا قصد دارد گوش برادر بزرگ را بد بپیچاند.
کمی به جلو خم شده و انگشتانش را در هم می پیچد و با صدای مردانه اش سکوت را می شکند:
_خوب مامان،می شنوم.
مادرش نگاه معنادارش را از او می گیرد و با توقفی طولانی لب به سخن باز می کند:
_وقتی پدرت مرد،سر خاکش بهش قول دادم مراقب امانتی هاش باشم.ازدواج ما یه ازدواج معمولی نبود،ما با کلی سختی و مانع تونستیم سقفی رو برای خودمون بسازیم،روا این بود با هم قدم به اون دنیا می ذاشتیم اما انگار اون خبر داشت چه روزهای شومی در پیش داریم و رفت.تقصیر منه،این خونه از روز اول به اسم شماها خریداری شد که سر و سامون بگیرین و هر کدوم توی یک طبقه ش مستقر بشین.رضا بارها و بارها گوشزد که نمی خواد مستأجر به این خونه بیاره،این جا فقط متعلق به صادقی ها بود و بس.اما من،با آوردن زهرا به این خونه پشت کردم به خواسته ی رضا و اونو از خودم رنجوندم.دلم سوخت،یه زن تنها بود و یه دختر بچه،صاحب خونه جوابشون کرده بود.رو حساب دوستی دیرینه ای که با زهرا داشتم طبقه ی اول با قیمت پایین بهش اجاره دادم تا فکر نکنه سربارِ ما شده.هیچ وقت به ذهنم نرسید بچه ها ممکنه بزرگ بشن،پسرم جوون میشه،دختر اون هم همین طور.
شونزده سالش بود و مادرش می نالید،بارها و بارها تو هم شکایت های زهرا رو شنیدی،هممون شنیدیم که چطور سرکشی های دخترش می گفت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💫
🍁بهترین شیوه زندگی
🍁آن نیست که
🍂نقشههایی بزرگ
🍂برای فردایت بکشی.
🍁آن است که وقتی
🍁آفتاب غروب میکند
🍂لذت یک روز آرام
🍂را چشیده باشی..
🍁زندگیتون سرشار از آرامش🍁
❣ @roman_ziba
عشق یعنی توی اوج اینکه کار داری و سرت شلوغه بهش بگی:
دوستت دارم,فکر نکنی حواسم بهت نیست.
#فقط_همین♥️
❣ @roman_ziba