eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت425 _همش زیر سر اون دختره ی عوضیه اون پرش می‌کرد ازم جدا بشه بالاخره زهرش رو ر
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 دوباره سد راه او می‌شود،مارال چند ثانیه‌ای چشم روی هم می‌گذارد و در حالی که خونش به جوش آمده به مرد مقابلش می‌توپد: _چند بار باید بگم؟ شمرده شمرده حرفی که ده بار زده را تکرار می‌کند: _من... از آرامش.... خبر... ندارم. همان جواب تکراری را می‌شنود: _محاله،محاله تو بی‌خبر باشی.ببین اگه یه ذره دوستت برات مهمه جاشو بهم بگو چون اگه خودم پیداش کنم خیلی براش بد می‌شه. پوزخندی روی لب مارال می‌نشیند: _هنوزم تهدید می‌کنی؟اون ازت طلاق می‌گیره تو حق نداری... حرفش با صدای مردانه‌ی او قطع می‌شود: _پس می‌دونی کجاست؟ عصبی جواب می‌دهد: _آره اصلا می‌دونم کجاست ولی مطمئن باش دوستِ دست گلم و نمی‌سپارم دست تو که اذیتش کنی.به نظرم تو هم برو و منتظر نامه‌ی دادگاه باش وقتی به دستت رسید بدون جنجال بیا و امضا کن. تک خنده‌ای می‌کند.تک خنده‌ای که به مرور تبدیل به قهقهه می‌شود. قهقهه ای که اولین بار است مارال روی صورت این بشر می‌بیند.قهقهه ای که وضوح رنگ و بوی خشم را دارد نه سرخوشی! ته دلش می‌ترسد و یک قدم به عقب برمی‌دارد هامون با همان خنده‌ی روی لبش می‌گوید: _تو فکر کردی با کی طرفی؟ همان اندک لبخندش هم یواش یواش پر می‌کشد،اخمی پیشانی‌اش را چین می‌اندازد و با تحکم و جدیت حرفش را می‌زند.حرفی که هیچ رنگ و بویی از بلوف ندارد،حرفی که مردانه گفته می‌شود: _فکر کردی من می‌ذارم یه الف بچه برای من و زندگیم تصمیم بگیره؟ _این تصمیم خود آرامشه... عصبی صدایش را بالا می‌برد: _آرامش غلط کرده با... به سختی جلوی خودش را می‌گیرد.با نفسی بلند هوا را به ریه‌هایش می‌کشد و در حالی‌که جان می‌کند تا صدایش را برای دختر مردم بالا نبرد می‌گوید: _آرامش زنِ منه،باید بدونم زن و بچه‌م الان کجان دیشب رو کجا صبح کردن.مارال خانم من آدم صبوری نیستم پس بهم بگید اونا کجان؟اصلا چرا یهو ول کنه و بره؟ _چون نخواست وبال گردنتون بشه مگه توی مطب همینو به دوستتون نگفتید؟ سکوت می‌کند،کم کم می‌فهمد،کم‌کم تاریکی ذهنش روشن می‌شود. مات می‌ماند،دیروز... مطب... حرف هایش... دلش را شکسته بود،ناخواسته دل آرامشش را شکسته بود. با ناباوری لب می‌زند: _دیروز اون‌جا بود؟ _بله من رسوندمش غذا آورده بود مبادا جناب‌عالی شکم خالی برید بیمارستان.کارتون و تحسین می‌کنم مردونگی کردین اما کی مجبورتون کرد به زور اون دختر و تو زندگیتون نگه دارید؟شما که اونو سربار می‌دونید چرا... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
تـمام فصــل چشمـانت را دوست دارم... باراني ڪه باشد پاییـزش مي شوم برق بزنـد تابستانـش... #چشـمانت_ڪه_مال_مـن_باشـد_خدایي_می_ڪنم... #بیــا_و_ببیـن...!❣ #
díffícultíєѕ cαuѕє ѕσmє вrєαk, ѕσmє tσ вrєαk thє rєcσrd... سختی ها باعث می شوند که برخی بشکنند و برخی رکورد بشکنند...
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت6 مغرور از خود راضی وقتی چشامو باز کردم دیدم ارشام از عصبانیت سرخ شده اگه ۱
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 الناز :پس میمونم بعد ترخیصت میرم خیالم راحت بشه عسل:ممنون خواهری ببخش بخاطر من شبت رو خراب کردم الناز امد که فوشم بده که با امدن پرستار حرفشو خورد پرستار :سالم خانوم خوشگل ببینم حالت خوب شد اخه اقاتون خیلی ترسیده بود اقامووون ارشام نگاهی بهم کرد ریز خندیدارشام :اره خداروشکر بهترن النازم که وقتی تعجب منو دید زد زیر خنده پرستار سرممو از دستم داورد گفت: دیگه مرخصی میتونی کارای ترخیصتو بکنی ــ ممنون پرستار :خواهش میکنم ایشاا... که بهتر میشی وقتی از اتاق رفت بیرون شروع کردم فوش دادن الناز اونم فقط میخندید وقتی یادم افتاد ارشام اینجاس از خجالت اب شدم الناز با دیدن این حالتم دوباره ترکید ازخنده وقتی سرمو اوردم بالا دیدم ارشام داره خیره نگاهم میکنه )واای چرا امشب این اینطوری نگام میکنه ( خودمو زدم به کوچه علی چب روبه الناز گفتم میشه کمکم کنی ارشامم با این حرفم گفت من میرم کارای ترخیصو میکنم با کمک الناز کارامو کردم امدم ازاتاق بیرون که دیدم ارشام منتظرمه وقتی دیدمون امد سمتمون گفت :بفرماید دیگه من خودم عسل خانومو میبرم که الناز گفت :نه تا ماشین میارمش بعد میرم ارشامم بیخیال شدو گفت باش هر طور مایلید الناز تا ماشین اوردمو خداحافظی کردو رفت رفتم سمت در عقب که ارشام گفت: جلو لطفا رفتم جلو نشستم ارشام راه افتاد سمت خونه ی ما توی راه هیچ کدوم حرفی نمیزدیم خیلی بدم میاد یجا ساکت بشینم بخاطر همین برگشتم سمت ارشام گفتم میشه یکم حرف بزنید من بدم میاد جای ساکت بشینم اونم با حرفم زد زیر خنده و گفت ازتون پیداس بخاطر اینه انقد لول میخورین منم با حرفش خندم گرفت دیگه نمیدونستم جلوی خودمو بگیرم نگاهم به ارشام افتاد دیدم خندش قطع شده داره نگاهم میکنه خنده روی لبم خشک شد محو هم بودیم که صدای بوق وحشتناک ماشینی رو شنیدم جیغغغغ کشیدمم که ارشام تازه با صدای جیغم به خودش امد که فرمون رو چرخوند به سمت دیگه وزد روی ترمز نزدیک بود با سر برم توی شیشه جلو اخه کمربندمو نبسته بودم که ارشام گرفتم سرمو اوردم باال که دیدم صورتم ارشام توی پنج سانتی صورتمه همینطور داشت نزدیک صورتم میشد چشماشو بسته بود از کارش خیلی عصبانی شدم با فکری که به سرم زد خندم گرفت توی دلم شروع کردم به شمردن چشمامو بستمو شروع کردم جیغغغ وقتی چشمامو باز کردم و چشمای ارشامو دیدم که داشت مثل گوریل میزد بیرون خندم گرفت )چقدم گوریل بهش میاد خخ اگه بدونی چی بهت میگم االن از ماشینت پرتم میکردی بیرون ( ارشام روشو برگردوند ماشینو حرکت داد منم تماشای خیابان و ترجیح دادم تا دوباره با ارشام حرف بزنم ارشام : نمیدونم چرا وقتی عسل و میبینم این حال و پیدا میکنم واقعا نمیدونم چرا وقتی توی چشمای طوسیش نگاه میکنم غرق میشم و نمیتونم خودمو کنترل کنم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
اگه یـه رفیق داری که باهم هی الکی میخندید خیلی خوشبختی=]😁♥️👭 • • ❣ @roman_ziba
دوســت دارم چون زلیخا باشم ومجنون تـــو یـوسف دوران من باشی ودر بندم کنــی... @roman_ziba
📻 #رادیو_تسبیح؛ ویژه‌ی زائران کربلا و مناسب برای جامانده‌ها❣ ☑️ هر روز گلچین بهترین👇🏽 ▪️نواها ▪️مداحی‌ها ▪️زیارت‌ها 🎙پخش به صورت اختصاصی فقط از اینجا 👇🏿
Tasbih - Radio.3.apk
6.6M
☝🏽از اینجا گوش کنید 🏴 #رادیو_تسبیح؛ تا اربعین همراه شما19
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت426 دوباره سد راه او می‌شود،مارال چند ثانیه‌ای چشم روی هم می‌گذارد و در حالی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 صدای مارال توی سرش قطع می‌شود و کلمه به کلمه ی آن نامه جلوی چشمش جان می‌گیرد.اگه آرامش از سر بچه بازی رفته بود،یا اصلا اگر هاله و مادرش او را رنجانده بودند تحملش آسان‌تر بود اما الان آرامش از او دلخور شده بود.به خاطر حرف های او دلش شکسته بود. حال عجیبش مارال را به سکوت وامی‌دارد. با کمی نگرانی می‌پرسد: _حالتون خوبه؟ دستی به علامت سکوت بالا می‌آورد خوب نبود،حالش افتضاح ترین حال دوران بود.یک شب از زن و بچه‌اش خبر نداشت و حالا فهمیده بود دل شکسته آن هم دل آرامش را... خدا می‌داند چه قدر گریه کرده،چطور غرورش شکسته... حرف های دیروزش را به یاد می‌آورد و آتش افتاده به جانش شعله‌ور تر می‌شود. زبانش خشک شده اما با این وجود به سختی می‌گوید: _اون منظور منو اشتباه فهمیده من اونو... حرفش قطع می‌شود.مارال سری با تأسف تکان می‌دهد: _منظورتون هر چی که بود بد به گوش رفیق ما هامون راستش به شما حق می‌دم موندید بین مادر و همسرتون.آرامش انتخاب شما نبوده انتخاب مادرتون هم نیست.به جای این‌که بمونه و عذاب بکشه بهتره از زندگیتون بره به خدا من قصد ندارم بینتون جدایی بندازم حتی قصد دخالت کردن هم ندارم اما دیروز با دیدن حالش فهمیدم رفتن اون به نفع هر دوتونه.ازم قسم خواست جاش و بهتون نگم منم فقط در همین حد میگم که از این حال در بیاین.جای بدی نیست تصمیم داره روی پای خودش وایسته اما منم همه جوره هواشو دارم اجازه... وسط حرفش می‌پرد: _خیلی گریه کرد؟ جوابش فقط سکوت است،به خودش لعنت می‌فرستد که چرا دیروز آن حرف ها را زده.لب روی هم می‌فشارد و با صدایی گرفته می‌پرسد: _فقط بهم بگو مشهده یا نه؟ مارال سری به علامت منفی تکان می‌دهد. بی‌قرار می‌شود.تمام وجودش بی‌قرار می‌شود و به لحنش نیز سرایت می‌کند: _شماره موبایلی... این بار مارال وسط حرف او می‌پرد: _متأسفم نمی‌تونم بهتون بدم الان هم با اجازه می‌خوام برم دیرم شده. با پایان جمله‌اش نمی‌ایستد و به سمت ماشینش می‌رود سوار شده و به ظاهر بی تفاوت از کنارش عبور می‌کند. نگاهش روی مسیر رفته ی او خشک می‌ماند،دیگر از دست آرامش نه،بلکه از دست خودش عصبانی بود. او را رنجانده بود،آن‌قدر که دخترک صبورش بی آنکه ردی از خود به جا بگذارد رفته بود.حتی علی‌بابا هم خبری از او نداشت. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
"شجاع باش"... 💪🏽 ❣ @roman_ziba
εмвяαcε яεαℓιтү, εvεη ιғ ιт вυяηs үσυ... واقیعت رو در آغوش بگیر، حتی اگه بسوزوندت... ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت82 فاطمه خان تشکری کرد و گفت: -ممنون دخترم شب بخیر با غزل شب بخیری هم به اقای
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بهروز خواب بود و من و غزل هم روی زمین رختخواب پهن کردیم و دراز کشیدیم....نگاهمو به سقف دوخته بودم و توی فکر بودم...دعا می کردم بهنام فردا نیاد که غزل به پهلو به سمت من چرخید و گفت: -ساقی...دلت برای خانوادت تنگ نشده؟ اهی کشیدم و گفتم: -مگه میشه دلم براشون تنگ نشده باشه....مخصوصا واسه مریم...نمی دونم چیکار می کنه....کاش خوشبخت شده باشه غزل با صدایی گرفته گفت: -بهروز مریمو خیلی دوست داشت....در موردش با من و مامان صحبت کرده بود....می دونستی قبل از این که ببینیمت میشناختیمت؟ گیج نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت: -بهروزدربارت واسمون گفته بود...میدونی غزل ساکت شد ..اهی کشید و ادامه داد: -بهروز پسر منطقی و خوبی بود.....خیلی سر به راه و محجوب بود...برعکس بهنام که شر و شیطونه اون اروم بود...وقتی به ما گفت یه دخترو توی دانشگاهشون می خواد...مطمئن بودیم حتما دختر خوبیه همیشه می گفت نجابت دختر واسش مهمه.....از نجابت مریم می گفت....از این که دختر خوب و مهربونیه...قرار بود درسش مه تمام شد بیایم خواستگاریش..می گفت واسه بهنامم یه مورد خوب سراغ داره...همیشه می خندید و می گفت.....بهنامو باید واسش زن انتخاب کنیم.....خودش نباید زن بگیره ...چون زنی که اون انتخاب می کنه مطمئنن در سطح ما نیست.....اینو از سابقه خراب بهنام می گفت...اخه بهنام خیلی شیطنت می کرد و با دخترا دوست میشد...یکی دو باری هم می خواست با همین دوست دختراش ازدواج کنه که با برخورد بد مامان روبرو شد.....از تو واسمون گفت .....گفت دختر خوب و زرنگی هستی...و مطمئن بود بهنامو سر به راه می کنی ....ولی ... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: -چی؟یعنی بهروز میخواست من با بهنام ازدواج کنم؟ غزل اروم گفت: -اره 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃