eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁هیچ خوشبختی بزرگتر از ⚡️آرامـش فـکـری نـیـست 🍁الهی آرامش و شادی ⚡️همیشه همراهتون باشه ❣ @roman_ziba
I leαrɴed нow тo love мyѕelғ вy lovιɴɢ yoυ با دوست داشتنت یاد گرفتم چطور خودمو دوست داشته باشم ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت14 مامانو میداد زود رفتم بدون اینکه ببینم کیه کلید اف اف رو زدمو به سمت اشپ
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 یه نیشخند زدو گفت: شما توی اینکارا دخالت نکن کوچولو مثل یه بچه حرف گوش کن میری اون پرونده ایی که پدرت بهت گفته رو میاری میدی به من من خیلی کار دارم باید برم وقتی ارشام ازم فاصله گرفت و رفت نشست روی کاناپه و به من نگاه کرد با دستشم اشاره میکرد برم توی اتاق بابا تا پروندرو بیارم بهش بدم ازحرکاتش عصبانی شدم -ببین نمیدونم تو چرا انقد جلوی من سبز میشی فقط بدون ازت متنفرم واگه یه بار فقط یه بار دیگه هیز بازی دربیاری خودت میدونی ارشام با عصبانیت امد سمتم جوری امد سمتم که ناخوداگاه به دیوار چسبیدم واقعا ازدیدن چشمامش وحشت کردم ارشام :ببین دخترجون انقد دور ورت نداره فکر میکنی کی هستی امثال تو زیادن دور ورم پس خیاالتی نشو بعدم وقتی پدرت بهت خبر داده که من دارم میام خونتون تا پرونده ایی که بابات احتیاج داره رو ببرم تو چرا انقد تیپ زده بودی هاا نکنه پیش خودت فکرکردی اگه اینطوری بیای جلوی من ، من عاشق اون چشم ابروی قشنگت میشم نه امثال تو همجا هس پس بدو برو اون پرونده رو بیار باید برم دیگه چیزی حالیم نبود دستمو بردم باال تا بکوبم تو صورتش که دستمو توی هوا گرفت -دیگه تکرار نشه باصدای زنگ تلفن نگاهم به سمتش کشیده شد دیگه نزدیک بود قط شه که رفتم سمت تلفن بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم ـ* سالم بفرماید ؟ -سالم دخترم خوبی *ممنون بابا -ببین عسل الان ارشام میاد خونه دنبال یکی از پرونده هام روی میز توی اتاقه بردار بهش بده عجله دارم دخترم نمیتونم دیگه حرف بزنم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
When you‘re giving up, someone is still going. [وقتی داری تسلیم میشی یکی دیگه هنوز داره ادامه میده.] ❣ @roman_ziba
[ That'S tHe laSt tHing I'Ve gOt ] همین که تا اخرش مال من باشی کآفیه! ❣ @roman_ziba
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خدافظ حتی مهلت نداد حرفی بزنم بدون توجه به این عوضی رفتم توی اتاق بابا پرونده رو برداشتم از اتاق امدم بیرون پرونده رو انداختم جلوش گفتم گمشو بیرون با اعصبانیت پرونده رو برداشت یه قدم به سمتم برداشت ولی انگاری پشمون شد منم بدون توجه بهش با عجله رفتم باال توی اتاق عرشیا عرشیا همیشه یه تشت داشت که با اون وقتی با بابا میرفت حموم بهش اب می ریخت زود اونو برداشتم به سمت اتاقم رفتم فقط از خدا میخواستم که نرفته باشه زود اونو پراز اب کردم رفتم سمت بالکن وقتی امد بیرون از در ورودی همرو خالی کردم روی سرش مثل موش اب کشیده شده بود چنان دادی کشید که من بجای اینکه بترسم بدتر بهش میخندیدم وقتی سرشو گرفت بالا منو دید که دارم بهش میخندم سری تکون دادو گفت وای به حالت اگه دم دستم بودی میگفتم بهت * حالا که نمیدونی کاری کنی سریع سوار ماشینش شدو پاشو گذاشت رو گازو رفت طوری رفت که صدای السیکای ماشین بلند شد اخیش حالم جا امد پسره عوضی به من توهین میکنه برگشتم توی اتاقم دیگه حال اینکه برم پاین رو نداشتم برای همین خودمو انداختم روی تخت رفتم یکم توی فیس بوک گشتی زدمو چندنفریم اسکول کردم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت87 -سالم همینطور که مینشست جواب داد: -سالم....بهروز کو؟ من هم نشستم و گفتم:
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -شوخی کردم... نگاهی توی اینه به ما کرد و گفت: -خوب عزیزم بقیه خودشون میبینن که تو چقدر مواظب پسرمونی...حالا منم هر چی می خوام بگم کیه که باور کنه و بلند خندید ایدا با حالت قهر گفت: -منظورت از این حرف چی بود؟ تا وقتی به مقصد رسیدیم ایدا و سامان انقدر کل کل کردنو ما خندیدیم که من همه چیز یادم رفته بود و دوباره با دیدن بهنام حالم گرفته شد..پسر ها ماشینشون رو پارک کرده بودن و دم در پارکینگ منتظر ما ایستاده بودن....سامان ما رو پیاده کرد و با ایدا رفتن تا ماشین رو توی پارکینگ پارک کنن....همه دور هم ایستاده بودیم بهنام کنار من بود و احسان هم روبروم..غزل و سیاوش به ترتیب سمت دیگه من بودن و ایمان و ایناز هم دو طرف احسان....منتظرایستادیم تا اون دو تا هم بیان و راه بیفتیم....از وقتی که اومده بودم توی این استان اولین جایی بود که برای تفریح می اومدم...محو طبیعت زیباش شده بودم......با این که تا عید 3 هفته بیشتر نبود ولی بازم هوا سوز سردی داشت....کاپشنمو دورم محکم کردم و به قله کوه چشم دوختم..همیشه نگاه کردن به قله کوهو از دور دوست داشتم ولی از کوه نوردی و فتح قله بدم می اومد.....عجب شیب تندی هم داشت این کوه ....بازم باال رفتن از کوه خوب بود وای به حال وقتی که می خواستی بیای پایین....همیشه با پاین اومدن از کوه مشکل داشتم واسه همین هر موقع با عمو اینا می رفتیم تفریح اگه جایی می رفتیم که کوه داشت و بقیه می خواستن برن بالا من نمی رفتم ....تازه فهمیدم چه خریتی کردم..نمی دونم قیافم چه شکلی شده بود که احسان پرسید: -چیزی شده ساقی خانم؟ با این حرف احسان نگاه ها به سمت من برگشت..لجم گرفته بود..یعنی این ادم کاری جز نگاه کردن به من نداشت.....اروم گفتم: -نه..... غزل گفت: -رنگت یکم پریده خوبی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
I don't insult people. I just describe them! من به آدم ها تـوهـین نمیـکنـم. من فقط توصیفشون میکنم! ❣ @roman_ziba
They told me I'D never get this far. They were right, I got further. [بهم گفتن هيچ وقت نميتونى تا اونجا برسى. درست گفتن ! من خيلى جلوتر رفتم.] ❣ @roman_ziba
♥️دو چیز از یاد آدم نمیره 🍃دوست‌های خوب ♥️و روزهای خوب 🍃ولی یک چیز همیشه ♥️تو قلب آدم میمونه 🍃روزهای خوبی که با ♥️دوستای خوب گذشت.. 🕸-صبحتون‌بخیر عزیزان🙂 ❣ @roman_ziba
Yoυ мαĸe мe тнιɴĸ lιғe'ѕ worтн lιvιɴɢ تـو بـاعث ميشی فكـر كنم دنيـا ارزش زنـدگی كـردن رو داره ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت431 جمله‌ی آخرش را با تردید می‌گوید،بدش نمی‌آمد کمی کنار برادر اخمالودش بشیند.
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 آرامش_ پرده رو کنار می‌زنم،آسمون رنگ روشنی به خودش گرفته و خورشید کم‌کم در حالِ طلوع کردنِ. کلافه پرده رو می‌ندازم و نفسم رو فوت می‌کنم،باید بخوابم اما پلک هام از خوابیدن فراری شدن.یک هفته‌ست که اوضاع همینه و امشب بدتر از همیشه. امروز با یک وکیل صحبت کردم و با شنیدن حرف‌هاش هر لحظه ناامیدتر شدم.نتیجه‌ی کلی که از حرف‌هاش گرفتم یک جمله بود‌"تا زمانی که هامون نخواد طلاق رو فقط به خواب ببینی"هامون به قدری خوب بود که وقتی وکیل ازم پرسید به چه دلیل میخوای طلاق بگیری خفه خون گرفتم.وکیل هم توصیه کرد به مشاور خانواده مراجعه کنم تا مشکلم حل بشه در غیر این صورت نمی‌تونم بدون دلیل اقدامی برای طلاق بکنم مگر توافقی! دردم حرف وکیل نبود،می‌ترسیدم هامون هم بخواد،هامون هم به طلاق رضایت بده.اون وقت... با یادآوری حرف‌های امروز مارال لب‌خندی محو روی لبم می‌شینه. _با این‌که بهش گفتم مشهد نیستی یک نفر و گذاشته تا تعقیبم کنه طرف مثل دم بهم وصل شده ولی شوهر پیگیری داری امروز بازم جلوم سبز شد. نپرسیدم چی گفت...! چی‌شد...! حالش چطور بود...! اما سر تاپا گوش شدم تا کوچک‌ترین خبری ازش بشنوم و کمی دلم آروم بگیره اما حرف مارال داغونم کرد‌: _بی‌اعصاب بود،بی‌اعصاب‌تر هم شده رسما تهدیدم کرد گفت بهت بگم طلاقت نمیده اما اگه دستش بهت برسه زندگی‌تو جهنم می‌کنه تا سرخود و بی‌خبر از شوهرت غیبت نزنه.جات خالی صورتش کبود شده بود،یک حرصی می‌خورد که بیا و ببین. این یعنی مرد مهربونم رو عصبانی کردم،گاهی از خودم بیزار می‌شدم و گاهی به خودم حق می‌دادم. هامون به خاطر غیرتش دنبالم می‌گرده اما خودش هم می‌دونه با نبود من زندگی‌ش راحت‌تره.دیگه فشار مامانش بالا نمی‌ره،هاله دست از لج‌بازی برمی‌داره و خاله ملیحه کمتر از حضور من عذاب می‌کشه هامون هم دیگه بین ما گیر نمی‌کنه و می‌تونه به خانواده‌ی واقعیش توجه کنه.بدون این‌که احساس دینی نسبت بهم داشته باشه.می‌تونه زندگی جدیدش رو با انتخاب خودش بسازه،راستش باید زودتر از این‌ها می‌رفتم.همون وقتی که هامون گفت حاضرم اشتباه برادرم رو جبران کنم باید ساکم رو جمع می‌کردم و می‌رفتم قبل از این‌که کار به این‌جا برسه. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃