💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت13 مامان دوس داره کاریی خونه رو خودش بکنه هرچیم بابا بهش اصرار میکنه قبول نم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت14
مامانو میداد زود رفتم بدون اینکه ببینم کیه
کلید اف اف رو زدمو به سمت اشپزخونه رفتم
نشستم
به خوردن انقد کثیف کاری کردم که
دور دهنم چرب بود
امدم لیوانمو اب کنم که صدای دراومد
چرا مامان نمیاد تو مامانم با ادب شد ه ها
بلند شدم به سمت در رفتم همینطور که
میرفتم شروع کردم به بلند حرف زدن
مامان خانوم بفرماید تو، خونه خودتونه
بفرماید تروخدا تعارف نکنین
تا درو باز کردم خنده رو لبم ماسید
ارشام اینجا چیکار میکرد
واای این چرا اینطوری منو نگاه میکنه
مرتیکه انگاری من چیزی تنم نیس
رد نگاهشو گرفتم که دیدم واقعانم
چیز زیادیم تنم نیس
تازه مغزم بکار افتاد شروع کردم جیغ
کشیدن و به سمت اتاقم دویدن
نمیدونم چطوری به اتاقم رسیدم
وقتی خودمو توی اینه دیدم
خودم
ازاین وضعیتی که جلوی ارشام بودم خجالت کشیدم
عسل :
باصدای ارشام که داشت صدام میکرد زود لباسامو با
یه تونیک و شلوار تعویض کردم و با عجله
از پله ها امدم پایین که چند بار نزدیک بود از پله ها بخورم زمین
وقتی روبروی ارشام قرار گرفتم ارشام
اول به من یه نگاهی کرد و بعد گفت
امدم پرونده ایی که پدرت احتیاج داره رو ببرم
منم اول با تعجب نگاهش کردم بعدگفتم من نمیدونم درمورد چه
پرونده ایی حرف میزنی اصال بگو
ببینم کارشما چه ربطی به پدر من داره
اصال مگه ادم قهته که تورو فرستاده
ارشام با اعصبانیت امد سمتم
که یه قدم رفتم عقب از اعصبانیتش ترسیدم که اون
بهم نزدیک شدو
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
тry нαrd ιɴ α wαy тнαт oтнerѕ вe jeαloυѕ oғ yoυ
سخت تلاش کن طوری که بقیه به آیندت
حسودی کنن
❣ @roman_ziba
ᏞᎬᎪᎡN ᎢᎾ ᏴᎬ ᎪᏞᎾNᎬ
ᴺᴼᵀ ᴱᵛᴱᴿᵞᴼᴺᴱ ᵂᴵᴸᴸ ˢᵀᴬᵞ ᶠᴼᴿᴱᵛᴱᴿ
یاد بگیر تنها باشی
هیچ کسی برای همیشه نخواهد ماند
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت430 با صدای زنگ پیدرپی خانه،بیرغبت و به سختی پلکهای خستهاش را باز میکن
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت431
احسان دهنشو باز کرد چیزی بگه که بهنام سریع گفت:
-نمی خواین راه بیفتین؟
احسان گفت:
-خوب کیا با من میان؟
و نگاهی به من کرد
بهنام نگاه احسان رو دنبال کرد.رو به من گفت:
-دخترا با سامان برن....بقیه مون هم با تو میایم
احساس کردم حال غزل یکم گرفته شد ولی من با کمال میل و رغبت به سمت ماشین سامان رفتم و سریع سوار
شدم....دوست نداشتم زیاد جلو احسان باشم...با توجه به حساسیتی که بهنام پیدا کرده ود این بهترین کار بود...غزل
هم پشت سر من اومد و نشست توی ماشین..ایدا و ایناز و سامان هم با ما سوار شدن...برگشتم و نگاهی پشت سرم
کردم پسرا سوار ماشین احسان شدن و ماشینشون حرکت کرد..ما هم پشت سر اونا راه افتادیم..نگاهی به ایدا که
جلو کنار شوهرش نشسته بود کردم و گفتم:
-ایلیا رو چیکار کردی؟
ایدا خندید و گفت:
-معلومه دیگه..پیش مادر بزرگشه....اونو بیشتر از من دوست داره....
لبخندی زدم و گفتم:
-چه مادر بزرگ خوبی
سامان خندید و گفت:
-بیچاره مامانم.....ما رو که بزرگ کرده هیچ حالا هم باید بچه هامونو بزرگ کنه
ایدا اخمی ساختگی کرد و گفت:
-سامان!!!!!!حاال یه بار بچه رو دادم به مامانتا
سامان خندید و گفت:
-شوخی کردم...
نگاهی توی اینه به ما کرد و گفت:
-خوب عزیزم بقیه خودشون میبینن که تو چقدر مواظب پسرمونی...حالا منم هر چی می خوام بگم کیه که باور کنه
و بلند خندید
ایدا با حالت قهر گفت:
-منظورت از این حرف چی بود؟
تا وقتی به مقصد رسیدیم ایدا و سامان انقدر کل کل کردنو ما خندیدیم که من همه چیز یادم رفته بود و دوباره با
دیدن بهنام حالم گرفته شد..پسر ها ماشینشون رو پارک کرده بودن و دم در پارکینگ منتظر ما ایستاده
بودن....سامان ما رو پیاده کرد و با ایدا رفتن تا ماشین رو توی پارکینگ پارک کنن....همه دور هم ایستاده بودیم
بهنام کنار من بود و احسان هم روبروم..غزل و سیاوش به ترتیب سمت دیگه من بودن و ایمان و ایناز هم دو طرف
احسان....منتظرایستادیم تا اون دو تا هم بیان و راه بیفتیم....از وقتی که اومده بودم توی این استان اولین جایی بود که
برای تفریح می اومدم...محو طبیعت زیباش شده بودم......با این که تا عید 3 هفته بیشتر نبود ولی بازم هوا سوز
سردی داشت....کاپشنمو دورم محکم کردم و به قله کوه چشم دوختم..همیشه نگاه کردن به قله کوهو از دور دوست
داشتم ولی از کوه نوردی و فتح قله بدم می اومد.....عجب شیب تندی هم داشت این کوه ....بازم باال رفتن از کوه
خوب بود وای به حال وقتی که می خواستی بیای پایین....همیشه با پاین اومدن از کوه مشکل داشتم واسه همین هر
موقع با عمو اینا می رفتیم تفریح اگه جایی می رفتیم که کوه داشت و بقیه می خواستن برن باال من نمی رفتم ....تازه
فهمیدم چه خریتی کردم..نمی دونم قیافم چه شکلی شده بود که احسان پرسید:
-چیزی شده ساقی خانم؟
با این حرف احسان نگاه ها به سمت من برگشت..لجم گرفته بود..یعنی این ادم کاری جز نگاه کردن به من
نداشت.....اروم گفتم:
-نه.....
غزل گفت:
-رنگت یکم پریده خوبی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت430 با صدای زنگ پیدرپی خانه،بیرغبت و به سختی پلکهای خستهاش را باز میکن
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت431
جملهی آخرش را با تردید میگوید،بدش نمیآمد کمی کنار برادر اخمالودش بشیند.
منتظر به او نگاه میکند و نگاهش از روی چشمهای به خون نشستهاش به روی دستش سر میخورد.
پیراهن زنانهای که در دست مردانهی او مشت شده بود. دلش میخواست بپرسد"باز کتکش زدی؟"اما نگاه هامون این اجازه را به او نمیدهد.معلوم بود برادرش الان فقط تنهاییاش را میخواست بیمیل قدمی به عقب برمیدارد و به آرامی خداحافظی میکند و آرامتر جواب میشنود.
در که بسته میشود باز هامون میماند و تنهایی خفقانآور این خانه. با خستگی خود را روی مبل رها میکند،سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشمهایش را میبندد.
کل راه آهن و ترمینال را زیر و رو کرد،در هیچکدام اسمی از آرامش ثبت نشده بود.
حتی زبان چربونرم محمد هم کاری از پیش نبرد.مجبور شد کسی را در تعقیب مارال بگذارد تا شاید ردی از آرامش پیدا کند که اگر پیدا نمیکرد مجبور بود تا روز دادگاه صبر کند.
دادگاه...هیچ وقت حتی با شنیدن حرفهای مادرش باز هم به فکر طلاق از آرامش نیوفتاد،اما او چه ساده با شنیدن یک حرف خانه زندگیاش را ول کرده و قصد طلاق داشت.
لای پلکهایش را نیمه باز میکند و پیراهن قرمز آرامش را جلوی صورتش میگیرد. همان پیراهنی که دوشب پیش تن کرده بود،وجودش پر میشود از نیاز.پیراهن را به بینیاش نزدیک کرده و نفسی عمیق میکشد.عطر خوابیده روی لباس بیقرارش میکند،بی اختیار زیر لب زمزمه میکند:
_آرامشم...
نفس دیگری میکشد و لحنش حریصانه میشود:
_برت میگردونم،به هر قیمتی که شده برت میگردونم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
🍁هیچ خوشبختی بزرگتر از
⚡️آرامـش فـکـری نـیـست
🍁الهی آرامش و شادی
⚡️همیشه همراهتون باشه
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت14 مامانو میداد زود رفتم بدون اینکه ببینم کیه کلید اف اف رو زدمو به سمت اشپ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت15
یه نیشخند زدو گفت: شما توی اینکارا دخالت نکن کوچولو
مثل یه بچه حرف گوش کن میری
اون پرونده ایی که پدرت بهت گفته رو میاری میدی به من
من خیلی کار دارم باید برم
وقتی ارشام ازم فاصله گرفت و رفت نشست روی کاناپه
و به من نگاه کرد
با دستشم اشاره میکرد برم توی اتاق بابا تا
پروندرو بیارم بهش بدم
ازحرکاتش عصبانی شدم
-ببین نمیدونم تو چرا انقد جلوی من سبز میشی
فقط بدون ازت متنفرم واگه یه بار
فقط یه بار دیگه
هیز بازی دربیاری خودت میدونی
ارشام با عصبانیت امد سمتم جوری امد سمتم
که ناخوداگاه به دیوار چسبیدم
واقعا ازدیدن
چشمامش وحشت کردم
ارشام :ببین دخترجون انقد دور ورت نداره
فکر میکنی کی هستی امثال تو زیادن دور ورم پس خیاالتی نشو
بعدم وقتی پدرت بهت خبر داده که من دارم میام خونتون
تا پرونده ایی که بابات احتیاج داره رو ببرم
تو چرا انقد تیپ زده بودی هاا نکنه
پیش خودت فکرکردی اگه اینطوری
بیای جلوی من ، من عاشق اون چشم ابروی قشنگت میشم
نه امثال تو همجا هس پس بدو برو اون پرونده رو بیار
باید برم
دیگه چیزی حالیم نبود دستمو بردم باال تا بکوبم تو صورتش
که دستمو توی هوا گرفت
-دیگه تکرار نشه
باصدای زنگ تلفن نگاهم به سمتش کشیده شد
دیگه نزدیک بود قط شه که رفتم سمت تلفن بدون
نگاه کردن به شماره جواب دادم
ـ* سالم بفرماید ؟
-سالم دخترم خوبی
*ممنون بابا
-ببین عسل الان ارشام میاد خونه دنبال یکی از پرونده هام
روی میز توی اتاقه بردار بهش بده
عجله دارم دخترم نمیتونم دیگه حرف بزنم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
When you‘re giving up, someone is still going.
[وقتی داری تسلیم میشی یکی دیگه هنوز داره ادامه میده.]
❣ @roman_ziba
[ That'S tHe laSt tHing I'Ve gOt ]
همین که تا اخرش مال من باشی کآفیه!
❣ @roman_ziba
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت16
خدافظ
حتی مهلت نداد حرفی بزنم
بدون توجه به این عوضی رفتم توی اتاق بابا پرونده رو برداشتم
از اتاق امدم بیرون پرونده رو انداختم جلوش گفتم گمشو بیرون
با اعصبانیت پرونده رو برداشت یه قدم به سمتم
برداشت ولی انگاری پشمون شد
منم بدون توجه بهش با عجله رفتم باال توی اتاق عرشیا
عرشیا همیشه یه تشت داشت که با اون وقتی با بابا میرفت
حموم بهش اب می ریخت
زود اونو برداشتم به سمت اتاقم رفتم فقط
از خدا میخواستم که نرفته باشه
زود اونو پراز اب کردم رفتم سمت بالکن
وقتی امد بیرون از در ورودی همرو خالی کردم
روی سرش مثل موش اب کشیده
شده بود
چنان دادی کشید که من بجای اینکه بترسم
بدتر بهش میخندیدم
وقتی سرشو گرفت بالا منو دید
که دارم بهش میخندم
سری تکون دادو گفت وای به حالت
اگه دم دستم بودی میگفتم بهت
* حالا که نمیدونی کاری کنی
سریع سوار ماشینش شدو پاشو گذاشت رو گازو رفت
طوری رفت که صدای السیکای ماشین
بلند شد
اخیش حالم جا امد پسره عوضی به من توهین میکنه
برگشتم توی اتاقم دیگه حال اینکه برم
پاین رو نداشتم برای همین خودمو انداختم روی تخت
رفتم یکم توی فیس بوک گشتی زدمو چندنفریم اسکول کردم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت87 -سالم همینطور که مینشست جواب داد: -سالم....بهروز کو؟ من هم نشستم و گفتم:
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت89
-شوخی کردم...
نگاهی توی اینه به ما کرد و گفت:
-خوب عزیزم بقیه خودشون میبینن که تو چقدر مواظب پسرمونی...حالا منم هر چی می خوام بگم کیه که باور کنه
و بلند خندید
ایدا با حالت قهر گفت:
-منظورت از این حرف چی بود؟
تا وقتی به مقصد رسیدیم ایدا و سامان انقدر کل کل کردنو ما خندیدیم که من همه چیز یادم رفته بود و دوباره با
دیدن بهنام حالم گرفته شد..پسر ها ماشینشون رو پارک کرده بودن و دم در پارکینگ منتظر ما ایستاده
بودن....سامان ما رو پیاده کرد و با ایدا رفتن تا ماشین رو توی پارکینگ پارک کنن....همه دور هم ایستاده بودیم
بهنام کنار من بود و احسان هم روبروم..غزل و سیاوش به ترتیب سمت دیگه من بودن و ایمان و ایناز هم دو طرف
احسان....منتظرایستادیم تا اون دو تا هم بیان و راه بیفتیم....از وقتی که اومده بودم توی این استان اولین جایی بود که
برای تفریح می اومدم...محو طبیعت زیباش شده بودم......با این که تا عید 3 هفته بیشتر نبود ولی بازم هوا سوز
سردی داشت....کاپشنمو دورم محکم کردم و به قله کوه چشم دوختم..همیشه نگاه کردن به قله کوهو از دور دوست
داشتم ولی از کوه نوردی و فتح قله بدم می اومد.....عجب شیب تندی هم داشت این کوه ....بازم باال رفتن از کوه
خوب بود وای به حال وقتی که می خواستی بیای پایین....همیشه با پاین اومدن از کوه مشکل داشتم واسه همین هر
موقع با عمو اینا می رفتیم تفریح اگه جایی می رفتیم که کوه داشت و بقیه می خواستن برن بالا من نمی رفتم ....تازه
فهمیدم چه خریتی کردم..نمی دونم قیافم چه شکلی شده بود که احسان پرسید:
-چیزی شده ساقی خانم؟
با این حرف احسان نگاه ها به سمت من برگشت..لجم گرفته بود..یعنی این ادم کاری جز نگاه کردن به من
نداشت.....اروم گفتم:
-نه.....
غزل گفت:
-رنگت یکم پریده خوبی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃