eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی کودک باش؛ جدی بودن را فراموش کن... کودک بودن، کوچک بودن نیست، لذت بردن‌ است... @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هيچوقت جا نزن همه روزهاى بد دارن خودت رو جمع كن و به راهت ادامه بده ! @roman_ziba
استادی میگفت؛ پولدارى‌منش است و ربطى به ميزان دارايى ندارد! گدايى صفت است و ربطى به بى پولى ندارد! دانايى فهم و شعور است و ربطى به مدرك تحصيلى ندارد...!! @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت74 اگه بیدار میشد و می فهمید رسما بیچاره میشدم .ناچارا برق ها رو خاموش می کنم
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 با صدایی که می شنوم چشم هام بازشده و از اون خلسه ی شیرین گذشته بیرون میام .کل خونه روتاریکی گرفته .مشتم رو باز می کنم و نگاهی به کلید توی دستم می ندازم .قبل از این که بلندبشم نگاهم توی همون تاریکی به قامت هامون میوفته که از سرویس بیرون میاد و از آستین های بالا زده و دست های خیسش مشخصه که وضو گرفته! یعنی هنوز نخوابیده بود؟به اتاقش میره،ناچار می شینم و به کلید زل می زنم .هم گرسنمه هم درد دارم. صورتم از ضرب سنگین دست های هامون چنان بی حس شده که حتی نمی تونم کنج لبم رو تکون بدم،بایدازش متنفر می بودم،اما نمی تونستم…اون قدر بی چشم و رو نبودم که بخوام حس تنفر از هامون رو توی دلم بزرگ کنم،من قاتل برادرش بودم و اون اینو خوب می دونستم. قاتل! هنوز کلمه ی بیگانه ایه،بیگانه و درعین حال ترسناک!قاتل بودم و اگر مادرم نبود بی شک الان باید منتظر روز مرگم می موندم،روز قصاصم!اما الان،مادری که بعضی وقت ها فکر میکردم سر دشمنی با من داره،مادری که گاهی دلم میخواست از شنیدن صداش و غر زدن هاش سرم رو به دیوار بکوبم ،به جای من حبس شده پشت میله های سرد زندان. من چی؟زندگیم حکم چی رو داره ؟ این خونه چیزی فراتر از زندانه؟ رفتار هامون فرقی با یه زندانبان داره ؟ این حس مرگی که قصد سلاخی کشیدن روح و روانم رو داره چیزی فراتر از انتظار برای مرگه؟بهتر نبود شجاعت اعتراف کردن رو پیدا می کردم؟من که از این زندگی حالم به هم میخوره،من که صبرم سر اومده پس چرا اینجام؟ خودم هم خوب میدونم قسم های مادرم دلیل اصلیم نبود .من شجاعت این رو که توی دادگاه بایستم و بگم من کردم رو ندارم. شجاعت اینکه روی زبونم جاری کنم که قاتلم رو ندارم… !اما مادرم داشت چون مجبور بود،چون محکوم بود… دختری مثل من داشت و بزرگترین گناهش همین بود! صدایی از اتاق هامون رشته ی افکار درهمم رو پاره میکنه. بلند میشم و بی اراده به سمت اتاقش میرم،در اتاقش نیم بازه. کارم اشتباهه اما دست خودم نیست وقتی به اتاقش سرک می کشم . سرش رو روی مهر گذاشته و لرزش شونه هاش یعنی داره گریه می کنه! دستم با ناباوری جلوی دهنم قرار میگیره. این همون هامونی بود که سر شب به من سیلی زد؟همون هامون عصبانی و بداخلاقی که حتی صدای پاش هم ترس به دلم می نداخت؟کجاست اون غرورش؟ باورش آسون نیست این هامونی که سجاده پهن کرده و این طور عاجزانه سر به سجده گذاشته و اشک میریزه هامون مغرور و بدخلق همیشه باشه . پس بیخود بود فکر امروزم وقتی با خودم گفتم هامون خیلی زود برادرش رو فراموش کرده و بیخود قصد آزار من رو داره .پس اونم مثل من بود .توی خودش می ریخت،اما من هیچ وقت این طور سر به سجده اشک نریخته بودم،هیچ وقت سعی نکردم این طوری خودم رو آروم کنم!همیشه فقط خودخوری کردم و عقده هام رو با لباس خریدن و سبک زندگی اروپایی خالی کردم،اما هامون! عجیب نبود اگه حیرت زده بشم از این که هامون این طور سر به سجده گذاشته و اشک میریزه،عجیب نبود اگه به خودم لعنت می فرستادم چون من باعث شده بودم .من باعث شدم هامونی که مردونگیش زبون زد خاص و عام بود بخواد بد بشه،من باعث شدم کمرش خم بشه،من باعث شکستن هامونم! ای کاش…. ای کاش که مقصر من نبودم تا الان این عذاب وجدان فقط برای لحظه ای هم شده دست از سرم بر می داشت. انقدر توی حال خودش هست که متوجه ی من نشه،پیش روم دردناک ترین صحنه ی عمرم رو می بینم،اشک ریختن یک مرد!اون هم مردی مثل هامون .لب می گزم تا مبادا صدایی از حنجره ام بیرون بیاد !برمی گردم تا مبادا تحملم از دست بره و نگفتنی ها رو بگم. روی مبل دراز می کشم و خیره به سقف اشکی از گوشه ی چشمم روون شده و روی بالش می چکه. کلید رو توی مشتم می فشارم و چشم هام رو می بندم. کاش این شب ها تموم بشه… ای کاش! 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 اگر می خواهی شخصیتی گیرا و مهربان داشته باشی نباید کاری کنی که آنها از تو خوششان بیاید بلکه باید کاری کنی که وقتی کنار دیگران هستی آنها نسبت به خودشان احساس بهتری داشته باشند @roman_ziba
گاهی سکوت میکنی چون اینقدر رنجیدی که نمیخوای حرف بزنی گاهی سکوت میکنی چون واقعا هیچ حرفی برای گفتن نداری سکوت گاهی یک انتظاره و گاهی هم یک اعتراض اما بیشتر وقت ها سکوت برای اینه که هیچ کلمه خاصی نمیتونه غمی رو که تو وجودت داری توصیف کنه و این یعنی همون حس تنهایی💔 ( خسرو شکیبایی ) @roman_ziba
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 مشغول جارو کشیدنم و به امروز صبح فکر می کنم،دیشب بعد از دیدن هامون توی اون حال نتونستم بخوابم،نشد که بخوابم.هوا روشن شد و من همچنان به سقف چشم دوختم. به هاکان فکر کردم،به اون شب و ترسیدم،وحشت کردم.به مادرم فکر کردم و وجودم پر شد از نگرانی! حالش خوب بود ؟ چیکار می کرد ؟ توی زندان اذیتش نمی کردن ؟ به هاله و خاله ملیحه فکر کردم و وجودم پر شد از حس شرمندگی… به هامون فکر کردم و تمامم رو عذاب وجدان بدی در بر گرفت.تا صبح بار ها و بارها از خودم بیزار شدم. بارها و بارها به خودم لعنت فرستادم ،سر خودم داد کشیدم و از غصه به خودم پیچیدم… اشک نریختم،فریاد نزدم و چقدر نیاز داشتم حرف ها و بغض های تلمبار شده توی دلم رو بیرون بفرستم . هامون با سجده کردن آروم میشد، هاله هر بار حالش خراب بود چادرش رو می نداخت سرش و پای پیاده می رفت حرم و وقتی بر می گشت انگار یه آدم دیگه بود . در واقع اونی که غافل بود من بودم،خونه ی ما تا حرم مسیر دوری نبود،بدون اتوبوس و تاکسی هم می تونستی بری اما من… حتی آخرین باری که رفتم حرم رو از یاد بردم. بی حوصله جارو رو روی فرش های شکلاتی رنگ خونه ی هامون میکشم و خیره به گل های برجسته اش،به افکارم اجازه جوعلون دادن،میدم که صدای زنگ تلفن تمام رشته های پوسیده ی فکرم رو پاره میکنه . دکمه ی خاموشی جاروبرقی رو می زنم،جز مارال کسی نمی تونست باشه! تلفن رو بر میدارم،درست همون طوری که حدس میزدم ماراله!بدون سلام می پرسه: _ببینم هامون که نفهمید ؟ زمزمه می کنم: _نگران نباش صبح وقتی رفت دستشویی کلید و گذاشتم سر جاش نفهمید . __ایـــول… پس باز کن قفل زندونو که من پشت درم . با لبخند تلفن رو قطع می کنم،کلید رو زیر بالش های رنگی مبل پنهون کرده بودم… برش می دارم و با احتیاط اول دکمه ی آیفون و در نهایت در ورودی رو با کلید باز می کنم . کمی منتظر میشم تا اینکه مارال در حالی که نفس نفس میزنه از پله ها بالا میاد… 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
مراقب باش چی آرزو میکنی! گاهی اتفاق بد اینه که به آرزوهات نرسی، شاید اتفاق بدتر این باشه که به آرزوهات برسی! مراقب همه چی باش، حتی آرزوهای قشنگت... @roman_ziba
هفت راز خوشبختی🍃 متنفر نباش عصبانی نشو ساده زندگی کن کم توقع باش همیشه لبخند بزن زیاد ببخش یک دوست و همراه خوب داشته باش..🍃 @roman_ziba