💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت76 مشغول جارو کشیدنم و به امروز صبح فکر می کنم،دیشب بعد از دیدن هامون توی اون
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت77
جلوی در که می رسه می خواد سلام کنه اما با دیدن من چهره اش پر میشه از حس نگرانی و می ناله:
_چی کار کردی با خودت ؟
لبخند تلخی میزنم و جواب میدم:
_چیز مهمی نیست،بیاتو !کفشاتم بیار داخل از پات در بیار.
کاری که گفتمو انجام میده،در رو می بندم… با نگرانی در آغوشم می کشه و با بغض میگه:
_کار هامونه؟
خیلی ضعیف جواب میدم :
_آره .
ازم فاصله می گیره و شروع به آنالیز کردن زخم های صورتم می کنه،صورتش جمع شده و با نفرت میگه:
_الهی دستش بشکنه،این دیگه چه آدم هاری بوده… نگاه چطور زده که هنوز رد انگشتاش هست .
_داره خودشو خالی می کنه.
مارال: با کتک زدن تو ؟
_هر چی باشه قاتل برادرشم،حق داره!
خصمانه نگاهم می کنه:
_هیچم حق نداره مرتیکه ی وحشی.تو بی گناه بودی هر کس دیگه ای هم جای تو بود همین کارو می کرد .
_اما هامون نمی دونه .
مارال: پس بهش بگو بهتر از اینه که هر روز غرورتو خورد کنه .
_اون طوری غرورم بیشتر می شکنه مارال…هامون باور نمیکنه!بار ها و بارها بهم گفته فاحشه،هرزه… به نظرت بهش بگم داداش شیر پاک خوردت به من تجاوز کرده باور می کنه ؟ نه.اتفاقا خشمش بیشتر میشه که دارم به برادرش تهمت میزنم،بیشتر ازم متنفر میشه!
مغموم نگاهم می کنه و مستاصل میگه:
_فرار کنی جواب میده ؟
خندم میگیره:
_فکر کردی برای چی عقدم کرده ؟ که راه فرار نداشته باشم.
_عجب آدم عوضی بودم دلم میخواد انقدر بزنمش تا تلافی کارایی که باهات کرده در بیاد .
از خشمش لبخندم پررنگ تر میشه،به داخل هدایتش میکنم و میگم:
_بشین! بگو چی می خوری برات بیارم .
دستمو میگیره و دنبال خودش به سمت مبل می کشونه. وادارم می کنه بشینم و در نهایت می پرسه:
_چیزی نمیخوام،با چه پلیس بازی تونستم دو دقیقه ببینمت.
با ابروی بالا پریده می پرسم:
_چطور تونستی بیای داخل که کسی نبینتت؟
شونه بالا می ندازه و بی تفاوت میگه:
_هاله منو دید.
ناباور لب می زنم:
_چی؟
مارال:توقع نداشتی که از دیوار بپرم بالا ؟ دوساعت مثل گربه کشیک میدادم تا اینکه هامون اومد.خدا خدا کردم درو نبنده اما ماشینشو برد داخل و جفت در ها رو هم بست . اونقدر منتظر موندم دیگه میخواستم زنگ بزنم که دیدم هاله داره میره تو.ناچارا رفتم جلو و گفتم با تو کار دارم اما تلفنتو جواب نمیدی اونم بدون اینکه جواب سلاممو بده درو باز گذاشت گفت برو طبقه ی سوم.برای بار دوم هم در بزرگتون رو خیلی یواش باز گذاشتم و رفتم کلیدو ساختم.برگشتنی دیدم یه پسر داره میاد طبقه ی بالا برای همین لفتش دادم و کلید و از زیر در دادم داخل.
بهش خیره میشم،خونه ی ما دو در داشت یکی برای رفت و آمد و یکی دیگه بزرگ بود برای وارد شدن ماشین.باز خوبه به عقلش رسید برای بار دوم اون در بزرگ رو باز بذاره اما دیدارش با هاله…
در مونده می نالم:
_اگه هاله به هامون بگه چی؟
مارال: مگه خودت نگفتی قهره باهاش؟ پس مطمئن باش اومدن منو اونقدر مهم نمیدونه که بره به برادرش راپورت بده. اینارو ول کن بگو بهم… حالت چطوره؟
شونه ای بالا می ندازم:
_نمیدونم.
مارال: الهی بمیرم شدی پوست و استخون!نکنه هامون بهت غذا نمیده؟
_تو این یه مورد تحریمم نکرده،خودم اشتها ندارم .
_از بس احمقی آخه آدم با شکمشم قهر می کنه؟
_بحث قهر کردن نیست دلم به سمت هیچ غذایی کشیده نمیشه،دلم فقط آرامش می خواد .
لپمو می کشه و با هیجان میگه:
_تو خودت آرامشی آخه عشق من!
می خندم و میگم:
_انقدر هندونه زیر بغل من نده بگو ببینم چه خبر از سمیرا؟نگرانم نشد خطم خاموشه؟
مارال: خطت که خاموش نیست خنگ خدا،اتفاقا روشنه.همین دو شب پیش سمیرا می گفت آرامش آنلاینم هست اما جواب نمیده ولی می دونی چیه؟ تمام اون عکسای دلبرانه ت پاک شده هم از روی پروفایلت هم از اینستا.بهت میگم این هامون ته هفت خط های دنیاست بگو نه!نگاه چقدر پرو رفته رو صفحه ی تو جوعلون میده.خدا به داد اون بدبختایی که بهت پیام میدن برسه،فکر کنم هامون از وسط دو نصفشون کنه!
ناباور به مارال گوش میدم،چطور تا حالا بهش فکر نکرده بودم؟خدای من عکس هام،صفحه ی مجازیم… چت کردن ها و سر کار گذاشتن های پسر های رنگ و وارنگ مجازی… حرفاشون،حرفام.
مارال کنکاشی توی صورتم می کنه و میگه:
_چرا یهو مثل لبو سرخ شدی؟خوب شوهرته لابد غیرتی شده.
سرمو بین دست هام می گیرم و می نالم:
_ای وای بر من!حالا هامون با خوندن اون پیام ها دیدش نسبت به من بدتر میشه… دیگه حتی اگه خودمو بکشم باز هم حرفمو باور نمیکنه .
صدام اونقدر آروم هست که مارال متوجه نمیشه و می پرسه:
_چی؟
درمونده سر بلند میکنم و میگم:
_توی صفحه های مجازیم نمیتونه تصویر خوبی از من ببینه،حالا رسما یقین میکنه من اون کارم!
دو هزاری کجش جا میوفته،اون هم مثل من نگران میشه:
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به پارت اول رمان فول اخلاقی قصاص
@roman_ziba
سازنده ترین کلمه
صبراست
برای داشتنش دعاکن
روشن ترین کلمه امیداست
به آن امیدوارباش
ضعیف ترین کلمه
حسرت است،آنرانخور
محکم ترین کلمه
پشتکاراست آنراداشته باش
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت77 جلوی در که می رسه می خواد سلام کنه اما با دیدن من چهره اش پر میشه از حس ن
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت78
_خدا می دونه با خوندن چت های تلگرامت چقدر حرص خورده،شاید واسه همین دیشب زدتت. خجالتم نمیکشه مرتیکه خیر سرش دکتره زورش به تو می رسه .
_جون کلی آدم رو نجات داده اما با رفتارهاش سعی داره جون منو بگیره.انگار میخواد انقدر عذابم بده تا زجر کش بشم و بمیرم.
مارال:از بس خری!از لجشم شده خودتو شاد بگیر حالیش بشه هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
_تو هم دلت خوشه،به چی این زندگی دلمو شاد بگیرم؟دلم میخواد برم زندان ملاقات مامانم.دلم میخواد بهش بگم چه دردی توی وجودم می پیچه وقتی یادم میاد اون به جای من توی حبسه!دلم میخواد بهش بگم از فکرش حتی یه خواب راحتم ندارم اما جرئت اینکه برم و به هامون بگم اجازه بده مادرم و ببینم رو هم ندارم.منتظرم یه کم آروم شه،هر چند بعید می دونم!تا لحظه ی مرگمم نمیتونم روی خوش هامون رو ببینم.
مارال: حق داری! از همون شبی که هاکان نمک نشناس اون کاروباهات کرد یه روز خوش هم ندیدی،خیلی قوی هستی که تونستی تحمل کنی..
_قوی نیستم!دارم از شدت ضعف می میرم،فقط به روی خودم نمیارم.
با غم سرم رو در آغوش میگیره حرف نمیزنه و من چقدر نیاز داشتم به کسی که ساکت بشینه و به حرفام گوش بده.شروع میکنم به گفتن حرف های تکراری .
بی وقفه حرف می زنم،بی اراده سفره ی دلم رو پهن می کنم و بی هیچ ترس و ابایی حرف های انباشته شده توی دلم رو میریزم بیرون . مارال اشک میریزه،گریه میکنه اما من فقط با درد حرف می زنم… حرف می زنم و حرف می زنم… اونقدری که ذهنم خالی میشه از هر کلمه اما دلم همچنان پره.اما من قانعم به خاموش شدن همین صداها به بیرون ریخته شدن همین حرف ها به این آرامش لحظه ای…
*ما را نتوان پخت که ما سوخته ايم
آتش نتوان زد که برافروخته ايم
ما را نتوان شکست آسان اى دوست
هرجا که دلى شکست، ما دوخته ايم*
**
صدای چرخش کلید توی در رو می شنوم و بی توجه مشغول خورد کردن سالاد میشم،بوی قرمه سبزی همه جا پیچیده،به لطف مارال غذای خوش رنگ و لعابی در حال پخت بود.هرچند هامون توی این چند شب یک بار هم شام نخورده بود.
گفتم چند شب… چند شب شده ؟ چند شب شده روی کاناپه تا صبح به سقف خیره شدم و نخوابیدم ؟ سه شب ؟ چهار شب ؟ ده شب ؟ یک عمر!
صدای بسته شدن در میاد و در نهایت قامت هامون جلوی در آشپزخونه نمایان میشه.سلامی زمزمه می کنم.نگاهی آمیخته به خشم،همراه با اخم هایی در هم رفته به من می ندازه و بدون اینکه جواب سلامم رو بده،میگه:
_اون دختره کی بود دیشب اومده پی تو رو گرفته ؟ بعد هم راشو کشیده اومده بالا؟
حرکت دستم متوقف میشه،آخ مارال… آخ… گفتی هاله چیزی نمیگه.حالا چطور جواب این دیو دو سر رو بدم ؟
خودم رو نمی بازم،دوباره مشغول خورد کردن سالاد میشم و سنگین جواب میدم:
_من خبر ندارم.کسی بالا نیومد!
با سوﺀظن نگاهم می کنه،برای اینکه مطمئنش کنم،خیره به خیار توی دستم ادامه میدم :
_کسی هم بیاد جرئت اینکه در این خونه رو بزنه،نداره.خیالت راحت!
نمی تونم تشخیص بدم قانع شده یا نه!نمیتونم از نگاه خیرش بفهمم پی به دروغم برده یانه!فقط وقتی حرف میزنه خوب میفهمم توی کلامش تهدید موج میزنه،تهدیدِ واقعی،دور از هر بلوف و تردید :
_وای به حالت… وای به حالت اگه پشت سر من گــ*ـه خوری اضافه بکنی.هامون نیستم اگه از به التماس کردن نندازمت.
در جواب تهدیدش فقط پوزخند می زنم،به قول محمد باید بشنوم و سکوت کنم.بذار بگه!
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه،صدای تقه هایی که به در میخوره توجه جفتمون رو جلب می کنه. شاید محمد بود!اما اگه محمد بود هامون اینطور با اخم به در خیره نمیشد.
بیخیال خورد کردن ادامه ی سالاد بلند میشم و دست هام رو می شورم.هامون بالاخره افتخار میده در رو باز کنه،صدای یه زن رو می شنوم اما هر چی گوش میدم هیچ آشناییتی توی صداش حس نمیکنم.
مردد بودم خودم رو توی آشپزخونه پنهان کنم یا برم جلو.گوش هام رو تیز میکنم و با دقت به حرف های زنی که داره حرف میزنه،سعی می کنم بفهمم قضیه از چه قراره :
_الهی من فدات بشم عمه…ببخش اگه دیر رسیدم و برای مراسم هاکانم نبودم.اما خدا میدونه تو غربت چقدر برای عزیز دلم عذاداری کردم،به زحمت تونستم کارامو درست کنم… دو روزه اومدم اما ندیدمت عمه… بیشتر از همه دلم هوای تو رو کرده بود،بوی هاکان رو میدی!الهی من بمیرم که جوون مرگ شدن عزیز دلمو نبینم.الهی جیگرش آتیش بگیره اونی که این بلا رو سر عزیز دلم آورد .
بغض می کنم،آتیش گرفته خانم… فقط خاکسترش مونده.خبر نداری!
صدای دو رگه ی هامون رو می شنوم:
_بیا تو عمه،سر پا نمون !
این زنو میشناختم،عمه ی معروف خاندان صادقی.کسی که سالها خارج کشور زندگی می کرد و تا حالا دو بار ایران اومده بود که خداروشکر من تا حالا سعادت دیدنش رو نداشتم و فقط تعریفش رو از هاکان و هاله شنیده بودم.عمه ی بزرگ و مستبد که کسی جرئت حرف زدن روی حرفش رو نداشت.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت78 _خدا می دونه با خوندن چت های تلگرامت چقدر حرص خورده،شاید واسه همین دیشب زدت
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت79
صدای بسته شدن در رو می شنوم،نم چشم هام رو با پشت دست پاک می کنم،آشپزخونه اپن بود و بالاخره دیده می شدم پس قبل از هر حرفی پا جلو می ذارم و از آشپزخونه بیرون میرم.هامون با اخم به من نگاه می کنه،اما من خیره به زن میانسال با لباس های فاخر و تماما سیاه و موهایی رنگ شده که از زیر شال بیرون زده و چشم هایی سیاه و چین افتاده ای که غرق در غم و اشک هست میشم.سر تاپام رو از نظر می گذرونه،دقیقا از موهام تا پایین.آنالیز میکنه و بدون اینکه چشم از من برداره خطاب به هامون میگه:
_نگفته بودی مهمون داری.
دستم مشت میشه،لب می گزم و اون ادامه میده:
_انگار مهمونت سلام کردن هم بلد نیست.
اخم ریزی ما بین ابروهام جا خوش میکنه،مجبور نبودم به فامیل های عقده ایش احترام بذارم.اما نمیخواستم بهانه دست هامون بدم بنابراین زیر لب خشک و بی ملایمت زمزمه می کنم :
_سلام!
فقط سر تکون میده و منتظر به هامون چشم می دوزه تا من رو معرفی کنه.کلافگی حتی از نفس های سنگینش هم پیداست،انگار اون زمانی که انتقام چشمش رو کور کرده بود و عقدم کرد به فکر این روزها نیوفتاده بود.اینکه روزی مقابل فامیل هاش قرار بگیره و بخواد توضیح بده!
با دست اشاره ی کوتاهی به من می کنه.
_این آرامش…
مکث می کنه،منتظرم بگه دوست خانوادگی ،دوست هاله،دوست دختر ،یه فاحشه ی یک شبه… اما در کمال تعجب مکثش رو با یه جمله ی حیرت انگیز می شکنه:
_زنه منه!
عمه ش که هیچ من هم از این همه صراحت جا می خورم. اخم های عمه به طرز فجیعی در هم میره،نگاهش رو از من عبور میده و نامطمئن اما کمی عصبانی می پرسه:
_منظورت از آرامش… همون دختر زهراست؟
دلم میخواد سرم رو با شرمندگی پایین بندازم،اون قدر که آب بشم و برم توی زمین اما سرکشانه می ایستم و چشم به هامونی که سر تکون میده،میدوزم .
با تاییدش گویا عمش رو آتیش میزنه که یک باره اون لحن چند دقیقه قبلش جاش رو به یه لحن تند و گزنده میده:
_تو… تو با دختر قاتل برادرت ازدواج کردی؟
لابد هامون الان توی دلش میگه با قاتل برادرم ازدواج کردم،نه دخترش!
هامون با همون اخم همیشگی جواب میده:
_بشین عمه… حرف می زنیم.
هر چقدر هم عمه خانم آدم مستبدی بود باز هم حریف هامون زورگو نمیشد.نگاه بدی به من می ندازه و به سمت مبل ها میره و روی مبل سه نفره میشینه،هامون هم روی مبل دو نفره مقابل
عمه ش میشینه.هاج و واج ایستادم که هامون با اشاره چشم بهم می فهمونه کنارش بشینم.ناچار به سمتش میرم.نگاه عمه به من خصمانه و به هامون از روی خشمه. طاقت نمیاره و با سرزنش به حرف میاد:
_باورم نمیشه اینطوری برادرتو بی حرمت کنی و بخوای با دختر قاتلش ازدواج کنی.بگو ببینم چند وقته این دختره زنته؟
لحنش هیچ به دلم نمیشینه،اگه از ترس هامون نبود حتما یه جواب دندون شکن بهش میدادم،اما الان فقط میتونم نگاهش کنم و به جواب هامون گوش بدم:
_چهار روز !
حیرت نگاه عمش دوبرابر میشه:
_تو به چهلم برادر خدابیامرزت نرسیده ازدواج کردی ؟ اونم با چه دختری ؟ تن هاکان با این کارای تو توی گور میلرزه بچم.دلم خوش بود تو عاقلی،فهمیده ای… حیف!حیف که من بلد نیستم مثل تو حرمت بشکنم وگرنه یه سیلی میخوابوندم توی گوشت.بیشتر از سیلی حقته،کسی که به این راحتی به برادرش پشت کنه و احترامشو نگه نداره لایق احترام نیست .
هامون در جواب تمام این حرف ها فقط سکوت میکنه،این بار من بی طاقت جواب میدم:
_گناه من چیه؟
نگاهی بهم می ندازه و با عصبانیت پرخاش میکنه:
_تو هم لابد به مادرت رفتی دیگه.اون مادر نمک نشناست تمام خوبی های ملیحه ی احمقو فراموش کرد و پسرشو کشت.تو هم خدا میدونه پس فردا جواب خوبی های این پسر احمق رو با چه ظلمی میخوای بدی .
صدای هامون با تحکم شنیده میشه:
_کافیه عمه! احترام زیادی برات قائلم اما اگه قرار باشه به توهینات ادامه بدی بری بهتره.
_یعنی کارت به جایی رسیده منو از خونت بیرون می کنی آره؟آخ کاش منم می مردم این روزو نمیدیدم. هاکانم این همه سنگ تو رو به سینه میزد این همه داداش داداش میکرد،اون وقت تو چی؟خاک برادرت خشک نشده رفتی زن گرفتی،خجالتم نمی کشی به خاطر دختر اون زنیکه ی قاتل منو از خونه بیرون میکنی.برای همینه دو روز از ملیحه سراغتو میگیرم جواب سر بالا میده،نگو دل اون بدبخت رو هم سوزوندی.داغ هاکان بس نبود این دختر و هم آوردی گذاشتی جلوش بشه آیینه ی دقش!
لب باز می کنم که قبل از من صدای هامون میاد :
_من قبل از مرگ هاکان این دخترو میخواستم عمه!
حیرت زده به نیم رخ جدیش خیره میشم.چی داشت می گفت ؟
عمه:اما وقتی دیدی مادر این دختر قاتل برادرته باید قیدشو می زدی بچه نه اینکه عقدش کنی .
_یعنی میگید ولش می کردم به امان خدا ؟ می دونید که کسیو نداره .
لب می گزم و دلم از این همه بی کسی می گیره،دیگه نمیتونم سرم رو بالا نگه دارم.سرم رو پایین میگیرم و به قطره ی اشکی که روی پام می چکه نگاه میکنم
🌿
🌺