💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت98 با احتیاط در رو باز می کنم،مارال هیجان زده داخل میاد و با نفس نفس میگه: _آ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت100
بهش نگاه می کنم،عمیق و کاوشگر .نگاه می کنم تا شاید ذره ای به این مرد نفوذ پیدا کنم،تا از نگاه دوستانش جسارت حرف زدن بگیرم اما هر چقدر بیشتر به چهره ش خیره میشم،بیشتر پی می برم حرف زدن راجع به همچین موضوعی اون هم با هامون،چیزی فراتر از جسارت می خواد،یه حسی مثل حماقت. مارال نمی دونست،هامون رو ندیده بود،زهر کلامش رو نچشیده بود،تیر نگاهش رو به جون نخریده بود اما من تجربه داشتم .تجربه ی خشم هامون رو داشتم،تجربه ی نگاه سنگین و نفرت بارش رو داشتم و حالا که کمتر از گذشته به کارم کار داشت نمی تونستم همه ی پل ها رو خراب کنم.
نفسی راست می کنم و میگم:
_هیچی،می خواستم یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم تا شاید اجازه بدی برم ملاقات مامانم.
کلافه چشم می بنده و جواب میده:
_وقتی خودت جوابشو می دونی چرا می گی؟ برو بیرون حوصله تو ندارم.
چیزی نمی گم اون لحظه این سکوت بیشتر دلم رو راضی می کرد.
بی حرف از اتاق بیرون میرم و هم خودم رو هم هامون رو به یه تنهایی و خلوت یک نفره مهمون می کنم.
****
بی رمق کنار دستشویی می شینم،لعنت به این حس تهوع. انقدر عق زدم که نایی برام نمونده،حتی یادم نمیاد چی خوردم که به این روزافتادم.
دستی به شکمم می کشم وبی توجه به سردی موزائیک ها سرم رو روی زمین می ذارم و جنین وارتوی خودم جمع میشم .چرا میگن حس مادری از همون روز اول توی وجود آدم شکل می گیره؟ من هیچ حسی به این بچه نداشتم،چون باورش نداشتم. هنوز هضم نکردم که من هم می تونم مادر بشم،این بچه به دنیا بیاد،بزرگ بشه از پدرش بپرسه چی باید بگم؟شبیه هاکان باشه،پسر باشه،چشم هاش آبی باشه،بی رحم باشه دنیای یه دختر رو روی سرش خراب کنه چی کار باید بکنم ؟ از پسش بر میام؟من همین اول راه زانوهام خم شده،هنوز اکثر ورق های زندگیم سفید و توخالیه که من باختم. همین اول راه.
نمی دونم چرا انقدر نفس کشیدن سخت شده،حس می کنم اون قدر ضعیف شدم که مرزی تامردنم باقی نمونده. اصلا شاید بمیرم و این بچه هم هیچ وقت به دنیا نیاد.
کم کم فارغ می شم از هر فکر و خیالی،فراموش می کنم ضعف و حالت تهوع شدیدم رو .
چشم می بندم،فقط تاریکی مطلقه و بس،نمی دونم چقدر توی اون تاریکی ایستادم،یک ساعت،دوساعت،سه ساعت.
فقط می دونم توی اون تاریکی صدای آشنای مردونه ای رو می شنوم:
_آرامش!
صدا متعلق به همون مرد حامی بود،همون مردی که علارغم بدی هاش زیادی خوب به نظر می رسید.
_باز کن چشماتو بگو ببینم چته!
جواب نمی دم اما لای پلکم رو باز می کنم،از پشت دیده ی تار شده م می بینمش،هامون رو.
با همون ریشی که این روز ها کوتاه نمی شد،با همون چشم های شب زده.
نگاه بی رمقم رو می بینه و انگار عمق حالم رو درک می کنه .چشم هام دوباره بسته می شه اما حس می کنم بغلم کرد،بلندم کرد. راه رفتش رو حس می کنم،صدای نفس هاش رو می شنوم و در آخر صدای خودش رو :
_چقدر ضعیف شدی تو!
هه… ضعیف شدم،دقیقا از همون شب لعنتی بود که فهمیدم ضعیفم و قدرت جنگیدن ندارم.
روی تخت می ذارتم،بیدارم اما نمی خوام چشم هامو باز کنم .این تاریکی قشنگ تره.
چند دقیقه ای می گذره که دوباره گرمای دستش رو روی دست یخ زدم حس می کنم،برای بار دومه که دستش روی دستم نشسته و برای بار دومه که پی می برم چه تضادی دارن دست های یخ زده ی من با دست های گرم هامون.
فشارم رو می گیره و دوباره صداش به گوش می رسه .انگار می دونه بیدارم:
_چی کار کردی که فشارت انقدر پایینه،کسی هم بخواد شکنجه بده منم نه خودت.
بلند میشه،صدای خش خش پلاستیک میاد. لای پلکم رو که باز می کنم می فهمم می خواد بهم سرم بزنه .برای اولین بار خداروشکر می کنم که دکتره،چون اگه می خواست منو ببره بیمارستان قطعا از ترس سکته می کردم.
دوباره کنارم می شینه ،این بار با چشم باز نگاهش می کنم،نگران نیست،متنفر نیست انگار هیچ حسی توی اون صورت اخمالودش پیدا نمیشه.
آستین بلوزم رو بالا میده،نگاهش رو به چشمام می دوزه و زمزمه می کنم:
_انگار دیگه از آمپول نمی ترسی!
لبخندی روی لبم میاد،توی زندگیم تا سر حد مرگ از این سوزن لعنتی می ترسیدم. یادمه سرمای سختی خورده بودم که مامان از هامون خواست بیاد و معاینه ام کنه. اون هم برام آمپول پنیسیلین تجویز کرد. یادمه با اون حال خراب چنان با داد و بی داد حرفم رو به کرسی نشوندم که هامون سرسخت هم بی خیال شد و از خیر آمپول زدن گذشت.
به اون سوزن نگاه می کنم و میگم:
_من حالم خوبه،نیازی به سرم نیست.
کش سفتی رو دور بازوم می بنده.
لب هاش انحنا پیدا می کنن،معلومه پوزخندش رو مهار کرده .انگار نمی خواد توی اون حال بد اذیتم کنه .اما لحنش،شاید خشونت نداشته باشه اما هنوز مثل گذشته ست:
_اون موقع هایی که با جیغ جیغ از زیر آمپول در می رفتی مال مامان جونت بودی،اما الان جونت دست منه .تا من نخوام نه حق پس افتادن داری نه حق مردن،کار دارم باهات،هنوز خیلی کار دارم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت100 بهش نگاه می کنم،عمیق و کاوشگر .نگاه می کنم تا شاید ذره ای به این مرد نفوذ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت101
به رگم پنبه ای آغشته به الکل می ماله،صورتم رو اون طرف می کنم تا نبینم.
از فکر این که اون سوزن قراره توی تنم فرو بره کل بدنم منقبض میشه،انگار این انقباض اعصابش رو خورد می کنه که می گه:
_شل کن بدن تو،سفت کنی بدتره.
سرم رو دوباره به سمتش می چرخونم و مظلومانه میگم:
_می ترسم.
سکوت می کنه،سکوتی که پر شده از حرف های نگفته،به چشم های نم دارم خیره شده،به چشم های به رنگ شبش خیره شدم که صداش رو خش دار تر از همیشه می شنوم:
_ازت متنفرم.
تمام تنم از این سردی کلام یخ می بنده،سوزن رو به سمت رگم نزدیک می کنه اما من تمام حواسم به صورت گرفته اشه،به چشم هایی که حتی رغبت نگاه کردنم رو هم نداره.
سوزش سوزن رو حس می کنم،اما حرف هامون بیشتر دل می سوزونه:
_اگه کاری برات می کنم به حساب بخشش نذار!هیچ وقت من هیچ وقت نمی بخشمت.
دلم می گیره از این تحکم کلامش،از جاش بلند شده و میگه:
_دستتو تکون نده!
سکوت می کنم،جلوی آیینه مشغول باز کردن
دکمه های پیراهنش میشه،در همون حال صدای بی تفاوتش رو می شنوم:
_شام خوردی؟
به سختی زمزمه می کنم:
_نه!
بی خیال باز کردن سه دکمه ی پایین بلوزش به سمتم برمیگرده.نگاه از برهنگی سینه ش می گیرم و به چشمهای سردی که من رو مخاطب قرار دادن می دوزم.
عادت داشت،عادت داشت وقتی می خواست حرف بزنه چند ثانیه به چشم های طرف خیره بشه تا نفوذش رو توی عمق ذهن مخاطبش ببینه و بعد با کلام سرد و سختش مخاطبش رو خلع سلاح کنه.
_می شنوم!
منظورش رو نمی فهمم،نمی دونم از چی باید توضیح بدم.دوباره با همون صدای ضعیفم زمزمه می کنم:
_چی بگم؟
_دلیل حال این چند وقتو!می خوای با این کارها دلم به حالت بسوزه؟
قطره ی اشک سرکش رو با دست آزادم پس می زنم و بغض دار جواب میدم:
_نه!
باز هم همون پوزخند اعصاب خورد کن رو تحویلم میده.
_جالبه،ولی هیچ گناهکاری با مظلوم کاری بخشیده نشده.
با همون حال میگم:
_نگفتم ببخش!راجع به امشبم معذرت می خوام.کاش کمکم نمی کردی که بعدش بخوای طعنه بزنی!
امشب صداش جدی تر از همیشه ست،مردونه تر از همیشه،بم تر و گیرا تر از همیشه:
_صد بار دیگه هم به این حال ببینمت کمکت می کنم چون من نمی تونم به اندازه ی تو بد باشم.
التهاب بغضم بیشتر میشه،آره دیگه من بدم…
با همون مکث کوتاه همیشگی ادامه ی جملش رو بیان می کنه:
_در عین حالی که ازت متنفرم دلم به حالت می سوزه.
لب می گزم از این حجم تحقیر،من از ترحم بیزار بودم.
_گوشیتو بهت پس میدم،می تونی با دوستت صحبت کنی.اما یادت نره هر تماست چک میشه،حتی یه اس ام اس سادت!
توی سکوت بهش گوش میدم،عجیبه که حتی موبایلمم برام مهم نیست؟توی همین سکوت ادامه میده:
_اما… وای به حالت اگه یکی از گه خوری های گذشتتو ببینم زندت نمی ذارم.صفحه ی اینستاتو پاک می کنی خطتم عوض می کنم.
آهسته لب می زنم:
_نیازی نبود.
بی اعتنا ادامه میده:
_هر جا حس کردی حالت بده بهم زنگ بزن،نمی خوام بمیری آرامش.حالیته؟نمی خوام بمیری.
توی دلم جواب میدم :آره مردنم به دردت نمی خوره.تو از زجر کشیدنم لذت می بری!
این بار روی لب هاش لبخند تلخی می شینه،قدمی بهم نزدیک میشه،این بار رنگ نگاهش قابل خوندنه،غم داره.غصه داره،گله داره!
کنارم روی تخت می شینه.مثل همیشه نمی تونم پیش بینی کنم چی کار می خواد بکنه،مثل همیشه غافل گیرم می کنه. دستش رو روی گونم می ذاره،این بار دست های اونم گرمای گذشته رو نداره.با پشت دست روی گونه م می کشه و با حرفش نفس نصف و نیمم رو قطع می کنه:
_می دونستی هاکان خاطرتو می خواست؟بهت گفته بود؟
لب می گزم،کاش اسم اونو نیاره.متوجه ی ترس نگاهم میشه،بدون این که دست از کارش بکشه آنالیز گرانه صورتم رو کاوش می کنه و ادامه میده:
_وقتی بهم گفت بهش گفتم این دختر لیاقت تو نداره،از سرت زیادی بود.
با زهرخند ادامه میده:
_فکرشم نمی کردم یه روزی اسم نحست تو شناسنامه ی من بره.
باز هم یه شکستن دیگه.روی چشم هام زوم می کنه :
_تو یه عوضی به تمام معنایی می دونستی؟
باز هم این بغض لعنتی به جنگ غرورم میره و واین بار پیروز میشه،اشکی از گوشه چشمم سر می خوره،حتی اشک چشمم رو نمی بینه:
_من می دونستم تو آشغالی اما نه تا این حد که بخوای آدم بکشی اونم کیو؟هاکانو!
صداش آرومه،حرکت دستش هم روی صورتم آرومه.این وسط فقط حرفاشه که کوبنده ست و غرورم رو جریحه دار می کنه.
_ازت بدم میاد آرامش،همون اندازه ای که داداشم می خواستت من ازت متنفرم!
دیگه نمی تونم طاقت بیارم و با نفرت از اون شب می گم:
_برادرت عاشق من نبود هامون.
این بار اونه که سکوت کرده ، این بار منم که با نفرت کلامم مکث می کنم و ادامه میدم:
_من عوضیم آره. اما هاکان…
شصتش رو مماس با لبم قرار میده و هشدار دهنده نگاهم می کنه.
_حتی فکرشم نکن بخوای بهش توهین کنی.اون بار اگه جواب توهینت سیلی بود قرار نیست این بار هم به راحتی هموم بار بگذرم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق نیاز به هیچ
تعریف و
توصیفی ندارد...
عشق به خودی خود
یک دنیاست...
یا درست در مرکزش
هستی یا خارج از آن ،
در حسرتش...
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت101 به رگم پنبه ای آغشته به الکل می ماله،صورتم رو اون طرف می کنم تا نبینم. از ف
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت102
لبخند تلخی کنج لبم می شینه،تلخیش به لحنمم سرایت می کنه:
_می گی توضیح بده،اما نمی خوای بشنوی.
_چون داری مزخرف میگی تو می تونی به کل شهر دروغ بگی اما به من نه!
سرش خم میشه،این بار می تونم برق نفرت نگاهش رو از نزدیک ببینم .می تونم همراه با صداش دم و بازدم سوزنده ش رو روی پوست یخ زدم حس کنم:
_تو نمی تونی برای من مظلوم نمایی کنی،من می شناسمت!
حق داشت،از نظر اون من یه دختر آشغال و پست فطرت بودم که برادرش رو کشتم و قتل رو انداختم گردن مادرم. خوب مگه غیر از این بود؟نه!پس هامون حق داشت به من بگه عوضی،اما حق نداشت برادرش رو تبرئه کنه و نخواد بشنوه!
بلند میشه،نگاهی به سرمم می ندازه و سوزنش رو از دستم می کشه.
می خوام بلند بشم که با تحکم میگه:
_یادم نمیاد بهت گفته باشم بلند بشی.
بی اعتنا می شینم و میگم:
_خوشت نمیاد روی تختت باشم،میرم اون یکی اتاق.
جدی جوابم رو میده:
_آره خوشم نمیاد،اما مجبوری بتمرگی همینجا چون که من میخوام.
از اتاق بیرون میره،سرکشی بیشتر فقط توانم رو کم می کرد .خداروشکر از اون حالت تهوع و سرگیجه ی وحشتناک خبری نیست اما همچنان بدنم تهی از هر انرژی و نیروییه.
دوباره روی تختش دراز می کشم،نفسی می کشم که همزمان عطر سردش هم وارد ریه هام میشه.
عطری که درست مثل صاحبش لرز به تن آدم می نداخت.
بیست دقیقه ای می گذره که در نیم باز کاملا باز میشه،با همون لباس های عوض نشده داخل میاد .نگاهم به سینی غذای توی دستش میوفته.
کنارم روی تخت می شینه،غذاهای امروز ظهر رو گرم کرده .لیوان آب رو روی عسلی کنار تخت می ذاره،همون طوری که قاشق رو پر می کنه از برنج دستوری میگه:
_بلند شو بشین!
دستم رو بند تخت می کنم و تکیه می زنم .منتظرم سینی رو به دستم بده که در کمال تعجب قاشق رو به سمت دهنم نزدیک می کنه .معذب زمزمه می کنم:
_خودم می خورم،ممنون!
نگاه گذرایی بهم می ندازه و قاشق رو به مصرانه به سمت لب هام میاره. به سختی دهن باز می کنم و برنج های قاشق رو می بلعم.
قاشق دیگه ای پر می کنه و بدون اینکه نگاهم کنه بی مقدمه میگه:
_هاکان می گفت زیادی خوشگلی.
با همین حرفش تمام اشتهام کور میشه ،بی میل لقمه رو می جوم تا همراه بغضم فرو بدم و به حرف هاش گوش می کنم:
_می گفت شیرینی،پاکی،دلربایی،هه…
قاشق رو دوباره به سمت دهنم میاره و این بار خیره به چشم هام ادامه میده:
_تو نفرت انگیزی،منزجر کننده ای…
با بغض لقمه ی دیگه رو می بلعم، چی میشد اگه امشب عذابم نمی داد؟ محبتش رو نخواستم،این حرف ها رو هم نمی خوام.
_اگه دارم با دستای خودم بهت غذا می دم برای اینه که منتظرم ببینم چطور گاز می گیری دستی که به سمتت میاد و کمکت می کنه رو .این بار می خوام ببینم،می خوام ببینم این بار گربه صفتی خودتو چطور نشون میدی.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه