💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت13 سری به نشانه نه تکان داد و به سمت آشپز خانه رفت، با کنجکاوی پاکت را زیر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت14
لحن تند و عصبی اش خبر از اتفاق شومی می داد، با عجله و استرس آماده شدم و خود را به حجره ی حاج صادق
رساندم، بعد از احوال پرسی مختصری اشاره ای به اتاق مخفی سمت چپ حجره کرد و گفت:
-شهاب منتظرته دخترم.
تشکری کردم و به سمت اتاق قدم برداشتم...
چشم هایم را روی هم گذاشتم و تمام اتفاق های صبح در ذهنم نقش بست حرف های حاجی و شهاب، خبر عروسی
و...
سپیده دم بود من در فکر بیدار، مرور خاطرات دوسال گذشته دیگر نایی برایم نگذاشته بود فکرم کشیده شد سمت
حرف های ثریا خانم که گفته بود آخر این ماه مراسم عروسی برگزار می شود.
دلم می خواست بدانم حاج صادق و شهاب چه نظری در این مورد دارند در ذهنم غوغایی بود از فکر آینده ای نا
معلوم، با همین افکار چشم هایم را روی هم گذاشتم و خواب چشم هایم را فرا گرفت.
***
چشم که باز کردم سردرد شدیدی که حاصل گریه های دیشبم بود گریبان گیرم شده بود به سختی سرم را از روی
بالشت برداشتم و نگاهی به ساعت روی عسلی کنار تختم انداختم دوازده ظهر را نشان می داد وای چقدر خوابیده
بودم!
بعد از تعویض لباس از اتاق بیرون رفتم صدای صحبت های مادرم با تلفن به گوشم رسید، کنجکاو بودم بدانم با چه
کسی صحبت می کند که با گفتن اسم ثریا جان بیش تر مشتاق گوش داد به حرف هایش شدم، کنار پنجره ی بزرگ
پذیرایی ایستادم و نگاهم به سمت درخت بیدی که عاشقش بودم افتاد و به حرفای مادرم گوش سپردم.
جمله به جمله ای که مادرم به زبان می آورد مرا خورد تر می کرد، قسم می خورد گریه می کرد و می گفت:
- دروغه
می توانستم چهره ی ناامید و رنجیده ی مادرم را تصور کنم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
امشب یادی کنیم از دوستایی که 98 رو برامون قشنگتر کردن😜💋
♥️♡|
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
➖⃟🇹🇷Ne kadar sürerse sürsün;
Önemli olan bir gün benim olacaksin
مهم نیست چقدر طول میکشه؛
مهم اینه یه روز مالِ من میشی.
♥️♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
شاید خوشبختی واقعی
در این است که باور کنیم،
که خوشبختی را
برای همیشه از دست دادهایم،
فقط آن وقت میتوانیم بیامید یا هراس زندگی کنیم، فقط در آن زمان میتوانیم
از شادیهای ناچیز
که بیش از هر چیز دیگر دوام میآورند،
لذت ببریم.
📕 داستانهای کوتاه آمریکای لاتین
✍🏻 روبرتو گونسالس
#قطعهایازیککتاب
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
بهار دختريست زيبا با
چشمانِ رنگى
كه دلبرى هايش دل از همه ميبرَد!!
لبالب از طراوت
مى ايستد
در مسير نسيم عاشقى
تا يك شهر
كوچه به كوچه، خيابان به خيابان
از عطر
موهايش شكوفه دهند...
#حسخوبزندگی
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
Bazen de peki dersin .inandığın için değil, yorulduğun için .
بعضی وقتا هم میگی 'اوکی' ، نه به خاطر اینکه باور کردی، به خاطر اینکه (دیگه) خسته شدی
♥️♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
ʙᴀᴅ ᴛɪᴍᴇs ᴅᴏɴ'ᴛ ʟᴀsᴛ
اوقـاتِ بـد موندنی نیستن.. :)
♥️♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#توصیه
❝کارهایی که میتونین توی تعطیلات عيد انجام بدین✨🦋
━━━═•❀•═━━━
-فیلم و سریال مورد علاقتونو ببینید
-غذاهای جدید یاد بگیرید
-یه هنر جدید یاد بگیرید
-چالش های تیک تاک رو انجام بدید
-یوگا و مدیتیشن انجام بدین
-لباس هاتونو بپوشید و ست های جدید بسازید
-کتاب بخونید
-دکور اتاقتون رو تغییر بدید
-مو یا ابرو هاتونو رنگ کنید
-مدل مو و ارایش های جدید یاد بگیرید
-ورزش کنید
-نقاشی بکشید
-انلاین پول در بیارید
-مستند هارو تو یوتیوب دنبال کنید
🌚✨
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت14 لحن تند و عصبی اش خبر از اتفاق شومی می داد، با عجله و استرس آماده شدم و خو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت15
دلم می خواست بمیرم اما صدای ناله های مادرم که مرا نفرین می کرد را نشنوم، بعد از پایان مکالمه اش صدای قدم
های تند و عصبی اش را از پشت سر می شنیدم، با حرکتی ناگهانی مرا به سمت خود چرخاند و لحظه ای بعد بود که
سوزش سیلی را روی گونه ام حس کردم، نمی دانم چطور باید آرامش می کردم دستم را روی گونه ام گذاشتم که
خیسی اشک سوزشش را بیش تر کرد.
صدای مادرم که بی شباهت به فریاد نبود تنم را لرزاند
-چطور تونستی باعث این بی آبرویی بشی نیلا؟ چطور دلت اومد با ما این کارو کنی؟!
هق می زد و کنارم روی زمین زانو زد بی هیچ حرفی به گوشه ای خیره بودم حرفی نداشتم برای گفتن، صدای باز
شدن در و ورود فردی که آمد باعث شد تپش تند قلبم اوج بگیرد؛ خدایا کمکم کن او تحمل این بی آبرویی را
ندارد...
پدرم هاج و واج کنار در ایستاده بود و به زار زدن های مادرم نگاه می کرد، مادرم که با دیدن او گویی داغ دلش تازه
شده بود از جایش بلند شد و به سمت پدرم دوید یقه ی لباسش را در دست گرفت و با گریه و صدای بلند گفت:
-کجایی محسن؟ کجایی که ببینی دختر یکی یدونت باعث آبروی چندین و چند سالت شده.
سنگینی نگاه پدرم را حس می کردم سکوت کرده بود و این برایم از هر حرفی سنگین تر بود، لحظه ای دیدم دست
های مادرم از دور یقه اش شل شد و بر روی سنگ فرش های سرد افتاد نمی دانم با چه سرعتی خود را به او رساندم
که سرش روی پاهایم افتاد.
هق می زدم و از پدرم که با رنگی پریده کنار مادرم نشسته بود و او را صدا می زد درخواست آب می کردم همان
لحظه نیما هم وارد خانه شد زبانم بند آمده بود شکه از وضعیت پیش آمده با عجله و بدون پرسیدن چیزی به سمت
مادرم آمد و با یک حرکت او را در آغوش کشید و به سمت اتاق مشترکی که با پدرم داشتند رفت.
با تنی بی جان لیوان آبی برداشتم و به اتاق مادرم رفتم، با پاشیدن چند قطره آب به صورتش هراسان چشم باز کرد
و با دیدن من روی برگرداند.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃