eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت106 منم بدون اینکع نگاهش کنم با اخم گفتم -من هیجا نمیام بعد رو به مامان گف
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ایشون همسر دااش طاها پانیز خانوم ـ خوشبختم پانیز جون ـ منم همینطور عزیزم خیلی خوشحالم ارشام خان یه دختر به این خوشگلی برای خودش پیدا کرد خوشبخت بشین ـ ممنون عزیز دلم عسل : ارشام به ترتیب سعیدو پاشا و شیدا رو معرفی کرد دستشو گذاشت رو شونمو گفت ـ شما اینجا باشیدکه منو عشقم بریم یه جای کارداریم برمیگردیم به طرف ماشینش حرکت کردیم فقط دنبال یه بهونه بودم که تالفی کنم دختره دماغ عملی بیشعور نشستم تو ماشینو درو با تمام توانم کوبیدم بهم که ارشام بهم نگاه کرد هیچی نگفتو حرکت کرد دست به سینه با اخم نشسته بودم ۵مینی میشد توراه بودیم جلویه سوپرمارکت بزرگ نگه داشت رفتیم تو روبه دختره که فروشنده بود داشت همینجوری ارشام رو نگاه میکرد گفت : ـ ببخشید شما مرغ دارید ـ بله تو یخچال اخره میخوایدبراتون بیارم ـ نه خودم ورمیدارم مچکرم دختره بهم نگاه کرد که براش زبون دراوردمو یه چشم غره رفتم رفتم پیش ارشام مرغو برداشت داشت می رفت که یه چیپسو ماست موسیر برداشت همیشه با بچه ها ازاینا میخوردیم واایییییییی داشتم حرص میخوردما بعد رفت چندتا کاکاعو برداشت ـخوب اینم واسه دخترااا دیگه دیونه شدم گفتم : ـ منم چندتا چیز میخوام 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت180 لبخندی زد و گفت: -واقعا نمی دونی وقتی زن و شوهرا بعد از یه مدت که از هم د
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -وای بهروز داره گریه می کنه بهنام کلافه گفت: -اه.... همونطور که سعی می کردم بلند شم گفتم: -حتما ترسیده..باید برم بهنام نگاه پر از حسرتی بهم انداخت و گفت: -ولی من هنوز سیر نشدم..پس من چی؟ به روی خودم نیاوردم و گفتم: -خوب بخوابی....شب بخیر و نیم خیز شدم که بهنام دوباره دستم رو کشید لبهاش رو روی لبهام گذاشت ..یه بوسه کوتاه.... -حالا می تونی بری...تا بعد و با گفتن این حرف دستم رو رها کرد و من با سرعت از اتاقش خارج شدم..... وای که از شدت خستگی دارم بیهوش میشم........از دیروز که از ایران برگشتیم یه سره دارم به کارای خونه می رسم..توی این مدت همه جا رو گرد و خاک پر کرده بود...بهروز و بهنام هنوز خوابن.....نگاهی به دور تا دور خونه انداختم....همه جا برق می زنه....میز صبحانه رو چیدم که صدای بهروز بلند شدد....همیشه موقعی که بیدار می شه همینجوره..با گریه منو صدا می زنه...به سمت اتاقش رفتم و با ناز و نوازش از توی تختش اوردمش بیرون..دایره لغاتش داره گسترش پیدا می کنه..الان بعضی کلماتو دست و پا شکسته می گه...... -ابو متوجه شدم اب می خواد -چشم عسل مامان..بریم به پسرم اب بدم...تشنت شده مامانی؟ بعد لپشو بوسیدمو با هم راهی اشپزخونه شدیم...لیوان ابو جلوی دهنش گرفته بودم و اروم اروم بهش اب می دادم که صدای بهنامو از پشت سرم شنیدم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت16 با آمدن پدر به اتاق جمع خانواده جمع شد، در نگاهشان بی تابی موج می زد برای
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 وای بازم دمت گرم چه زیبا می کشی عشق... 》ایوان بند《 باز هم قطرات اشک بود که با شنیدن اهنگ مورد علاقه ام روی گونه هایم می چکید. دو روز از ماجرا گذشت، دو روزی که گویی در خانه ی ما عزاداری بود کسی حرفی نمی زد، دو روز بود که با سکوت مطلق خود را در اتاق حبس کرده بودم و کسی سراغم را نگرفته بود؛ جوری وانمود می کردند انگاری که من مرده بودم حتی خبری از خانواده ی حاج صادق هم نبود! بعد از ظهر بود که بی حوصله کتاب شعری را در دست گرفتم و شروع به خواندن کردم، بعد از چند لحظه صدای زنگ در باعث شد از اتاق بیرون بروم کسی در خانه نبود و کشیده شدن پرده ها فضایی تاریک و سرد را به وجود آورده بود. بعد از زدن دکمه آیفون کنار در ورودی ایستادم و منتظر آمدن فردی که زنگ را زده بود ماندم. با دیدنش زبانم بند آمد یعنی برای چه آمده بود؟! نگاهی به سر و وضع آشفته ام انداختم و با خجالت دستی به موهای مشکی رنگم که روی صورتم پخش شده بود کشیدم، سعی کردم لرزش دست هایم را مهار کنم نگاهی به تنها مرد زندگی ام انداختم تیشرت مشکی رنگی که به تن داشت دلم را لرزاند با هر قدمی که بر می داشت موهای لختش که روی پیشانی اش ریخته بود از این سو به آن سو می رفت و مرا دیوانه ی خودش می کرد، طی این مدت اولین بار بود که در خانه ی ما با هم تنها بودیم و من هیچ وقت دلم نمی خواست مرا با این سر و وضع بهم ریخته ببیند. بی توجه به من که در افکارم غرق شده بودم به سمت پذیرایی قدم برداشت و از کنارم گذشت که بوی تلخ عطر مردانه اش مشامم را پر کرد، همچون کودکی پشت سرش قدم برداشتم... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
هر روز را روز عشق نام گذاری کن، وجودت را سرشار از عشق کن، بگذار عشق عبادت تو باشد، بگذار عشق نیایش تو باشد، بگذار کلام تو از عشق باشد، بگذار کردار تو ازعشق باشد، هر روز را با عشق زندگی کن، بدون عشق، مرده ای متحرک، بیش نیستی... یادت باشد عشق، شادی و خنده باعث خلاقیت تو می شوند. امروز را جشن بگیر و دلیل جشنت را، تولد دوباره ات بدان. اگر دیگران باورت نکردند، نهراس، اشکالی ندارد، مهم برای تو این باشد که خداوند عاشق انسان های عاشق است... ⚘ سلام و صبحتون عشق بهترین ها... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
اين كه تن به انجام هركاري نميدي به اين معني نيست كه نميتوني! بهش ميگن "چهارچوب"! چهارچوبي كه خودت براي خودت تعريف ميكني و پايه و اساسش از "خانواده" شكل ميگيره... كسي كه چهارچوب داره، "اصالت" داره... اصالت رو نه ميشه خريد نه ميشه اداشو دراورد و نه ميشه با بزك و دوزك بهش رسيد! اصالت يعني دلت نمياد خيانت كني، دلت نمياد دل بشكني، دلت نمياد دورو باشي، دلت نمياد آدما رو بازي بدی. اين بي عرضه گي نيست! اسمش "اصالته" ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی را به مادرش داد و گفت: این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشمان داشت یادداشت برای کودکش خواند: "فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید" سالها گذشت مادرش درگذشت. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را در آورده و خواند، نوشته بود: کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم. ادیسون ساعت‌ها گریست و در خاطراتش نوشت: "توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد" ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
من توئم تو هم منی...🙂 ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌꧁ℒℴνℯ. . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •❥👰🏻🤵🏻• ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
دوست داشتنت❣ از جایی شروع شد ❣ که تنت منبع آرامشم شد ...؛!💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌꧁ℒℴνℯ. . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •❥👰🏻🤵🏻•[ ]• ⃟🦋 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
چرا عاشق فدای هر نگاه و حرکت معشوق است و آماده‌ی انجام هرگونه فداکاری برای او؟ چون که بخش جاودان وجود وی در آرزوی معشوق است؛ تنها بخش فانی او به چیزهای دیگر تمایل دارد. بنابراین، تمایل شدید و پر قدرت به زنی خاص ضامن جاودانگی جوهر هستی ما و بقای آن در وجود نوع است... ✍🏻آرتور شوپنهاور ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃤🍩☃️ "از بین بردنه شوره 👩🏻‍🦱" آب لیموترش تازه حاوی اسیدهایی است که با قارچ هایی که می توانند باعث ایجاد شوره سر شود، مبارزه می کند و خارش پوست سر را کاهش می دهد. آب نصف لیموترش تازه را در یک چهارم فنجان ماست ساده بریزید و آن را بر روی مو و پوست سر خود بمالید، بگذارید 20 دقیقه بماند و سپس با آب و شامپو بشویید(این روش را دو یا سه بار در هفته تکرار کنید تا زودتر نتیجه بگیرید) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
زیبایی *_*💕 آموزش درست کردن ماسک لایه بردار🧞‍♀ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ دو قاشق غذاخوری ماست•~•🏹🍼 یک قاشق چایی خوری آویشن🌿 یک قاشق چایی خوری زردچوبه🥐 یک قاشق چایی خوری پودر گل‌محمدی🌷 باهم قاطی کنین و بزارین ۱۵ مین رو صورتتون بمونه☝️🏽🥣🐸 『🐰🥕』 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
❣فال احساسی❣ 📆تاريخ: دوشنبه 4 فروردین1399 ❣ :یه نفر بین رابطه شما داره موذیگری میکنه. ❣:اتفاقات خوب ازدواجی درراهن. ❣:اشنایی زودهنگام دارید. ❣:شک وتردید مخرب زندگی شماست. ❣:چشم زخم تو زندگی احساسیتون واردشده برطرف کنید. ❣ :بسمت شما برمیگرده. ❣ :حرص وجوش وعصبانیت راکناربگذارید این افراد تغییر نمیکنند. ❣: شخصی راکه مدتها ازش دورید میبینید. ❣:یه دلخوری و ناراحتی درپیش دارید که مدتی بینتان جدایی میاندازد. ❣:به شایعات بی اساس گوش نکنید اوشمارا دوست دارد. ❣:شخص سومی وارد رابطه شده وتلاش میکند شما راکنار بزند. ❣ : عشق خودرا باهیچ عکس درمیان نگذارید. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯