💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت17 _یعنی چی که نخوردی ؟ صبحونه ی درست حسابی هم نخوردی برای همینه رنگ و روت به زر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت18
در جواب تمام دلایل قانع کننده ای که برای شکایت نکردن براش نام می برم نفسش رو کلافه بیرون داده و جوابم رو میده :
_باشه فهمیدم تو آدم جنگیدن نیستی ، اما حداقل این طوری خودتو حبس نکن .
مکثی می کنه و صدای کاشفش رو از پشت تلفن به گوشم میرسونه :
_اصلا من الان زنگ می زنم به سمیرا سه تایی باهم بریم کافه نظرت چیه ؟
بی حوصله کتاب زبان جلوی رومو ورق می زنم و جوابش رو قاطع میدم :
_نمیام ، حوصله ی بیرون اومدن رو ندارم.
مارال: فورا مخالفت نکن دختر ، ببین چی میگم… تو الان هشت روزه پاتو از خونه بیرون نذاشتی ، آرامشی که من میشناسم یه جا بند نمیشد. تا آخر عمر هم نمی تونی توی اون خونه قایم بشی… مگه نگفتی از این به بعد تنهایی ؟ خوب لذتش و ببر !
قاطع تر از بار قبل میگم:
_نمیام مارال اصرار نکن .
بر خلاف خواستم روی حرفش پا فشاری میکنه:
_اصرار می کنم ، حتی دستور میدم باید بیای… من با سمیرا هماهنگ می کنم قرارمون یک ساعت بعد تو همون کافه ی همیشگی قبول ؟
سکوت می کنم ، حق با مارال بود نمیتونستم تا آخر عمر توی این خونه بمونم. ناچارا زمزمه میکنم :
_باشه میام .
خوشحال و ذوق زده میگه:
_باشه پس می بینمت !
تلفن رو قطع می کنم ، اصلا حس بیرون رفتن رو نداشتم اما باید از افسردگی که ممکن بود بگیرم جلوگیری می کردم.
با این فکر از جا بلند میشم و بعد از شستن دست و صورتم مانتو شلواری می پوشم و مقابل آیینه می ایستم .
موهام نامرتب شده ، به عادت همیشه صافشون میکنم و همه رو به یه طرف کج میکنم .
خوبی موی کوتاه این بود که زود حالت می گرفت. شال سبزمو که با مانتوی ارتشی تنم کاملا ست بود رو آزادانه رها می کنم اما نگاهم مسخ روی موهای کوتاهم که از شال بیرون ریخته می مونه.
دوباره خاطرات اون شب مرور میشه ، من صرفا به خاطر حماقتم این بلا سرم اومد ، اما الان دوباره اون حماقت رو تکرار کردم .
وقتی کسی مثل هاکان که نزدیک ترین دوست خانوادگی بهمون بود و از بچگی باهاش بزرگ شده بودم این طور پوسته ی بره رو داشت و درونش یه گرگ درنده بود ، از کجا معلوم آدم های توی خیابون مثل هاکان چه بسا بدتر نباشن؟
یه حس بی اعتمادی بدی به سراغم میاد که باعث میشه شالم رو جلو بکشم و بی خیال نمایان کردن موها و گردن و گوشواره های گوش سمت چپم بشم .
موبایل و کلیدم و توی جیب بزرگ مانتوم میذارم و از خونه بیرون می زنم .
مثل بچه ای که برای بار اول تنها پا از خونه بیرون گذاشته با ترس به اطراف نگاه می کنم و وقتی هیچ صدایی رو نمی شنوم به سمت در خروجی میرم اما از شانس بدم همون لحظه کلید توی قفل در می چرخه و خاله ملیحه و پشت بندش هاله وارد میشن. هر دو وارد میشن اما در رو نمی بندن و احتمال این که هر لحظه ممکنه از اون در کسی به اسم هاکان وارد بشه هم تمام تنم رو به رعشه می ندازه.
پاهام به زمین قفل شده ، قبل از من هاله با لبخند و رویی خوش و چاشنی نگرانی میگه:
_کجایی تو دختر هر چه قدر برات پیام میذارم چراغت خاموشه ؟ پشت در خونه هم میام درو باز نمی کنی خاله هم گفت چند روز ناخوش احوالی خیر باشه چیزی شده ؟
کاش می تونستم بگم اون برادر دوقلوت یه نامرد به تمام عیار بود که زندگی مو ، آینده امو ، رویاها و اعتمادمو از بین برد ، اونی که روزها هم بازیم بود و حامیم حالا به جسمم تعرض کرده و از من فقط خاکستر به جا گذاشته.
در جوابش به جای تمام این حرف های نگفته فقط سر تکون میدم و میگم:
_جایی برای نگرانی نیست خوبم !
خاله ملیحه با همون مهربونی ذاتیش که همیشه لبخند به لب داره میگه:
_ببخش اگه من زیاد بهتون سر نمیزنم ، بازنشسته شدم اما نمیتونم بچه هارو ول کنم . باید هر روز به مدرسه سر بزنم وگرنه روزم شب نمیشه.
لبخند کم رنگی می زنم و تا میخوام جواب بدم صدای بسته شدن در حیاط و در نهایت صدای آشنایی که حواس پرت میگه:
_کل بازار رو خریدین رسما دستم شکست ، آخه مگه شما ...
حرفش قطع میشه و این یعنی من رو دیده ، اما من حتی قدرت اینکه چشمم رو از روی خاله ملیحه به روی اون سوق بدم رو ندارم.
صداش رو که میشنوم حس می کنم به عقب برگشتم و اون به زور سعی در تصاحبم داره و مدام کنار گوشم حرف میزنه :
_آرامش!
چه آرامشی ؟ مگه بعد از اون شب هم آرامشی باقی موند ؟
نمی خوام نگاهم به نگاهش بیوفته و خاطره ی اون چشم های آبی برام نمایان بشه .
نگاهم رو به زمین می دوزم و خطاب به هاله و خاله ملیحه میگم:
_ببخشید من خیلی عجله دارم باید برم.
بدون ثانیه ای مکث پس از حرفم به سمت در حیاط میرم و از اون خونه بیرون می زنم .
صداش توی سرم می پیچه ، حرف های اون شبش رو درست کنار گوشم احساس می کنم ، نفس هایی که از فاصله ی کم به صورتم می خورد رو احساس می کنم .
احساس می کنم و زخم روی قلبم سر باز می کنه و نشونش از چشمم جاری میشه .
با پشت دست اشک جاری شده رو پس می زنم .
دیگه حق گریه به خاطر یه عوضی رو نداری آرامش ، دیگه حق نداری اشک بریزی ، دیگه حق نداری افسرده باشی وقتی اون انقدر راحت برای خودش می چرخه.
دارم به خودم تصلی می دم اما با حس حضورش اون هم درست پشت سرم تمام اولتیماتوم هام پر می کشه و من می مونم و قلبی که طپشش رو بیخ گلوم حس می کنم .
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت18 در جواب تمام دلایل قانع کننده ای که برای شکایت نکردن براش نام می برم نفسش رو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت19
بر نمی گردم اما نمیتونم چشمم رو برای دیدنش ببندم چون مقابلم قرار می گیره .
نه قدرت حرف زدن دارم و نه قدرت دارم تا از کنارش عبور کنم ، فقط قفل به زمین شدم و از درون می لرزم ، از ترس می لرزم و احساس سرما می کنم .
متاسف به چهره ی رنگ پریده ام خیره میشه و با صداش لرز روی دلم رو دو برابر می کنه:
_می خوای مجازاتم کنی که هر چقدر سراغتو می گیرم به در بسته می خورم ؟
لرزش درونیم حالا علنی شده ، طوری می لرزم که هاکان هم متوجه می شه و با نگرانی دستش رو برای لمس صورتم بالا می بره . با ترس قدمی به عقب بر می دارم .
کلافه دستش رو پایین می ندازه و تسلیم وار می گه:
_باشه بهت دست نمی زنم ، قول می دم .
عزمم رو جزم می کنم ، ایستادنم مقابل این نر که بویی از مردونگی نبرده بود حماقت محض بود.
می خوام از کنارش عبور کنم که سد راهم می شه ، چشمم رو به زمین می دوزم تا نبینم کی مقابلم وایستاده و با صدایی لبریز از احساسات متفاوت می گم:
_از جلوی راهم برو کنار .
مصرانه جلوم سد میشه ، انگار می خواد با اون صدای لعنتیش من رو دیوونه کنه:
_باید به حرفام گوش بدی آرامش ، ببین قسم می خورم نمی خواستم این طوری بشه. بارها و بارها دلم به سمتت پر کشید اما ازت فاصله گرفتم . نمی دونم اون شب چی شد که. ..
وسط حرفش هیستریک داد می زنم :
_خفه شو… خفه شو… خفه شـــو…
دست هام رو روی گوشهام میذارم و با صدای بلند تری داد می زنم :
_نمی خوام صداتو بشنوم چرا نمی فهمی ؟ از من دور باش… نزدیکم نیا… نمیخوام ببینمت لعنتی نمی خوام ببینمت.
دو دختری که از اونجا عبور می کردن با تعجب به من نگاه می کنن ، هاکان هم با کلافگی چشمش رو به من دوخته و قصد برداشتن نگاه کثیفش رو از روم نداره .
چرا نمی فهمید سختمه مقابل کسی بایستم که بی رحمانه بهم تعرض کرد ؟
چرا نمی فهمه وقتی حضورش رو حس می کنم از ترس ضربان قلبم رو بیرون از سینه ام حس می کنم ؟؟
چرا نمیفهمید ازش می ترسم و صداش ، خاطرات اون شب لعنتی رو برام تداعی می کنه ؟
وقتی حرف می زنه نفسش رو کنار گوشم حس می کنم و از ترس تمام اعضا و جوارح بدنم زنگ خطر رو از سر میدن .
این بار هم دردم رو نمی فهمه و سعی داره با حرف متقاعدم کنه:
_ببین نزدم زیرش ، همه جوره پات وایستادم ، اگه تو بگی عقد کنیم فوری عقد می کنیم . من تو رو می خوامت آرامش ! به خاطر کاری که باهات کردم هیچ رقمه خودمو نمی بخشم اما حاضرم کاری کنم که منو ببخشی.
پلک هامو از خشم روی هم افتاده بودن رو باز می کنم و نگاه نفرت بارمو حواله ی چشمهای شیشه ایش میکنم .
صدام می لرزه ، توی اون گرما خودمم میلرزم اما حرف هاش طوری صبرم رو لبریز می کنن که کلمات به بیرون هجوم میارن و با نفرت روی زبونم جاری میشن :
_عقد کنیم ؟ کدوم دختری حاضره عقدش رو با یکی بویی از مردونگی نبرده ببنده ؟ کدوم دختری می تونه دستش رو تو دست کسی بذاره که بی حرمتش کرده ، غرورشو ، آرزوهاشو ، شخصیت و رویاهاش رو با بی رحمی ازش گرفته .
دم از کدوم عقد می زنی وقتی پشت پا زدی به خدا پیغمبر و به یه دختر تجاوز کردی ؟
عقد کنیم ؟ من حاضر نیستم تو این کشوری که تو توش نفس می کشی نفس بکشم .
نگاهش با حسرت و پشیمونی به من دوخته شده و از مکثم استفاده می کنه :
_پس کارات از خشم نیست ، ازم متنفر شدی !
هیستیریک پوزخند می زنم :
_تنفر ؟ کلمه ی خیلی خار و بی ارزشیه در مقابل حسی که من به گربه صفتی مثل تو دارم. هر چند به یه حیوون بها می دادی ، نمکدون نمکی که خورده بود رو نمی شکست اما تو شکستی و هنوز هم سعی داری خورده های اون نمک رو روی زخمم بپاشی.
حرف هام عذابش میده اما اون قدری هست که حال دل من رو درک کنه ؟ اون عذاب جبران شکستن قلب من رو داره ؟
مسلما نه ! پس روبه روی چنین آدمی ایستادن و حرف زدن با این آدم فقط حال خراب من رو خراب تر می کنه .
از این رو تمام نفرتم رو توی چشم هام جمع می کنم و بعد از نگاهی که از چشم های کم سو شده از اشک یک دختر به نگاه دریده و شیشه ایش حواله میشه ازش فاصله می گیرم، اما فاصله ام هنوز زیاد نشده صدای لعنتیش رو به گوشم می رسونه :
_چه بخوای چه نخوای تو مال من شدی ، وقتی به زور تصاحبت کردم پس به زور هم عقدت می کنم ، حتی به زور هم شده عاشقت می کنم اما نمی ذارم ازم متنفر بمونی آرامش !
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💕در اینجا، زن بودن سخت است
همه از تو رسیدن میخواهند
مردها هم که زیرِ عشق بزنند
باز تو مقصری!
به تو میگویند: اگر کمی بیشتر به او میرسیدی،
برای همیشه می ماند...
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت19 بر نمی گردم اما نمیتونم چشمم رو برای دیدنش ببندم چون مقابلم قرار می گیره . نه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت20
پاهام به زمین قفل میشه، اگر هر زمان دیگه ای بود از تهدید هیچ کس نمی ترسیدم اما من قبلا از این مرد زخم خورده بودم ، زخمی که به خاطرش هنوز کمرم راست نشده بود ، حتی نیم نگاهش هم کافی بود تا تمام وحشت دنیا به دلم سرازیر بشه چه برسه به این که تهدیدش رو به گوشم برسونه.
انگار میفهمه ، هم لرزی که به اندامم افتاده ، هم وحشت روی دلم رو . از این رو قدمی بهم نزدیک میشه و با لحنی متقاعد کننده میگه:
_نمیخوام دیگه ناراحتت کنم ، اما نمیتونم تنفرت رو تحمل کنم. می تونستی برام مهم نباشی مثل این همه دختری که اومدن و رفتن اما مهمی آرامش . با کاری که من باهات کردم شاید تا آخر عمر نتونی با کسی زیر یک سقف بری ، اما ببین من پای کاری که کردم هستم . عقدت می کنم !
قبول الان ازم دلخوری اما اگه با من ازدواج کنی…
کلامم رو میون کلامش ادا می کنم و مانع تکمیل جمله اش می شم:
_فکر می کنی یه سقف مشترک چیو تغییر میده ؟ اگه بنا به تغییر دادن بود ، ما الان زیر سقف یه آسمونیم اما من به اندازه ی همین آسمون آه پشت سرت دارم . به اندازه ی همین سقف بزرگ نفرتت توی قلبم ریشه کرده. فکر نکن این بار چون سکوت کردم هر بار می تونی محکوم به اجبارم کنی .
بار دیگه سکوت نمی کنم ، میرم و شکایت میکنم .
تا اسم شکایت رو میارم ساکت میشه ، تمام ایستادن هاش همین قدر بود.
از سکوتش استفاده می کنم ، نمی خوام با موندن اون جا بیش تر از این ببازم چون همین حضور چند دقیقه ، همین صحبت نفرت انگیزش تمام انرژی نداشته ام رو تحلیل برده بود.
به پاهام فرمان حرکت داده و به راه میوفتم .
زیر نگاه سنگینش عرق سردی روی تیرک کمرم نشسته اما به روی خودم نمیارم ، اشک هام برای بیرون اومدن چشم هام رو می سوزونن اما به روی خودم نمیارم ، تمام تنم از وحشت به تلاطم افتاده اما به روی خودم نمیارم ، من وقتی تصمیم به سکوت گرفتم باید عادت می کردم به وانمود کردن .
باید وانمود می کردم آب از آب تکون نخورده ، باید وانمود می کردم هیچ آرزویی یک شبه بر باد نرفته ، هیچ غرور دخترانه ای خورد و خاکشیر نشده ، هیچ دامنی لکه دار نشده .
وانمود می کنم همچنان همون دختر بی غم و غصه ام ، لبخند به لبم میارم ، اشک چشمم رو پس می زنم ، غم نگاهم رو پشت خنده هام پنهون می کنم .
توی این شهر مردم قضاوت های کمر شکنی دارن ، اگه بفهمن دامن این دختر لکه داره ، کسی نگاه به اشک چشم و دل شکسته اش نمیکنه. چنان مهر ناپاکی رو روی پیشونیش هک می کنن که تا آخر عمر جرئت بلند کردن سرش رو نداشته باشه.
تا خود کافه رو قدم می زنم و با هر قدم احساس خار بودن می کنم ، منی که از غرور جلوی پام رو هم به زور می دیدم حالا می ترسم به چشم کسی نگاه کنم .
لعنت به تو هاکان که جوری عزت نفسم رو کشتی که خودم رو یه موجود بی ارزش می بینم. یه موجود ضعیف که هر کس از راه رسید می تونه لگدی بهش بزنه و زیر پا لهش کنه.
جلوی در کافه ی همیشگی می ایستم ، از پشت شیشه هم مارال رو می بینم هم سمیرا رو.
چند نفس عمیق و پی در پی میکشم و در نهایت صاف می ایستم . لبخندی روی لبم میارم و در کافه رو باز می کنم .
مارال که گویا چشم به راه بود با دیدنم دستش رو بالا میاره.
به تبعیت از اون دستم رو به نشانه ی سلام بالا می برم و به سمتشون میرم
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت20 پاهام به زمین قفل میشه، اگر هر زمان دیگه ای بود از تهدید هیچ کس نمی ترسیدم ام
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت21
سمیرا با دیدنم با عصبانیت ساختگی رو بر می گردونه و خطاب به مارال میگه:
_انگار یه بی وفا داره به سمتمون میاد.
با لبخند به صورت بی روحم رنگ می بخشم ؛ خم میشم و گونه اش رو می بوسم که با این کار رسما خشکش می زنه:
_فکر کنم یه نفر دیگه رو جای آرام اشتباه گرفتم.
تنها صندلی باقی مانده رو اشغال می کنم و برعکس همیشه که با غرولند می نشستم و از همون بدو ورود عصبانی بودم ، این بار فقط با لبخند روی لبم به سمیرا نگاه می کنم و با ظاهری خونسرد جواب میدم:
_اشتباه نگرفتی ، خودمم .
ابروهای ظریفش رو که با یه دقت کوتاه میشد فهمید دست کاری شده رو بالا می ندازه و با اون هوشش که همیشه برای کشف افراد بالا بود میگه:
_اون آرامی که من می شناسم کسی و بوس نمی کرد و از راه نرسیده لبخند ملیح تحویل کسی نمی داد.
مارال برای عوض کردن بحث دستش رو به نشونه ی کافیه بالا می بره و با اخم ساختگی که اصلا به صورت مهربونش نمیاد خطاب به جفتمون میگه:
_شد یه بار بیاین کافه و یه بحث درست و مفید بکنید .
سمیرا که گویا تنها بحث مفیدش کنکور بود مثل همیشه استرس می گیره و استرسش رو سر انگشت های کشیده ی دستش خالی می کنه:
_گفتی بحث مفید یاد کنکور افتادم ، من امسال رو حتما پشت کنکور می مونم نگین نگفتی . دیشب تا خود صبح با یه مسئله ی ریاضی کلنجار می رفتم اما اصلا نمی دونم چی هست که بخوام حلش کنم .
مارال که بین سه تامون از همه زرنگ تر بود خنده ای می کنه و میگه:
_بگو ببینم کدوم مسئله؟
با این حرفش سمیرا دست توی کیف بزرگ سفید رنگش می کنه و دفتر و خودکاری بر میداره ، صفحه ی اول دفتر رو باز می کنه و مسئله ای رو نشون مارال می ده .
کنجکاو سر خم می کنم و به مسئله ی آشنا نگاه می کنم . منتظرم تا مارال حلش کنه اما هر دقیقه که می گذره صورتش بیشتر در هم میره و در نهایت خودکاری که به دست گرفته بود رو رها می کنه و میگه:
_این درس و اصلا یادم نمیاد.
لبخند کمرنگی روی لبم می شینه و به عقب بر می گردم و روزی که هامون باهام درس کار کرد و تاکید وار این مسئله رو چندین و چند بار با راه حل های متفاوت برام توضیح داد .
خودکار رو بر می دارم و با فشار آوردن به ذهنم سعی می کنم صدای هامون رو توی سرم پِلی کنم و کم کم اعداد و ارقام اون روز جلوی چشمم سر می گیره و من هم خواه ناخواه اون مسئله رو روی کاغذ حل می کنم و کلمه به کلمه ی توضیحات هامون رو تکرار می کنم و در نهایت باز هم مثل هامون نفسم رو بیرون می فرستم و خودکار رو رها می کنم .
سرم رو که بلند می کنم و با دو جفت چشم متعجب رو به رو می شم .
هم مارال هم سمیرا رسما دهنشون باز مونده ، به این حالشون می خندم و با غرور ساختگی سرم رو می چرخونم.
قبل از مارال سمیرا از شوک در میاد و با صدایی آغشته به احساس مختلف از جمله تعجب و عصبانیت میگه:
_این مار هفت خط و خال که خودشو به موش مردگی میزنه ما رو هم تحریک به درس نخوندن میکنه ببین چه نخبه ای بوده که زده رو دست تو مارال .
پشت بند حرفش خم می شه و وحشیانه کف دست هام رو نگاه می کنه:
_تقلبی چیزی هم ننوشته پس این منگل چطوری این مسئله رو مثل آب خوردن حل کرد.
از حرکاتشون خنده ام می گیره:
_اگه می ذاشتی توضیح بدم بهت می گفتم که چند وقت پیش مامانم هامون و مجبور کرد باهام درس کار کنه اونم یکی از سوال هایی که باهام کار کرد این بود .
مارال با شک چشم هاش رو ریز می کنه و می پرسه:
_هامون پسر بزرگ صاحبخونه اتونه؟
به جای من سمیرا جواب میده:
_آره دیگه خنگ، همون که دکتره خارج درس خونده . شیر مادر حلالش ، منو بگو فکر می کردم از این دکتر آبکی هاست که با پول مدرک می گیرن .
مارال نگاه چپی حواله ی سمیرا می کنه و با سرزنش میگه:
_تو کی می خوای دست از قضاوت آدم ها برداری ؟ هر آدم موفقی و که می بینی فکر می کنی کلاهبردار و شیاده .
سمیرا با غرور سینه سپر می کنه و مطمئن از خودش جواب میده :
_چون من تجربه ام بالاست ، نگاه روانشناسی دارم ، مثل دیوونه ها به هر کسی اعتماد نمی کنم .
لبخند تلخی می زنم و با کلام زهرآلودم وارد بحث شون می شم :
_به نظر منم اعتماد نکنی خیلی بهتره ، یهو از پشت سر چنان خنجری می خوری که وقتی سر بر می گردونی می بینی خنجر رو همونی زده که بهش اعتماد داشتی.
مارال که منظورم رو می فهمه نگاه مغموم و متاسفش رو به من می دوزه ، اما سمیرا بی خبر از همه جا موهای لختش رو که آزادانه از زیر شال سفید رنگش بیرون بود رو حالت میده و می گه :
_خنجر و این حرفا برای دخترای لوس و ضعیفه من خودم چهار چشمی حواسم به همه هست تا کسی دست به جیب برد قبل از این که خنجر در بیاره کیش و ماتش کنم .
تلخ می خندم ، زمانی من هم دقیقا همین حرف ها رو می زدم ؛ معتقد بودم اتفاق های بد برای دیگرانه . ته غم و غصه ام ختم می شد به موبایل و مدل مو و امکانات بی ارزشی که نداشتم اما الان ، خودم پا جای پای همون دختر هایی گذاشتم که مسخره اشون می کردم .
یادمه یکی از معلمامون می گفت تا کفش کسی رو به پا نکردی راه رفتنش رو مسخره نکن. چقدر بی اهمیت از کنارش عبور کردم اما الان می فهمم این حرف یه درس زندگیه.
درسته که این بلا از سهل انگاری خودم به سرم اومد اما من فکر همچین پیشامدی رو نمی کردم پس توی زندگی ممکنه هزار و یک بلا سرت بیاد که فکر می کردی مختص به دیگرانه.
چشم باز می کنی و می بینی همون کفش پاره رو به پا کردی و برای رسیدن به خوشبختی به هر طرفی می دوی ، بقیه شاید به وضعیت تو بخندن اما اونا نه تا حالا کفش پاره رو به پاشون کردن ، نه برای زندگی جنگیدن پس خیلی راحت می تونن قضاوت کنن .
سمیرا هم مثال من فکر می کرد اون قدر قوی و زرنگ هست که از کسی خنجر نخوره و شاید اون لحظه از ته دل آرزو کردم این عقیده اش هیچ وقت مثل من به یک باره روی سرش خراب نشه .
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت21 سمیرا با دیدنم با عصبانیت ساختگی رو بر می گردونه و خطاب به مارال میگه: _انگا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت22
خصمانه به مادرم نگاه می کنم و با صدایی که ولومش از اختیارم خارج شده پرخاش می کنم :
_چرا هیچ وقت منو آدم حساب نمی کنی ؟ درک نمی کنم تو از بریدن و دوختن خسته نشدی ؟ من نمیام. خودت قول دادی خودت تنها برو.
با درموندگی دستش رو روی پاش می کوبه و می ناله:
_ای خدا این دختر هر بار یه ساز می زنه از منم می خواد هر بار به ساز اون برقصم .
با دوختن چشمهای سیاهش که حالا با وجود چین و چروک از زیباییش کاسته شده بود به چشم هام دوباره من رو مخاطب قرار میده و می خواد با تکرار خواسته اش قانعم کنه :
_من حالا به ملیحه چی بگم ؟ هان ؟ تو که صبح تا شب با هاله و هاکان تو یه کاسه غذا می خوری حالا چی شده که از مهمونی رفتن خونه اشون سر باز می زنی ؟ زن بی چاره دعوتمون کرده منم قبول کردم مگه ما کم رفت آمد داشتیم که حالا تو ترش می کنی که نمیرم ؟ ببینم با هاله قهر کردی ؟
با کلافگی موهام رو به چنگ می گیرم ، من با کدوم زبون و ایما و اشاره به مادرم می گفتم چشم تو چشم شدن با هاکان برام مرگ آوره؟ با چه زبونی می گفتم سختمه با مردی که بهم تعرض کرده سر یه سفره بشینم و سنگینی نگاهش رو تحمل کنم و با شنیدن صداش خاطرات اون شب لعنتی رو برای خودم تداعی کنم ؟ چطور می فهموندم زندگی و آینده ی دخترش به دست هاکان نابود شده؟
دوباره با اصرارهاش روی روانم خط می ندازه :
_من حرف ناحساب حالیم نمیشه آرامش ، حالا که قول دادم برو یه لباس درست حسابی تنت کن چون حوصله نداری یه خورده دیر تر میریم ، زیاد هم نمی شینیم به بحث کردن اما دعوت رو باید اجابت کرد. زشته که نریم، وقتی زن بیچاره تدارک دیده این همه داره بهمون محبت می کنه. حالا هم که شام مهمونمون کرده اوقاتمونو تلخ کنیم و نریم ، خدا رو خوش میاد ؟
دیگه توان بحث کردن ندارم ، امشب رو کنسل می کردم فردا شب ، فرداشب رو کنسل می کردم هزار و یک شب دیگه.
ما کم رفت و آمد نداشتیم که متاسفانه زیر سایه ی همین رفت و آمد هم من به هاکان اعتماد کردم .
سر تکون میدم ، تازگی ها زود تسلیم می شدم ، انگار نه انگار همون آرامش لجباز و یک دنده ام. بعد از اون شب من با خودم هم غریبه شدم ، انگار به جسمم یه روح ناشناخته دمیده شده ، یه روحی که زمین تا آسمون با شخصیت لجباز و یک دنده ی گذشته فرق داشت .
مادرم با آسودگی نفسش رو آزاد می کنه و همون طوری که دست چروک شده اش رو به موهای نامرتبم می کشه با مهربونی میگه:
_آفرین دختر قشنگم ، روی مادرتو زمین ننداختی .
بی حوصله در جواب دست نوازش گرانه اش فقط سر تکون می دم و از جا بلند می شم .
کاش این دست نوازش گر هر زمان بود ، تا می دونستم یه حامی دارم که حمایتم می کنه.
حتی اگر خطا کار باشم ، اما افسوس که الان فقط می تونستم توی دلم خطاب به مادرم دردهامو فریاد بزنم و در ظاهر لام تا کام حرف نزنم مبادا بی عفت خطاب بشم و شیر مادری که خوردم حرام بشه .
از کمد سفید رنگ که پریدگی های رنگش به وضوح پیدا بود تونیکی رو بیرون می کشم ، اصولا لباس هام خلاصه میشد توی بلوز و نیم تنه های اسپورت و شلوار های شش جیب و یا تنگ اما صدقه سر لباس های مامان پسندم که گاهی از سر کار می دید و می خرید ، چند لباس پوشیده داشتم که امشب یکی از اون ها رو برای اولین بار پوشیدم.
جلوی آیینه می ایستم ، تن خور لباس توی تنم عالی ایستاده و این یعنی مادرم مثل هر بار سایزم رو دقیق انتخاب کرده .
با فکر این که این لباس بهم میاد و ممکنه هاکان با دیدنم حتی از گوشه ی ذهنش نزدیک شدن به من عبور کنه ، فورا نگاه از آیینه می گیرم و دوباره توی کمدم رو بازرسی می کنم اما هر چی بیشتر می گردم ، کمتر لباسی رو پیدا می کنم که وضعیتش راضیم کنه .
ناچارا به همون پیراهن بنفش قناعت می کنم و شالی متناسب باهاش رو روی سرم می اندازم و از اتاق بیرون می رم .
مادرم گویا آماده بود تا به اتاقم بیاد و زنگ رفتن رو به صدا در بیاره اما با دیدن من ، لبخندی با رضایت به سر تا پام می زنه .
لابد ته دلش از این که دخترش لباس های کوتاه نمی پوشه و کم حرف می زنه خوشحاله ، فکر می کنه الان دختر نمونه ای شدم ، ابریشمی اش رو صاف می کنه و وقتی مطمئن میشه تاری از موهاش بیرون نیست دل از خونه می کنه و هر دو به طبقه ی بالا می ریم .
چند تقه به در می زنم و خودم رو برای رویارویی با یه شب سخت آماده می کنم.
شاید من اولین دختری بودم که این طور تحمل می کردم و پا به خونه ی متجاوزگرم می ذاشتم اما اون لحظه ، فقط خدا عالم بود ته دلم چه آشوبی به پاست.
خدا عالم بود چه طور دیوونه میشم وقتی فکر گره خوردن نگاهم به نگاه آبی شیشه ایش به ذهنم میاد .
خدا عالمه صحنه های اون شب چطور مثل کابوس جلوی چشمم تداعی میشه و من فقط مجبورم سکوت کنم و برای خفه نگه داشتن اشک هام ، لب بگزم و دم نزنم.
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃