eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
#ᔕTOᖇY🍓🌧🌻^^ ♡ -❁ •🥦🚴🏻‍♀•࿐ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
باید خندید و گریست، عشق ورزید، کار کرد، لذت برد و رنج کشید با نوسانی بسیار کوتاه در تمام طول حیات. این به گمان من است... ✍🏻 گوستاو فلوبر ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
یکی از جذاب ترین تعریف های عشق از زبان جبران خلیل جبران: و آن کسی را که دوست داری، نيم دیگر تو نیست! او تویی، اما در جایی دیگر... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت75 ماشین های گران قیمتی در آن پارک شده بود نور رنگارنگی که از پنجره به حیاط م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 سری به نشانه ی نه تکان دادم که ادامه داد -خیلی چیزا هست که نمی دونی و حتی توقع نداری بشنوی با رسیدن سونیا و دوروک کنارمان وقت فکر کردن به حرف رادمان را از دست دادم، به سونیا نزدیک شدم و با نگرانی پرسیدم -خوبی جوابی نداد که فهمیدم حالش خوب نیست، رادمان به سمت دوروک رفت و چیزی گفت که دوروک هم به نشان تایید حرفش سر تکان داد کنجکاو بودم معنی حرفش را بدانم که رادمان به سمتم برگشت و گفت: -دوروک قراره سونیا رو ببره بیمارستان و از اون جاهم برن خونه ی دوروک مکثی کرد، گیج شده بودم پس تکلیف من چه می شود؟!صدای رادمان پاسخ سوالی که در ذهنم بود را داد -و تورو قراره من برسونم حرفش در سرم اکو می داد وای نه! اگر شهاب مرا با رادمان می دید خدا می داند چه فکری می کرد با استرسی که روی صدایم تاثیر گذاشته بود گفتم: -ممنون من خودم میرم پوزخند رادمان از چشمم دور نماند، اشاره ای به درب ورودی کرد و گفت: -اگه میتونی برو به سمت سونیا و دوروک برگشتم که با جای خالی آن ها مواجه شدم کی رفتند که متوجه نشدم! به سمت رادمان که دست به سینه و با تمسخر نگاهم می کرد برگشتم به گمانم راهی جز رفتن با او نداشتم پس با حرص روی برگرداندم و جلوتر از اون به راه افتادم صدای خندیدنش به گوشم رسید و حرصم بیش تر شد، میان آن همه شلوغی و همهمه بعد از برداشتن وسایل من از خانه خارج شدیم که رادمان به سمت المبورگینی سفید رنگش رفت از دیدن ماشین ابرویی بالا انداختم و با قدم های آرام از حیاط بیرون رفتم، کنار درب بزرگ آهنی منتظر آمدن رادمان شدم که 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت84 بیار ولی نژاد یک بار همدان...ا گه او مده هم وادارو کن برگرده...فهمیدی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 صداو توی ذهنم اکو شد.رویاهایی که همیشه بهم میگفت.من اشگ نداشتم وگرنه میریختم.غده ی اشکیم از همون رویای مغرور و بی احساس دستور می گرفت.صدام رو غم زده کردم و گفتم: -امیر...امیر..من واقعا نمی دونم چی بگم..من.. -چیزی نگو رویا...بزار صداتو بشنوم.صدام کن رویا...صدام بزن. -امیر... -بازم بگو..امیر بگو تا درد دلتنگیم کمی آروم شه... فین فین راه ا نداختم و گفتم:امیر...م تاسفم همین!هیچی توجیخ نمیکنه کارمو...امیر من متاسفم! -چی بگم رویا؟از درد این روزا؟من نابود شدم.شاید اگه ببینی نشناسی منو...رویا چرا جواب ندادی؟چرا خامووش بودی؟ هق هقم هم راه افتاد.چرا بازیگر نشدم؟ -امیر...من من که رفتم خونه...با..بابا خطم رو که بچه ها با هام درارتباط بودن رو پرت داد.نذاشت حرف بزنم و اصلا این چند وقته همش در اختیار خانواده بودم.بابا نمی ذاشت حتی با بچه ها هم حرف بزنم.امیر...بخدا رقم اخر شماره ات یادم رفته بود.چند بار گشتم تا شماره ی تو رو از رونان یا سامان بگیرم ولی نشد!باور کن نشد! امیر:رویا آروم باو..تموم کن این بحثا رو...هوم؟ -بازم میگم..متاسفم. یهو یه هق هقی راه انداختم که خودمم موندم.سرفه می کردم و فین فین...اصلا یه لحاه موندم از این همه استعداد خدادادی... -بابا آروم رویا...تموم شد..فعال که من و تو هستیم.)برای بحث عوض کردن گفت(خوبی؟مادروپدرت خوبن؟ -خوبن..تو خوبی امیر؟ حالت لحنش رو عوض کرد و گفت:الان خوبم.راستی این آرتمن دیگه داره میره رو اعصابم.میگه باهات حرف داره. -چی میخواد بگه؟ -نمی دونم. آرتمن گفت حتما باید باهات حرز بزنه و منم براو دا ستانت رو گفتم.یه جوری شد،تا حالا این جور ندیده بودمش. -جدا؟فعال که وقت خالی ندارم ولی در اولین فرصت باهاشو حرف می زنم. شاید یه نیم ساعتی فقط حرف زدیم.امیررایا قطع کرد و من هم یه لبخند پیروزمندانه زدم که تونسته بودم آرومش کنم.فقز یادم رفته بود بهش بگم نیاد همدان.فکر هم نمی کنم بیاد.تو خلسه ی شیرینی بودم.طعم موفقیت شیرین تر از این حرفا بود. -من کی سیمکارت تو رو گرفتم که یادم نمیاد؟ با صدای پشت سرم دو متر هوا پریدم.از دیدن بابا تعجب کردم دهنم.خودم رو کنترل کردم و گفتم: -اووز.بابا ترسیدم.دوستم بود.معترض بود چرا زنگ نمی زنی و اون یکی خطت خاموشه واسه همین مجبور شدم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
وقتی که زندگیِ من، هیچ چیز نبود، هیچ چیز به جز، تیک تاکِ ساعت دیواری، دریافتم؛ باید باید باید دیوانه وار دوست بِدارم، کسی را که مثل هیچکس نیست!!! ✍🏻 فروغ فرخزاد ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
رسمِ تقدیر چنین است و چنان خواهد بود؛ می رود عُمر، ولی! خنده به لب باید زیست ... ✍🏻 صائب تبریزی ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ست کردن شلوار مام -🍊🦋- ── ─ ─ ✿•✿ ─ ─ ── به شلوار جین هایی میگن که پاچه راسته و فاق بلند هستن،این شلوارها یکی از ترندهای قدیمی هستن که سال ²⁰¹⁸ دوباره مد شدن👩🏻‍🦯 تغییری که در شلوارهای مام از گذشته تا الان مشاهده میکنین اینه که پاچه شلوار رو تا میزنن تا به روز تر بشن🧘🏻🍃 شلوار مام با انواع کفشا ست میشه👞🩺 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
✿ کپشن خاص ✿ عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای دریا میمونه نیمه شب کنار دریا بشینی به صدای موج‌ش ؛ به صدای وزش آروم بادِ ش گوش بدی. همین‌قدر آروم فارغ از هرچی غم و غصه‌ فقط به صدای موج گوش بدی چشماتو که میبندی صورتِ ماه‌ِش مثل یه سکانس عاشقانه از جلو چشمات رد میشه:) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯