💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت79 چند دختر که لباس مخصوص پرستاری به تن داشتند توجه ام را جلب کرد که لحظه ای
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت80
ماشین را دور زد و سوار شد با تک استارتی ماشین را به حرکت در آورد، یواشکی نگاهش کردم که با ژست خاصی
یک دستش به فرمان و دیگری را به لبه ی شیشه تکیه داده بود و با اخم به جلو نگاه می کرد
گویی سنگینی نگاهم را حس کرد که زبانی روی لب های خشکیده اش کشید و با صدایی دورگه و پر از حرص گفت:
-همیشه باعث دردسری وبال گردنم شدی
احساس حقارت کل وجودم را فرا گرفت شاید راست می گفت و اگر من نبودم الان رزا را در آغوش گرفته و در خواب
عمیق بود، شاید من اضافی بودم و چکیدن اشکی که این روزها جزئی از صورتم شده بود مرا به خود آورد
سر که بلند کردم کوچه ای که به تازگی عبور از آن از روزمرگی هایم شده بود رو به رویم نقش بست، هوا کامالً
روشن شده بود رو به روی درب حیاط بودیم که شهاب ریموت را زد و وارد حیاط شد اولین چیزی که توجهم را جلب
کرد بیرون آمدن رزا از خانه بود، آن هم با لباس خواب مشکی و نامناسبی که به تن داشت
با لبخند و خیره به شهاب به سمت ماشین که حال توقف کرده بود آمد شهاب از ماشین پیاده شد که رزا بی درنگ
خود را در آغوشش انداخت و آرام چیزی در گوش شهاب گفت که خنده بر لب های شهاب نشست دلم آتش گرفت
از دیدن عشقم در آغوش دیگری؛ چشم هایم که آماده ی گریستن بود را روی هم فشردم و دستگیره ی در را
کشیدم و با درد پیاده شدم شهاب پشت به من ایستاده بود و متوجه رفتنم نشد اما نگاه سرشار از تحقیر و تمسخر
رزا که رو به روی شهاب ایستاده بود و حرف می زد را دیدم و روی برگرداندم خدا می داند با چه زجری خود را به
خانه رساندم؛ دلم برای مادرم تنگ شده بود یا شاید بهتر است بگویم دلم برای تنهایی خودم می سوخت.
با دست گرفتن به دیوار به خود را به کاناپه رساندم به آرامی روی آن نشستم و چشمانم را بستم؛ تنها صحنه ای که
در ذهنم نقش بست لبخند شهاب بود و رزایی که در آغوشش می خندید
صدای شهاب و قهقهه ی رزا باعث شد چشم باز کنم و با نگاهم از ورودشان استقبال کنم بی توجه به من به سمت
اتاق شهاب رفتند چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم شهاب قبل از رفتن به اتاقش به من سر می زند.
سرم را بین دست هایم فشردم سوزش پایم امانم را بریده بود ساعتی را با اشک گذراندم هیچ صدایی از اتاق شهاب
نمی آمد گمانم خواب بودند، نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که هشت صبح را نشان می داد
صدای باز شدن درب ورودی و ورود سونیا لبخند را روی لب هایم نشاند شاید در این غربت او تنها کسی بود که
درکم می کرد، لحظه ی اول مرا ندید کمی بعد نگاهش به خون های کف سالن و بعد به من خیره ماند و با دیدن
پانسمان پایم نگاهش رنگ نگرانی گرفت با عجله به سمتم آمد
-وای خدای من! چی شده؟ این چه سر و وضعیه؟
لبخند بی جانی زدم و ماجرای دیشب را برایش تعریف کردم، وقتی فهمید رزا اینجاست و شهاب مرا با این حالم رها
کرده چشمانش رنگ غم گرفت اما لحظه ای نگذشت که جایش را به عصبانیت داد و با حرص از جایش بلند شد زیر
لب گفت:
-پسره ی احمق
به سمت اتاق شهاب رفت و بی توجه به صدا زدن های من بدون در زدن با حرص درب اتاق را به شدت باز کرد که...
با باز شدن در تصویر شهاب با نیم تنه ی لخت در حالی که رزا را در آغوش گرفته بود رو به رویم نقش بست؛جایی
نشسته بودم که به داخل اتاق کامالً دید داشت شهاب سر بلند کرد و با چشم های خواب آلود به سونیا نگاهی
انداخت متعجب در جایش نیم خیز شد که رزا هم هاج و واج در جایش نشست و نگاهش بین منو و سونیا که با
عصبانیت نگاهشان می کرد در رفت و آمد بود
سونیا نگاهی به رزا انداخت و با صدای عصبی اش چیزی گفت که رزا اخمی کرد و به شهاب چشم دوخت؛دلم می
خواست بدانم چه گفت که حتی شهاب هم جوابی نداد و نیش خندی زد.
رزا از جایش بلند شد اما سونیا یک دستش را به کمرش زد و جمله دیگری گفت که این بار رزا با اخم جوابش را داد و
به سمت پالتوی مشکی و خز دارش رفت و آن را به تن کرد، متعجب نگاهش کردم یعنی با یک حرف سونیا قصد
رفتن کرد؟!
گویی فیلمی هیجانی رو به رویم درحال پخش بود که با ذوق نگاه می کردم؛ رزا آماده ی رفتن شده بود و لحظه ی
آخر به سمت شهاب رفت و بوسه ای روی گونه اش نشاند و زیر چشمی نگاهی به من انداخت که با پوزخند روی
برگرداندم
چیزی در گوش شهاب گفت که شهاب هم جوابش را داد و برای بدرقه ی رزا تا کنار در ورودی خانه رفت، هرچه فکر
می کردم در رابطه ی شهاب و رزا هیچ اشتیاقی وجود نداشت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت88 تو قالب یه مرد سی ساله نشسته بود.یه مردی که توی اوج غرور خوب بود.همین
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت89
من آرامش نمیشه.همین که یکی واقعا نگرانم می شه خو شحال میشم.از وقتی
اومدی حس میکنم چند سال جوونتر شدم.
من اشکم رو با دست گرفتم و گفتم:خوبه که تونستم براتون مفید باشم.سالار
خان همه چیز بودن بچه کنار آدم نیست. من میشناسم کسایی رو که بچه
ها شون ور دل شون هستن ولی میخوان نبا شن.تا حالا شنیدن ک سی از شما و
خانواده اتون شکایت کنه؟نه سالارخان...زندگی یعنی ثبات.
خندید و گفت:می خوای بهم یاآواری بدی؟من خودم میدونم.این همه
مهربونی توی یه دختر چجور جمع شده!؟
گرم شدم و گفتم:مهربونی توی این دختر جمع شده تا به شما ثابت کنه تا
آخرین ثانیه باید زندگی کرد.من واقعا شما رو دوست دارم.
-می دونی جای پدرتو دارم؟
سرم رو توی گردنم فرو بردم ...قلب و ذهنم
با هم کاملا مخالف بودن ولی بعید نبود. خوا سته ی من دور از ذهن نبود.بعید
هم نبود.
دستم رو گرفت و گفت:من حقیقت رو توی چشمات می خونم.اونقدری
پیرهن پاره کردم که بدونم کی راست میگه کی دروغ!تارا می ترسم پشیمون
شی...از وقتی اومدی آرامشمی که توی دلم نشمسمته رو نمی تونم انکار
کنم.بهترین لحظه های عمرم شده همون ساعتهایی که میای...به نظرت نمی
خوام که همه ی زندگیم،بشه بهترین لحظه های عمرم؟ نمیخوام همیشه آروم
باشم؟ولی می فهمی من چقدر ازت بزرگترم؟یعنی تو پشیمون نمیشی؟فردا که
یکی از دو ستات دعوتت کرد خونه او سرخورده نمی شی که د ست یه پیرمرد
رو بگیری به عنوان شوهرت؟اوج مهمونی هایی که من میتونم برم مهمونی
های ر سمیه..نمی تونم که بیام باهات پارتی...یه چیزی از سنم گذ شته...می
بینی که از یه جوون هم سرحال تر هم هستم و هنوز یه آخ هم نگفتم..ولی
بعضی چیزها درخور شانم نیست...چی میگی تارا؟قبول می کنی؟زندگی هر
چقدر هم با من خوب باشه بدی هایی داره که نمیشه روشون درپوش
گذاشت.تو هنوز...حیف میشی دختر!
سرم رو بلند کردم و سعی کردم نتر سم و حرفامو بگم:فکر میکنین به اینا فکر
نکردم؟همه ی جوانب رو سنجیدم و اومدم اینجا و اینا رو میگم.یه سالی میشه
من هستم و می بینم شما رو...همه ی اینا رو دیدم و اومدم اینجا.میدونم
چقدر از من بزرگترین..میدونم سالارخان،میدونم!
-پس دیگه به من نگو سالارخان!
*رویا*
هنوز از حرفها و اتفاقای این چند وقت اخیر تو شوکم!دیشب عروسی تارا
بود.همون تارایی که نکیسای سالارخان بود شد همسر سالار خان.هنوز نمی
تونستم هضمم کنم.دعواهای بابا و تارا و جدیت توی نگاه تارا...تارا چیکار
کرد؟! تارایی که با یه نگاه صد تا خواستگار براو میومد،شد زن یه مرد شصت
ساله؟مردی که معلوم نیست چند ماه دیگه تارا رو بیوه میکنه؟به چی؟این همه
زیبایی و آرامش و خانواده او رو به چی فروخت؟به قول خودو عشق؟عشق
به یه پدربزرا؟ تارا چیکار کرد؟بابا چرا اجازه داد؟سالار خانی که من فکر
نمی کردم حتی بتونم ببینم اومد خونه ی ما..با اون همه غرور و اقتدار تارا
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
بسیار مهم است که
بگذارید بعضیچیزها از بین بروند.
خودتان را از آنها رها سازید
و از دستشان خلاص شوید.
منتظر نباشید
تا قدر تلاشهایتان را بشناسند
و عشقتان را بفهمند.
در را ببندید،
آهنگ را عوض کنید،
خانهتکانی کنید،
گردوغبارها را بتکانید،
از آنچه هستید دست بردارید و
به آنچه که واقعا هستید روی آورید.
✍🏻 پائولو کوئيلو
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی🥝🍭•-•
•چند راهکار ساده و موثر برای پرپشت شدن ابروها به صورت طبیعی🍋🍯^-^
<><><><><><><><><><><><><>
• استفاده از روغن کرچک [🍭🍃]
• روغن نارگیل [🌻🌶]
• آلوئه ورا [🌱🍉]
نکته [💨🦋]
هر شب بعد از تمیز کردن پوست، برس ابرو را به مواد آغشته کرده و قبل از خواب به ابرو بزنید تا به نتیجه دلخواهتان برسید📎>•<
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی⃟👰🏻🛁
رفـع منافـذ پـوست💆🏻♀💕
𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹
مواد لازم : ژل آلـوئه ورا🌱آبلیمو🍋
1قاشق غذاخوری ژل آلوئه ورا رو با دوقاشق غذاخوری آبلیمو مخلوط کنید و روی منافذ باز قرار بدید و بعد از 15دقیقه بشورید (این کارو هر 3 روز در هفته انجام بدین تا به نتیجه مطلوب برسید) ^-^🦄🍃
🌸
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#ماسک_مو⃤💆🏼♀🌊
مـرطوب کننـده مـوهای خشـک🐚🌸
𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹
یک فنجان ماست 🐮 یک قاشق غذاخوری آبلیموی تازه 🍋یک عدد زرده تخممرغ🍳
مواد را مخلوط کرده و روی موهایتان بمالید و بگذارید به مدت 20 دقیقه بماند سپس موهایتان را با شامپو و بعد از آن با نرمکننده بشویید ^-^💕🌼
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
Falling in love is easy, but staying in love is special.
عاشق شدن آسونه ، عاشق موندن هست كه خاصه.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت147 ــ وایسا ازش بپرسم سیاوش :نشستم راحتم تو بپرس کوفت مسخره بی ادب یبار
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت148
بعدم مگه سیاوش نفس دوستتو دوس داره ؟؟
واای این دیگه فضول کی بود ؟؟
جوون فضول خودمه مال خودمه شوهر خودمه
با اخمی که کرده بود ازش ترسیدم بازم رفته بود توی جلد سگ اخلاقیش
ــ اوووم اره ولی پیش خودمون بمونه چون کسی خبرنداره
ارشام :چرا جیغ کشیدی ؟؟
ـــ بخدا سیاوش عصبیم کرد ببخشید
اروم سرمو انداختم پایین
ــــــــــــــــــــ
ارشام :
ای خدا این دختر چقدر خوبه دلم براش ضعف رفت اصلا من باید اعتراف کنم که نمیدونم در
مقابل عسل جلوی خودمو بگیرم و اون بوسه ها واقعا از سر
علاقه
بود ولی جرعت گفتن این حرفو ندارم
چون میدونم اون به من علاقه نداره
و این خوب رفتاریاش بخاطر اینه که منو
مثل دوست خودش میدونه وقتی به این
فکر میکنم که منو مثل دوست خودش میدونه دیونه میشم نا خوداگاه کشیدمش تو بغلم
ـــــــــــــــــــــــــ
عسل :
یهو رفتم تو بغل ارشام سرمو گذاشتم رو سینش با شنیدن صدای قلبش دیونه شدم من عاشق
ارشام شدم و اینو اصلا نمیتونم انکار کنم نا خوداگاه دستمو
و گفت :من برم شرکت توهم تا ساعت ۶اماده باش
ــ چشمم
ارشام :بی بال خانومـــی
ارشام کت و موبایل و سویچشو برداشت رفت
ارشام : خدافظ
ــ خدافظ
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃