eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌ ‌دلبـَر مٰا بدُون هَم مثلِ دوُتا روحِ سَرگردونیـم! ‌ ‌- قبول داری!؟💜🕯🧷 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‏اینکه آدم خودش بخواد خودشو آروم کنه مثل اینکه خودش خودشو قلقلک بده تا بتونه بخنده.. دِ بیا آرومم کن خودت ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‏میدونی بعد از رفتنت از چند نفر سوال کردم ‏ " من آدم بدی ام بنظرت؟ " ‏که شاید یکیشون تایید کنه و به خودم بگم حق داشتی بری؟:)🙂🙇🏻‍♀ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 #پارت15 قسمت پانزدهم با این ڪارش مهسا جیغی زد پسرا سه نفر بودند و شهاب ت
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 قسمت شانزدهم در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد ــــ آقا ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت ـــ الو بفرمایید ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده ـ ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید ـــ باشه ـــ اول ادرسو بدید نبضش میزنه ـــ آره ولی خیلی کند ـــ خونش بند اومده یا نه ـــ نه خونش بند نیومده ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی ـــ خب یگه چیکار کنم ـــ فقط همینـــ مهسا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند ــــ وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد مهسا نفس راحتی کشید تا خواست از او بپرسد حالش خوب است شهاب چشمانش را بست ــــ اه لعنتی با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد دو نفر با برانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهسا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜
✨ جــــــان و جــهانے و جـهـــان بــــا تـــــو خـــــوش اســت ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ᎡᎬᎪᏞ ᏞᎾᏙᎬ ᏚᎢᎾᎡᏆᎬᏚ NᎬᏙᎬᎡ ᎻᎪᏙᎬ ᎬNᎠᏆNᏩᏚ 👫🍒 داستان های عشقِ واقعی هرگز پایانی ندارد. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ғᴏʀᴇᴠᴇʀ ʏᴏᴜʀ ᴇxɪsᴛᴇɴᴄᴇ ᴡɪʟʟ sᴛᴀʏ ᴛʜᴇ ʙᴇᴅᴛ ᴇᴠᴇɴᴛ برای همیشه وجود تو بهترین اتفاق خواهد بود😌♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ℒℴ𝓋ℯ 𝒽𝒶𝓈 𝒹𝒾𝒻𝒻ℯ𝓇ℯ𝓃𝓉 𝒹ℯ𝒻𝒾𝓃𝒾𝓉𝒾ℴ𝓃𝓈 𝒷𝓊𝓉 𝒻ℴ𝓇 𝓂ℯ 𝒾𝓉’𝓈 𝒿𝓊𝓈𝓉 𝓎ℴ𝓊 🧿🤍 عشق تعریف های مختلفی داره، اما برای من فقط تویی🧿🤍∞‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت151 پیچید.لعنتی!شونه هاو رو گرفتم و به عقب هل دادم.لعنت به این زندگی!حالا چی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -الو؟ صدای آندره پیچید:چرا برنمی داری؟این لوس بازیای دخترونه چیه؟ همیشه از بچگی هم از این کلمه متنفر بودم.عین دخترا بودن!.با عصبانیت گفتم:به تو چه دایه ی دلسوز تر از مادر؟ -دایه خودتی و هفت جد وآبادت!.فتوکپی دخترا شدی!ناز می کنی،قهر می کنی،جواب تلفن رو هم نمی دی! باز این رفت رو نرو من!.توی این مدت کوتاه فهمیده بودم آندره آدم خیلی کنه ایه!وقتی یه چیز میگه تا قبول نکنی ول کن نیست!سامان گفت:الو سلام امیرجووووون!.چه خبر عجقم؟ دستی به پیشونی ام کشیدم و گفتم:خودتونو مسخره کنین بی شعورا. سامان و آندره قاه قاه خندیدن و سامان گفت:مرا آندره بیا.خدایی می دونی چند وقته پارتی نرفتی؟دخترا چشم به راهن!بدو امیر... صدای اعتراض آندره پیچید.لعنت به دختر! لعنت به همشون که یکی از همون لعنتی ها زندگیمو جهنم کرد! لعنت به دخترایی که آخرش یکی عین من پاشون می سوزه!عاشقشون میشه و یه روز بیدار میشه می بینه جا تره و بچه نیست! آندره:الو؟الو مردی امیر؟..به درک!نیا بچه ننه... -میام. و قطع کردم.باید نشون بدم وا نمی دم.ترسو خودشونن و هفت پشتشون!ثابت می کنم بلند شدم و دووش گرفتم. یه تی شرت سرمه ای و شلوار سفید پو شیدم.رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم.از توی پیامک هایی که آندره فرستاده بود،آدرس رو پیدا کردم و بکوب روندم اونجا.یه ویلای بزرگ .. انقدر شلوغ بود که جای پارک وا سه ما شین نبود.توی همون راهروی سنگی پارک کردم و پیاده شدم.از همون دور رونان و سامان و آندره رو دیدم.داشتم نزدیک شون می شدم که یهو صدای رونان بلند شد. رونان:دیشب...همچین طاقچه بالا می ذاره انگار کیه؟پرنس آسمونی!.حالا ما چرا موندیم اینجا؟سامان بیا بریم تو! این امیررایایی که شما میگین و من میشناسم مهمونی بیا نیست! یهو بلند گفتم: ایشی به حق پنج تن! ترسیده و هول برگشت سمتم.آندره و سامان خندیدند.با اخم گفت:الانم نمیومدی!تق صیر خودت که نیست! فرهن نداری که اگه دا شتی ساعت یازده نمیومدی!مهمونی ساعت شب شرود شده آقا تازه اومده! -فرهن رو تو نداری..رونان نذار دهن وا کنم بشورمت! سامان دستی به سمتم تکون داد و گفت:هوی! یهو خاطرات از جلوی چشم رفت.هر وقت بیرون می رفتیم و کسی بهت بد نگاه می کرد یا تیکه می ا نداخت من می گفتم هوی!.و اونم همیشه به شوخی می گفت این هوی گفتتن تو هیچ تاثیری نداره!و منم حرص می خوردم و اونم میگفت شوخی کردم!. لعنت به این حافظه ی که تمام خاطرات رویا کرده دستش رو جلوم تکون داد و گفت:این که رفت تو هپروت! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جایی نوشته بود ...❣ نیکوتین اعتیاد آورترین است ...❣ تو هنوز ناشناخته مانده ای عشقم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
داستان کوتاه . . . رنگ و بوی تازه سه سال کم نبود. برای خودش عمری محسوب می‌شد. دراین سه سال هر بار که از جلوی دانشگاه رد شده بود، دلش گرفته بود. نتوانسته بود درسش را ادامه بدهد. هزینه ها سنگین بودند و خوب پدرش چطور می‌توانست با وجود چهار فرزند دیگر و هزینه‌های سنگین شیمی درمانی، اورا هم به دانشگاه بفرستد. بهتر بود در خانه می‌ماند و کنار خواهرش که چند ماه دیگر عروس می‌شد، قالی تازه‌ای را که علم کرده بودند می‌بافت. تا شاید گوشه‌ای از جهیزیه‌اش را تکمیل کند و حرف مردم را پشت سرش نشنود. اول مهر که می‌شد، درد و اندوه سمیرا بیشتر می‌شد. بچه‌ها کیف و کتاب به دست، جوان‌ترها عازم دانشگاه و خلاصه هر کسی را می‌دید ارتباطی بین آرزوهای از دست رفته‌اش پیدا می‌شد و حسرت تا توی چشمانش نفوذ می‌کرد. دلش می‌خواست پرستار بشود یا حتی دستیار، به پزشکی که فکر نمی‌کرد. نه خانواده‌اش، نه امکاناتش اجازه می‌داد به این بحث فکر کند. کارهای خانه و مسئولیتش که بعد از عروسی سمانه به دوش او می‌افتاد، جایی برای این آرزوها نمی‌گذاشت. مادرش را هم باید تر و خشک می‌کرد و برای شیمی درمانی و بقیه‌ی مراحل کنارش می‌ماند. صبح زود از خانه زده بود بیرون، برای رسیدن به داروخانه‌ای که داروهای مادر را داشت و ظهر خسته و کوفته در میان هیاهوی بچه‌هایی که از مدرسه تعطیل می‌شدند، راه برگشت خانه را پیش گرفت. دلگرفته وخسته بود. دلش می‌خواست حداقل کمی آرامش را تجربه کند و حتی درخیالش به لباس سپیدی فکر کند که آرزوی پوشیدنش را داشته، اصلا از کودکی پرستاری از بیماران و تیمارداری را دوست داشت. با خودش فکر کرد مگر چه فرقی می‌کند پرستاری از مادر که بهتر از خدمت به دیگر بیماران است. اما ته دلش غمی موج می‌زد. با همین فکرها از اتوبوس پیاده شد. اما همه‌جا به نظر ناآشنا می‌آمد. فکر آرزویش یک ایستگاه زودتر اورا از اتوبوس پیاده کرده بود. خسته تر از قبل راهش را ادامه داد. از کوچه‌ی روبرو صدای اذان می‌آمد. مسجدی که از کودکی عزاداری‌های محرم و مراسم‌ها را در آنجا گذرانده بود. حتی جشن تکلیفش را... اشک در چشمانش حلقه زد. چه زود از آرزوهای کودکی دور شده بود. دیوارهای زیبا و ساده‌ی مسجد اورا به سال‌های دور زندگی‌اش برد. پرده‌ی زردی که همیشه برنامه‌های مسجد روی آن نوشته می‌شد، هنوز در حال خودنمایی بود. یک لحظه سمیرا میخکوب شد. دوره‌ی کمک‌های اولیه، امداد و بهیاری با همت بسیج منطقه برای علاقمندان... بقیه‌ی جمله را نتوانست بخواند. خودش را به مسئول کلاس‌ها، رساند. باورش نمی‌شد. کلاس‌ها از دوروز دیگر شروع می‌شد و بعد از دو ترم کار آموزها و بهیارها به بیمارستان‌ها معرفی می‌شدند تا دوره‌ی عملی بگذرانند. تازه اگر کار بهیارها مورد پسند مدیریت بیمارستان بود، همان‌جا جذب و مشغول کار می‌شدند. ثبت نام کرد. از ذوق تمام راه خانه را دوید. باید خانه را خوب و منظم اداره می‌کرد و چیزی از وظیفه‌اش در خانه کم نمی‌گذاشت تا بتواند به آرزویش برسد. همه چیز رنگ و بوی تازه‌ای به خود گرفته بود. حتی چهره‌ی مادربیمارش انگار شاداب‌تر از قبل شده بود. امروز باید دوگل به قالی خواهرش اضافه می‌کرد... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⛔️عجب کانالی پیدا کردم تو این گرونی ها🤭😅 قیمت هاشون 😨 تاااازه غیر از ارزونی + هم داره😍 🎀 🎀 🎀 دیگه نیاز نیس تو این وضع بری بیرون برای ❤️بزن رو لینک🔰 http://eitaa.com/joinchat/1883439135Cf5e2147ef9 💥ارزونتر از این کانال پیدا نمیشه😱