eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
مهربان كه باشی ، خورشید از سمتِ قلب تو طلوع خواهد کرد ! و صبح مگر چیست جز لبخند مهربانت ... 👤 معصومه صابر ☀️ ☕️ 💕 @roman_ziba
...🗣 بهش گفتم لاقل هفتاد هشتاد درصد خوشگلی دنیا بخاطر توعه! خندید شد صد در صد ! 👤معيد لطيفي 💕 @roman_ziba
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 کلافه از این صدای بلند میگم: _من اینو نگفتم. _اما هر بار داری بهم نشون میدی اندازه ی سر سوزن بهم اعتماد نداری. به صورت غضبناکش نگاه می کنم و مثل خودش جواب می‌دم: _چون تو دمدمی مزاجی،هر دفعه یه چیزی میگی.مگه نگفتی ازم دفاع می کنی؟چرا امروز یک کلمه به هاله نگفتی آرامش راست می‌گه؟چرا حرفی از اون پیامک ها نزدی؟چرا طوری نشون دادی که انگار تمام حرف هایی که هاله می زنه راسته؟من یک دروغ گوئم و هاکان… وسط حرفم می پره: _تو چه می فهمی آرامش؟چه می فهمی من چه حالی دارم؟من مَردم،حالیته؟دِ نیست دیگه.اگه حالیت بود می فهمیدی یه مرد چه حالی می‌شه از بابای لاشخور بچه ای حرف بزنه که زنش به دنیا آورده.لال شدم چون اگه خودم و کنترل نمی کردم،اون هاله رو،قاب عکس هاکان و خودم و اون خونه رو به آتیش می کشیدم.حالا فهمیدی چرا خفه بودم؟آره دیگه مشکل روانی پیدا کردم چون تو دیوونم کردی،اگه ازت متنفر بودم،اگه تو دل صاب مرده م جا وا نمی کردی الان اوضاع من این نبود حداقلش می تونستم خودم و آروم کنم که هر بلایی سرت میاد حقته اما با یه قطره اشک توئه لعنتی… با کلافگی سکوت می کنه،قلبم تند می کوبه.بی مهابا و وحشیانه.در حالی که از خشم نفس نفس میزنه نگاهش رو ازم می گیره و به رو به رو می دوزه.دیگه نمی دونم چی باید بگم! از این حال آشفته بازار خسته شدم،این همه حرف می شنوم اما حق رو هم به هامون میدم هم به هاله و خاله ملیحه.پس من چی؟چرا یک نفر پیدا نمیشه به من حق بده؟ نفسی می کشم و با حال خرابم میخوام که دوایی برای حال هامون بشم برای همین با صدای آهسته ای میگم: _هامون من… وسط حرفم می پره: _اون پیام ها رو هم که نشون می دادم هیچ چیز عوض نمیشد.توی اون اس ام اس ها فقط چند تا معذرت خواهی بود که اگه اون ها رو هم نشونشون بدم باز هم حرفشون همونه.اون پیام ها رو من هم باور نکردم. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
فکر می‌کنم که خدا سه چیز را با ذوق بیشتری آفریده زن، هنر و عشق اما در عجبم که تورا باچه شورو حالی آفریده، زنِ هنرمندِ عاشق!... 👤 روزبه معین 💕 @roman_ziba
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 به بهروز گفتی؟ اشاره سر گفت که اره -خوب اون چی می گه؟ -هیچی می گه من خودم با بابات صحبت می کنم و راضیش می کنم...ساقی...ساقی...تا حالا حتما به گوش بابام رسیده....نمی دونم سر و کله این ادم از کجا پیدا شد بیچاره مریم مدتی بود که با بهروز اشنا شده بود این اشنایی از عضویت من و مریم تو انجمن هلال احمر دانشگاه شروع شد بهروز بچه سمنان بود رییس انجمن بود و سرانجام این عضویت و رفت و امد به انجمن عشق بین این دو تا شد.عشقی که مریم نهایت تلاشش رو کرد تا شکل نگیره ولی نشد....واقعا که اختیار دل ادم با خودش نیست....مواقعی رو به یاد می ارم که مریم سعی می کرد با بهروز روبرو نشه ولی همیشه دست تقدیر جوری رقم می خورد که یه جوری این دو تا همدیگه رو می دیدن و بالاخره هم مریم تسلیم دلش شد.... **** اون روز از صبح دلشوره داشتم ..می دونستم دلیل دلشورم چیه ولی نمی خواستم تو دل مریمو خالی کنم پس چیزی نگفتم....بهروز از مریم خواسته بود با هم برن یه رستورانو حرف بزنن...وقتی فهمیدم مریم قبول کرده خیلی تعجب کردم....مونده بودم مریم با وجود شناختی که از باباش داره چه طوری قبول کرده...اگه عمو می فهمید....از فکرشم مو به تنم سیخ میشد....از مریم خواستم با بهروز تماس بگیره و قرارشونو کنسل کنه ولی مریم قبول نکرد..حسابی دلتنگ بهروز بود و همین دل تنگی نمیذاشت به عواقب کارش فکر کنه...تابستون بود و نزدیک به 2 ماه می شد که بهروزو ندیده بود پس مصمم برای دیدن بهروز خونه رو ترک کرد.....2 ساعتی از رفتنش نگذشته بود که با چشمای گریون برگشت -مریممممممم....چی شده...چرا گریه می کنی؟ مریم در حالی که نمی تونست درست نفس بکشه گفت: -ساقی دیدنمون وحشت همه وجودمو گرفته بود.با صدایی لرزون گفتم: -چی می گی؟کی دیدتون؟ - خواهر زن داییم و شوهرش -امیدوارم منظورت طلعت نباشه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
حیاتم بند حیاط دل توست تمام کن این جدایی را، بگذار در هوای دلت نفسی تازه کنم‌ ... 👤علی مهرآبادی 💕 @roman_ziba
{ دلتنگم و این درد کمی نیست} که پشت هیچ خطی تلفنی صدای تو نیست که رو برمی‌گردانم و جای تو خالی است...💔👑 💕 @roman_ziba
هر شب از خدا بخواهید ؛ پروردگارا طریق خود را به من نشان بده حقیقت خود را به من نشان بده عشق خود را به من نشان بده، و سپس گوش فرا دهید.... 💕 @roman_ziba
هر صبح؛ زندگی برای ادامه پیدا کردن، به دنبال بهانه می‌گردد ! و چه بهانه‌‌ای زیباتر از چشمانت...! 👤سیدعلی صالحی 💕 @roman_ziba
آدم است دیگر ! یک وقت هایی کم می آورد ... کم آوردنِ آدم ها را جدی بگیریم ، درک کنیم ، دورتر بایستیم ، گاهی همین به حالِ خود رها کردن ؛ همین سکوت و حق دادن ؛ بهترین حالتِ دوست داشتن است ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت338 کلافه از این صدای بلند میگم: _من اینو نگفتم. _اما هر بار داری بهم نشون م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 _پس از کجا فهمیدی راست گفتم؟چطور باورم کردی؟ نگاهش رو به صورتم می دوزه و با تاخیر جواب می‌ده: _من اون نگاه تو باور کردم،هیچ وقت هم باورم عوض نمیشه،اگه سکوت کردم و اخمام درهمه به خاطر این نیست که با چهار تا کلمه ی چرندی که هاله گفته نظر منم عوض شده.لطفا درکم کن آرامش،داغونم. می خوام بگم پس من چی؟منی که الان بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم چی؟اما سکوت می کنم.هامون وسط ما گیر کرده بود،یک طرف من،یک طرف مادر و خواهرش و طرف دیگه هاکان و بچه ای که متعلق به هاکانه. حق داره،سخته بخواد توی جمع از بچه ی زنش بگه برای مرد غیرتی مثل هامون این رفتار بعید نبود.به رو به رو زل می زنم.می خواد حرفی بزنه اما منصرف می‌شه با کلافگی ماشین رو راه می ندازه و ادامه ی راه رو میره. هیچ کدوم حرفی نمی زنیم،ماشین رو جلوی تالار پارک می کنه خم شده و از توی داشبورت جعبه ای رو بیرون میاره و به دستم میده. _اینو هم بده بهشون. بازش می کنم،یک سکه ست.سری تکون میدم و پیاده میشم من به قسمت زنونه میرم و اون مردونه. خبری از عروس و داماد نیست،به محض وارد شدن چشمم به مهراوه میوفته،با اون لباس سوسنی بلند زیبا شده،زمین تا آسمون فرق کرده با اون مهراوه ای که هر بار چادر سرش بود.با مادر طهورا و خاله ی محمد و چند زن دیگه که برای خوش آمدگویی جلوی در ایستاده بودن سلام و احوال پرسی می کنم. مهراوه با دست همکار های هامون رو نشونم میده،می شناسمشون و میدونم اگه اون جا برم باید سؤال پیچ بشم و اون لحظه آخرین چیزی که می خواستم حرف زدن بود برای همین یک گوشه ی دنج رو انتخاب می کنم و تنها می شینم مهراوه هم بعد از این که احوال خودم و دخترم رو جویا میشه میره. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
تا دندون دارید بخندید ، تا چشم دارید ببینید ، تا گوش دارید گوش کنید ، تا سالمید زندگی کنید ... یادت باشه دنیا منتظر هیچکس نمیمونه ! به لبخند زدن ادامه بده ، يه روزى زندگى از ناراحت كردنت خسته ميشه ... ❣ @roman_ziba