🍃💕 مـثلا سوال بیاد 😁
واحد آرامـــش ؟!
🍃💕 بـگـی 🙈
حضـــورشـ در ثـانیــ♥️ــه ☺️
❣ @roman_ziba
زیباست گلستان خدا رنگ به رنگ است
لبخند بزن ، خنده دوای دل تنگ است
صبح است بزن بوسه تو بر ساحت خورشید
ترکیب گل و شادی و لبخند قشنگ است
☀️ #صبح_بخیر ☕️
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت339 _پس از کجا فهمیدی راست گفتم؟چطور باورم کردی؟ نگاهش رو به صورتم می دوزه و ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت340
همه مشغول رقص و پایکوبی هستن اما من توی دلم ماتم کده ست،دلم می خواد برم توی اتاقم و انقدر گریه کنم
تا بمیرم.کاش این ساعت لعنتی زودتر بگذره و این مراسم تموم بشه توی کارت دعوت نوشته بود تا ساعت شش،یعنی دو ساعت دیگه باید تحمل کنم.
نیم ساعت از رسیدنم می گذره که توی بلندگو اعلام می کنن عروس و داماد در شرف اومدن هستن،نمی دونم چرا دلم پایین می ریزه،به این فکر می کنم که مارال الان چه حالی داره؟محمد حتی برای مراسم هم دعوتش کرد.مانتوم رو می پوشم،حتی دلم نمی خواد خودم رو جای مارال بذارم هامون اگر احساسی هم بهم نداشت باز مطمئن بودم که دلش با کس دیگه ای هم نیست اما مارال…آخ مارال،انگار بخت سیاه من به تو هم سرایت کرد انقدر با من گشتی که آخر دل تو هم به نحوی شکسته شد.
چند دقیقه ی بعد طهورا و محمد دست توی دست هم وارد میشن،زیبایی طهورا نفس گیر شده با لباسِ راسته ی نباتی رنگ بیشتر از هر زمان می درخشه.لبخند روی لب های محمد دلم رو می سوزونه،آخ دوست مهربونم کاش می تونستم تو رو هم خوشحال ببینم،کاش فراموش کنی.
محمد و طهورا دست تو دست هم از کنار مهمون ها عبور می کنن و به همه خوش آمد میگن.به من که می رسن بلند میشم،محمد با دیدنم لبخند خوش رویی می زنه و میگه:
_به به،آرامش خانم.
با لبخند میگم:
_سلام،تبریک میگم خیلی بهم میاین.
پس از تشکر کردن میگه:
_خوشحالم که اومدی.
طهورا ادامه ی حرفش رو میگیره:
_پس چی می خواستی نیاد؟تازه ازت دلخورم آرامش گفتم باهام بیا آرایشگاه مثلا من عروسم ولی پنج بار بهت زنگ زدم طاقچه بالا گذاشتی جواب ندادی یادت باشه.
شرمنده میگم:
_ببخشید،امروز از صبح بیمارستان بودم موبایلمم چک نکردم ولی قول میدم برای عروسیت جبران کنم.
ابروهاش رو بالا می ندازه و جواب میده:
_منی که پرستارم انقدر توی اون بیمارستان پرسه نمی زنم از همین الان انقدر روی دخترت حساسی بدن بغلت چی کار می کنی؟
لبخندی می زنم،همزمان فیلم بردار اعتراض می کنه که چرا ایستادن طهورا قبل از رفتن تاکید وار میگه:
_بیای پیشم می خوام به همه جاری مو معرفی کنم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
هر نُتی
که از عشق سخن بگوید
زیباست
حالا سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی
که در انتظار صدای توست..
❣ @roman_ziba
-#تـُُُــو-
خــ♥️ــوب ترین اتفاقِ ممکنِ زندگیِ منـــــی✨💏
❣ @roman_ziba
Happiness is your hands and an endless street
#خوشبختی یعنی دستات و خیابونی که تموم نشه∞🌸
❣ @roman_ziba
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت4
زن عمو از شنیدن حرفای من وحشت زده شده بود....دائم لباشو گاز می گرفت
و لحظه به لحظه رنگ صورتش بیشتر
به سفیدی می رفت...سریع بلند شدمو براش یه لیوان اب قند درست کردم. به زور به خوردش می دادم که در با
شدت هر چه تمامتر باز شد و صدای عمو توی حیاط پیچید
زن عمو از شنیدن حرفای من وحشت زده شده بود....دائم لباشو گاز می گرفت و لحظه به لحظه رنگ صورتش بیشتر
به سفیدی می رفت...سریع بلند شدمو براش یه لیوان اب قند درست کردم. به زور به خوردش می دادم که در با
شدت هر چه تمامتر باز شد و صدای عمو توی حیاط پیچید
-مریم...مریم کجایی؟
نگاهم به نگاه نگران زن عمو افتاد با لحنی التماس گونه گفتم
-زن عمو خواهش می کنم....شما باید بهم کمک کنید عمو رو اروم کنم...باشه
زن عمو با دستایی لرزون لیوان رو ازم گرفت و یه نفس سر کشید و با عزمی راسخ از جاش بلند شد و بلند طوری که
عمو بشنوه گفت:
-بله اقا جلال اومدم
و سریع به سمت حیاط دوید.منم به دنبال زن عمو حرکت کردم.قیافه عمو توی دلمو خالی کرد..از شدت عصبانیت
کبود شده بود...بلند داد زد
-مریم کجاست؟
زن عمو به سمتش رفت و در حالی که می خواست ارومش کنه گفت:
-چی شده؟چرا فریاد میزنی؟
-از اون دختر ورپریده بپرس....گفتم مریم کجاست؟
-رفته خونه زهرا خواهرم...چی شده؟
عصبانیت عمو اوج گرفت و به سرعت به سمت در رفت
-مطمئنی که اونجاست؟
دختره خیره سر....نشونش میدم..با ابروی من بازی می کنه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
تو کل این شهر فقط می خوام با
#طُ خاطره بسازم^^⛵️💛🙇♀✨
❣ @roman_ziba
🌱
🎯زندگی مثل یک فلوته
توخالی و پر از سوراخ!!
امّا اگر درست باهاش کار کنی،
برات آهنگهای دلنوازی میزنه
❣ @roman_ziba
حس دوست_داشتن
که می پیچددر وجودم
دوست دارم
آسمان رادر آغوش بگیرم
دوست دارم
دنیا را برقصانم
نه دوست دارم
در گوشَت زمزمه کنم
دوسٺـٺ_دارم
💒💏🌹💌💑💋
❣ @roman_ziba