💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت68 خرید که تمام شد قرار شد همه وسایلو بفرستن خونه...ما هم راه افتادیم تا برای
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت69
موهامم رها کردم پشت سرم... لباسم رو پوشیدم...ارایش ملیحی کردم و نگاهی به اینه انداختم...از خودم خوشم
اومد..لبخند پر غروری به خودم توی اینه زدم ورفتم تا به عزیز دلم بهروز برسم.....یه لباس یه تیکه نارنجی سفید
خوشگل تنش کردم کاله لباسو سرش گذاشتم یه جفت جوراب سفید کوتاه هم پاش کردم...نگاهی بهش
انداختم....خوردنی شده بود...بغلش کردم و کمی فشارش دادم ....و قربون صدقه اش رفتم...شروع کرد به
خندیدن...خدایا چقدر ناز می خنده...از شدت ذوق و شوق نمی دونستم چیکار کنم...این اولین بار بود که می
خندید....اشکم داشت در می اومد....توی بغلم نگهش داشتم و به سمت در اتاق دویدم
-غزل...غزل
با صدای بلند غزلو صدا می کردم...در رو باز کردم و خواستم برم به سمت اتاق غزل که بهنامو پشت در اتاقم
دیدم..انقدر خوشحال بودم که موقعیتمو گم کرده بودم گفتم:
-ببین...ببین داره می خنده.....بهروز می خنده...نگاش کن ببین چقدر ناز می خنده
و نگاهمو به بهروز دوختم....بهروز بهم خیره شده بود و نمی خندید.....فکر کنم اونم از رفتار عجیب و غریب من
گیج شده بود...یک دفعه موقعیتی که توش بودمو به یاد اوردم...خجالت زده بودم اروم اروم سرم رو باال اوردم تا
ببینم عکس العمل بهنام در برابر این دیوونه بازی من چی بوده....نگاهم به چشماش افتاد...زل زده بود بهم...
چشماش روی اجزای صورتم در حرکت بود...نگاهشو به نگاهم دوخت ولی چیزی نمی گفت....اروم اروم دستش رو
باال اورد ولی روبروی صورتم متوقفش کرد...ترسیدم....منظورشو از این کار نمی فهمیدم..یکم عقب رفتم.دستش رو
جلوتر اورد و روی گونه ام کشید با گیجی نگاهش کردم ....یکدفعه رنگ نگاهش عوض شد دستش رو پس کشید و
سریع رفت ..گیج گیج بودم..او چیکار کرد؟داشت اشکم رو پاک می کرد؟.....قلبم اروم و قرار نداشت و می خواست
از توی سینم بزنه بیرون....بهنام رفته بود ولی حاال من مونده بودم و یه دل اسیر
صدای همهمه از پایین می اومد....حدس زدم مهمونا اومدن...بهروز خواب بود ...نشسته بودم و نگاهش می
کردم....می خواستم تا جایی که میشه کمتر توی مهمونی باشم که غزل بعد از زدن چند ضربه به در وارد اتاق شد
-ساقییییییی....چرا نمیای پایین؟
-بهروز خوابه...
غزل لبخندی زد و گفت:
-همه می خوان شازده رو ببینن..هی می گن پس این پسر کوچولوتون کو.....پاشو..پاشو بریم
غزل بهروزو بغل گرفت و راه افتاد.....دلم شور میزد...دوست نداشتم توی مهمونیشون باشم.. کسی رو نمیشناختم
...غزل به سمتم برگشت و گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت409 نفسم رو از قفسه ی سینه آزاد میکنم،دستم رو زیر سرم می ذارم و دو دکمه ی بال
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت410
از خجالت گر میگیرم و از طرفی قلبم به طرز دیوانه واری شروع به کوبیدن می کنه،گفت عاشق…حتی اگه غیر مستقیم اما اولین بار بود که توی جملاتش حرف از عاشقی می زد.
خودم بارها حس کرده بودم هامون عاشقم نیست،آرامششم،دوستم داره اما عاشق نیست،ولی با این حرفش…
سر به زیر به یلدا خیره میشم در حالی که سنگینی نگاه هامون رو روی خودم حس می کنم.
شاید اگه اختلاف سنی بینمون کمتر بود من هم کمتر ازش خجالت می کشیدم.
خداروشکر که ادامه نمیده،از جا بلند میشه و میگه:
_بلند شو که فکر کنم یه ناهار از من طلب داری!
چشم هام برق می زنه و خجالت از یادم میره،هیجان زده میگم:
_واقعا؟
در کمد رو باز می کنه،تیشرتی که معلومه صبح بعد از حمام پوشیده رو از تنش در میاره و بلوز خاکستری رنگش رو می پوشه،در حالی که یکی یکی دکمه هاش رو می بنده،جواب میده:
_آره،من یه سر میرم پایین تا اون موقع تو صبحانه تو بخور و حاضر شو!
با این حرفش یاد هاله و حرف های دیروزش میوفتم و لبخند روی لب هام کمرنگ میشه با این وجود به روی خودم نمیارم و سری تکون میدم.
هامون که میره،من هم غرق دنیای خیال خودم میشم.از حرف های دیروزم هم پشیمون شدم و هم نه…
یکی باید به هاله می فهموند تنها خودش نیست که عذاب می کشه،از طرفی اون یک نفر نباید من می بودم چون اون الان من رو به چشم دروغ گویی می بینه که برای تبرئه ی خودش برادر اون رو متهم کرده پس هر حرفی که بزنم نه تنها باور نمیکنه بلکه بیشتر از قبل ازم بیزار میشه.
یلدا که انگار سیر شده سرش رو عقب می کشه و با صورت قرمز شده به روم می خنده.
همیشه بعد از شیر خوردن لبخندی نمکین تحویلم می داد که انگار ازم تشکر کرده.
موهای پخش شدهش رو با دست صاف می کنم و با خیره شدن به خنده ی یلدا،خندیدن هاکان جلوی چشمم میاد و نفسم رو بند میاره.
همون هاکان شوخ طبع که برعکس هامون اکثر مواقع می خندید و حالا یلدا هم…
می خوام این افکار رو پس بزنم اما این فکر های درهم برهم مثل حشرات موذی وارد ذهنم میشن و برای لحظهای هاکان رو کنار خودم تصور میکنم.من،یلدا و هاکان…
مثلا پنج دقیقه ی پیش به جای هامون،هاکان از روی این تخت بلند میشد.
چنان لرزی به تنم میوفته که حس می کنم کسی دو کابل برق رو بهم وصل کرده تا یه شوک بزرگ بهم بده.اگه بلایی سر هاکان نمی آوردم و باهاش ازدواج می کردم می تونستم کنارش احساس امنیت کنم؟هرگز!
اصلا مگه امکان داره هر شب سرت رو روی بالشی مشترک با کسی بذاری که زمانی به جسمت تعرض کرده؟چنین چیزی امکان نداشت.اما اگه هاکان زنده بود،به اندازه ی هامون برای یلدا پدری می کرد؟
چه قدر خوب که هامون حتی به قصد انتقام باهام ازدواج کرد،چه قدر خوب که من شناختمش،که عاشق شدم…چه قدر خوب که مردونه پشتم ایستاد و هر جا تیری به سمتم پرتاب شد خودش رو سپر بلای من کرد،لبخندی به روی یلدا می زنم،این بار با دیدن خندهش،هاکان نه،بلکه هامون توی ذهنم پررنگ میشه.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
🇸🇪ғᴏʀᴛᴠɪᴠʟᴀɴ ɪɴᴛᴇ ᴏᴄʜ ғᴏʀᴛᴠɪᴠʟᴀɴ!
نزار آرزوهاتو آدمای پوچ خراب کنن!🕊
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت410 از خجالت گر میگیرم و از طرفی قلبم به طرز دیوانه واری شروع به کوبیدن می کن
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت411
* * * * *
خیره نگاهش میکنم؛انگار به محض طلوع آفتاب وحی نازل شد که تمام خوشیهای دیروزم،امروز زایل بشه.
اون از پنج صبح که در خونه با شتاب زده شد و هاله خبر داد خاله ملیحه فشارش بالا رفته،اون هم از نگرانی هامون پای تلفن وقتی گفت فشار مامانش روی بیست رسیده و اگه دیر تر به بیمارستان می رسوندنش ممکن بود از دست بره،این هم از الان که مارال با این حرفاش قصد دیوونه کردنم رو داره.
نفسم رو بیرون می فرستم و میگم:
_داری اشتباه میکنی،قبول پسر خوبیه با درک و فهم و آقاست ولی تو هنوز عاشقِ…
وسط حرفم میاد و جملهم رو قطع میکنه:
_خودتم که میدونی که من مجبورم محمد و از ذهنم و قلبم پاک کنم.یه مرد که کنارم باشه می تونه به مرور کمکم کنه که فراموشش کنم.
عصبی بهش می توپم:
_آخه به چه قیمتی؟به اون مرد فکر کردی؟اون چه گناهی داره که هر بار باید توی ذهن تو مقایسه بشه؟تو با این کارت رسما در حق اون بیچاره ظلم می کنی،چون هر بار بهش نگاه کنی محمد میاد توی ذهنت می دونی این چه خیانت بزرگیه؟داری اشتباه میکنی مارال،نباید وقتی قلبت برای یکی میتپه،یه نفر دیگه رو و وارد دنیای خودت کنی.تو هنوز سنی نداری که بخوای عجله کنی،به مرور محمد و فراموش کن،وقتی توی قلب و ذهنت جای کافی برای یک مرد بود اون وقت تصمیم به ازدواج بگیر!
معلومه سردرگم شده،با این وجود میگه:
_نمیدونم آرامش،با پسره که صحبت کردم یعنی…نسبت به بقیه ی خواستگارام بهتر بود،دقیقا شبیه به همونی که فکر میکردم اگه یه روز بیاد خواستگاری بی برو برگرد جواب مثبت میدم.مامانم،حتی بابام راضی به این وصلتن.از طرفی فکر میکنم ورود یه آدم جدید به زندگیم می تونه بهم کمک کنه محمد و فراموش کنم،از طرفی دیگه…
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
وآسِه دآشتَنِ این عِشق دُنیآ رُو دآدیم
رَف*=*❤️🍌🍟🍹〰💦🌈
❣ @roman_ziba
No one is to the end،But be a miracle!
میگن هیچکس تا تهش نیست
ولی تو معجزه باش!
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت411 * * * * * خیره نگاهش میکنم؛انگار به محض طلوع آفتاب وحی نازل شد که تمام
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت412
حرفش رو قطع میکنه،مغموم بهش نگاه میکنم و زیر لب با خودم زمزمه میکنم:
_دلم به منطق این خوش بود که اینم مخش تاب برداشته.
موبایلم روی میز میلرزه،سریع برش می دارم و پیامی رو که هامون فرستاده باز میکنم:
_دارم میرم مطب،مامان و رسوندم خونه حالش خوبه.
صدای پرسش مارال میاد:
_هامونه؟
سری تکون میدم:
_آره مثل اینکه مامانش رو رسونده و رفته مطب،نمی دونی صبح وقتی هاله در زد و گفت حال مامانش بد شده هامون چه طور پرید پایین.یه جوری نگران بود که انگار چشمش چیزی و نمیدید با مامان و خواهرش به خاطر من سرسنگین شده اما حاضرم قسم بخورم پاش برسه بدون تردید جونش و برای اونا دو دستی تقدیم میکنه.از صبح حالم گرفته شده،مدام صحبت های هاله میاد توی ذهنم،حس بدی دارم،به خاطر من اونا…
وسط حرفم میپره:
_باز این فکرهای مسخره رو به ذهنت راه نده،الان که یه خورده زندگیت روبه راه شده فقط با این افکار گند می زنی به حال خوبت،به جاش سعی کن انقدر انرژی مثبت داشته باشی که به شوهرت هم انتقال بدی.
ته دلم میخندم و به این فکر میکنم که آدما می تونن مشاور خوبی باشن اما فقط برای زندگی بقیه.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت69 موهامم رها کردم پشت سرم... لباسم رو پوشیدم...ارایش ملیحی کردم و نگاهی به ای
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت70
-بدو دیگه
چاره ای نبود..یه نفس عمیق کشیدم...سرم رو بالا گرففتم...شونه هامو صاف کردم و با تمام اعتماد به نفسی که
میتونستم توی خودم جمع کنم راه افتادم..بالایی پله ها بودیم و مشرف به همه از بالایی پله ها نگاهی به پایین انداختم
-وای غزللللللللل....مهمونیتون مختلطه
غزل لبخندی زد و با بی خیالی گفت:
-خوب اره....کسی نیست که همه فامیل و اشنان
گفتم:
-با شما اره ولی من که کسی رو نمیشناسم
برگشتم برم توی اتاقم که صدای ایدا به گوشم خورد
-به افتخار بهروز کوچولو
صدای دست ردن بلند شد..اروم برگشتم و نگاهی به پایین انداختم
وای خدای من همه نگاهشون به ما بود...فقط می تونستم نگاهشون کنم....تا حاال جلوی هیچ مردی اینقدر بی حجاب
نبودم.. اینجا پر از مرد بود.....غزل راه افتاد و داشت از پله ها پایین می رفت..بر گشت نگاهی به من کرد و گفت:
-ساقی...ساقی
گیج و خجالت زده گفتم:
-هان
لبخندی زد و اروم گفت:
-چرا خشکت زده...بیا دیگه زشته
راه دیگه ای نداشتم ..ابروهامو بالا دادم ....لبخندی از روی ناچاری زدم و به دنبال غزل راه افتادم... نگاه ها رو روی
خودم احساس می کردم....و این بیشتر اذیتم می کرد....ایدا به سمت من اومد همدیگه رو بوسیدیم...لبخندی زد و
گفت
-خیلی خوشگلی ها..
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃