🇸🇪ғᴏʀᴛᴠɪᴠʟᴀɴ ɪɴᴛᴇ ᴏᴄʜ ғᴏʀᴛᴠɪᴠʟᴀɴ!
نزار آرزوهاتو آدمای پوچ خراب کنن!🕊
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت410 از خجالت گر میگیرم و از طرفی قلبم به طرز دیوانه واری شروع به کوبیدن می کن
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت411
* * * * *
خیره نگاهش میکنم؛انگار به محض طلوع آفتاب وحی نازل شد که تمام خوشیهای دیروزم،امروز زایل بشه.
اون از پنج صبح که در خونه با شتاب زده شد و هاله خبر داد خاله ملیحه فشارش بالا رفته،اون هم از نگرانی هامون پای تلفن وقتی گفت فشار مامانش روی بیست رسیده و اگه دیر تر به بیمارستان می رسوندنش ممکن بود از دست بره،این هم از الان که مارال با این حرفاش قصد دیوونه کردنم رو داره.
نفسم رو بیرون می فرستم و میگم:
_داری اشتباه میکنی،قبول پسر خوبیه با درک و فهم و آقاست ولی تو هنوز عاشقِ…
وسط حرفم میاد و جملهم رو قطع میکنه:
_خودتم که میدونی که من مجبورم محمد و از ذهنم و قلبم پاک کنم.یه مرد که کنارم باشه می تونه به مرور کمکم کنه که فراموشش کنم.
عصبی بهش می توپم:
_آخه به چه قیمتی؟به اون مرد فکر کردی؟اون چه گناهی داره که هر بار باید توی ذهن تو مقایسه بشه؟تو با این کارت رسما در حق اون بیچاره ظلم می کنی،چون هر بار بهش نگاه کنی محمد میاد توی ذهنت می دونی این چه خیانت بزرگیه؟داری اشتباه میکنی مارال،نباید وقتی قلبت برای یکی میتپه،یه نفر دیگه رو و وارد دنیای خودت کنی.تو هنوز سنی نداری که بخوای عجله کنی،به مرور محمد و فراموش کن،وقتی توی قلب و ذهنت جای کافی برای یک مرد بود اون وقت تصمیم به ازدواج بگیر!
معلومه سردرگم شده،با این وجود میگه:
_نمیدونم آرامش،با پسره که صحبت کردم یعنی…نسبت به بقیه ی خواستگارام بهتر بود،دقیقا شبیه به همونی که فکر میکردم اگه یه روز بیاد خواستگاری بی برو برگرد جواب مثبت میدم.مامانم،حتی بابام راضی به این وصلتن.از طرفی فکر میکنم ورود یه آدم جدید به زندگیم می تونه بهم کمک کنه محمد و فراموش کنم،از طرفی دیگه…
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
وآسِه دآشتَنِ این عِشق دُنیآ رُو دآدیم
رَف*=*❤️🍌🍟🍹〰💦🌈
❣ @roman_ziba
No one is to the end،But be a miracle!
میگن هیچکس تا تهش نیست
ولی تو معجزه باش!
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت411 * * * * * خیره نگاهش میکنم؛انگار به محض طلوع آفتاب وحی نازل شد که تمام
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت412
حرفش رو قطع میکنه،مغموم بهش نگاه میکنم و زیر لب با خودم زمزمه میکنم:
_دلم به منطق این خوش بود که اینم مخش تاب برداشته.
موبایلم روی میز میلرزه،سریع برش می دارم و پیامی رو که هامون فرستاده باز میکنم:
_دارم میرم مطب،مامان و رسوندم خونه حالش خوبه.
صدای پرسش مارال میاد:
_هامونه؟
سری تکون میدم:
_آره مثل اینکه مامانش رو رسونده و رفته مطب،نمی دونی صبح وقتی هاله در زد و گفت حال مامانش بد شده هامون چه طور پرید پایین.یه جوری نگران بود که انگار چشمش چیزی و نمیدید با مامان و خواهرش به خاطر من سرسنگین شده اما حاضرم قسم بخورم پاش برسه بدون تردید جونش و برای اونا دو دستی تقدیم میکنه.از صبح حالم گرفته شده،مدام صحبت های هاله میاد توی ذهنم،حس بدی دارم،به خاطر من اونا…
وسط حرفم میپره:
_باز این فکرهای مسخره رو به ذهنت راه نده،الان که یه خورده زندگیت روبه راه شده فقط با این افکار گند می زنی به حال خوبت،به جاش سعی کن انقدر انرژی مثبت داشته باشی که به شوهرت هم انتقال بدی.
ته دلم میخندم و به این فکر میکنم که آدما می تونن مشاور خوبی باشن اما فقط برای زندگی بقیه.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت69 موهامم رها کردم پشت سرم... لباسم رو پوشیدم...ارایش ملیحی کردم و نگاهی به ای
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت70
-بدو دیگه
چاره ای نبود..یه نفس عمیق کشیدم...سرم رو بالا گرففتم...شونه هامو صاف کردم و با تمام اعتماد به نفسی که
میتونستم توی خودم جمع کنم راه افتادم..بالایی پله ها بودیم و مشرف به همه از بالایی پله ها نگاهی به پایین انداختم
-وای غزللللللللل....مهمونیتون مختلطه
غزل لبخندی زد و با بی خیالی گفت:
-خوب اره....کسی نیست که همه فامیل و اشنان
گفتم:
-با شما اره ولی من که کسی رو نمیشناسم
برگشتم برم توی اتاقم که صدای ایدا به گوشم خورد
-به افتخار بهروز کوچولو
صدای دست ردن بلند شد..اروم برگشتم و نگاهی به پایین انداختم
وای خدای من همه نگاهشون به ما بود...فقط می تونستم نگاهشون کنم....تا حاال جلوی هیچ مردی اینقدر بی حجاب
نبودم.. اینجا پر از مرد بود.....غزل راه افتاد و داشت از پله ها پایین می رفت..بر گشت نگاهی به من کرد و گفت:
-ساقی...ساقی
گیج و خجالت زده گفتم:
-هان
لبخندی زد و اروم گفت:
-چرا خشکت زده...بیا دیگه زشته
راه دیگه ای نداشتم ..ابروهامو بالا دادم ....لبخندی از روی ناچاری زدم و به دنبال غزل راه افتادم... نگاه ها رو روی
خودم احساس می کردم....و این بیشتر اذیتم می کرد....ایدا به سمت من اومد همدیگه رو بوسیدیم...لبخندی زد و
گفت
-خیلی خوشگلی ها..
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت412 حرفش رو قطع میکنه،مغموم بهش نگاه میکنم و زیر لب با خودم زمزمه میکنم: _
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت413
با آهی عمق غمم رو نسبت بهش نشون میدم و میپرسم:
_حالا واقعا میخوای جواب مثبت بدی؟
شونه ای بالا میند ازه:
_نمیدونم قراره چند جلسه ای باهاش صحبت کنم،بعد تصمیم میگیرم.
دستی روی زانوهام میکشم و بلند میشم،در همون حین میگم:
_میخوام برم مطب هامون میای؟احتمالا برای اینکه همهی مریض هاش و ویزیت کنه یک ساعت دیگه میمونه،بعد هم وقت نمیکنه ناهار بخوره و میره بیمارستان.
سرش رو به علامت منفی به طرفین تکون میده:
_نمیام!ولی اگه میخوای میرسونمت.
به سمت اتاق میرم و این بار من مخالفت میکنم:
_نمیخواد خودم میرم.
وارد اتاق میشم اما صداش رو می شنوم:
_لوس نکن خودتو،زود حاضر شو!
در کمد رو باز میکنم و مانتویی ازش بیرون میکشم.همزمان با حاضر شدنم چند وسیلهی ضروری از یلدا رو توی کیفم می ذارم،خداروشکر که لباسهای تنش خوب بود و نیاز به عوض شدن نداشت.
آهسته از اتاق بیرون میرم تا بیدار نشه،ناهاری که آماده کرده بودم رو توی سبدی می ذارم و از اونجایی که محمد هم همیشه ناخنکی به غذای هامون میزد یک بشقاب اضافه برمی دارم و بالاخره بعد از بیست و پنج دقیقه کارم تموم میشه.
تا دو سال قبل حاضر شدنم به تنهایی یک ساعت طول میکشید و الان با یه بچه فقط بیست و پنج دقیقه.این هم از مزایای زندگی متأهلی که باعث میشه کارهای بیشتری رو توی زمان کمتر انجام بدی و از بدی هاش این بود که اکثر مواقع وقت کم میآوردی.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
ʏᴏᴜ ʙᴇᴛᴛᴇʀ ᴡᴇʟᴄᴏᴍᴇ ᴛʜᴇ ᴘᴀɪɴ ɪғ ʏᴏᴜ ᴇᴠᴇʀ
ᴡᴀɴᴛ ᴛᴏ sᴇᴇ ɢʀᴏᴡᴛʜ
اگر ميخواهى رشد كنى، بهتره از الان به درد خوش آمد بگى. هيچ چيز ارزشمندى ساده به دست نمياد.
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت413 با آهی عمق غمم رو نسبت بهش نشون میدم و میپرسم: _حالا واقعا میخوای جو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت414
خطاب به مارالی که سرش رو توی گوشی موبایل فرو برده میگم:
_بریم؟
سری تکون میده و بلند میشه.اون سبد غذاها و من هم یلدا رو برمیدارم،مثل خودم خوابش سبکه و وقتی بلندش میکنم بیدار میشه با کج خلقی نِق می زنه.
خیابونهای مشهد مثل همیشه سر ظهر ترافیک وحشتناکی داره، طوریکه کمکم ناامید میشم به هامون برسم.
در واقع ناهار بهانه بود،تصویر چهره ی سر صبحش مدام جلوی چشمم بود و میخواستم به هر بهانهای شده ببینمش.بالاخره ساعت دو و چهل و پنج دقیقه ماشین رو جلوی مطب پارک می کنه و میگه:
_من اینجا مواظب یلدا هستم،تو برو!
نگاهش میکنم و میپرسم:
_هوا خیلی گرمه،نمیخوای بیای بالا؟
ابرویی بالا میندازه و قاطع جواب میده:
_نه.
میدونم حرفش عوض نمیشه بنابراین سری تکون میدم و میگم:
_زود برمیگردم.
پیاده میشم،مثل همیشه اول نگاهم رو بالا می برم و چند ثانیه ای به تابلویی که اسم هامون روش هک شده خیره میشم و باز هم مثل همیشه ته دلم ضعف میره برای این اسمی که اون بالاها برای من میدرخشه.با ابهت درست مثل خودش!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃