ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم ﺍﺯ ما ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ :
ﺑــﺎﺑــﺎﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎﻧﺘﻮ؟ !
میگفتیم : ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﺷﻮﻧﻮ !!
ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻧﻪ !
ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!!
ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺪﻭﻣﻪ؟؟؟
ما ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﯽ میگفتیم :
ﻣﺎﻣﺎﻧــﻮ !!!
ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ ! ﻟﺒــﺨﻨﺪ تلخی ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ ﺟﻠــﻮﯼ ﻫﻤﻪ !!!
ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﯿﻢ ﭘــﺪﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﺪ ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ بچش ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ...
ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ ...
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ..
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩی که ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ بودند ﺑﺎ ديده ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان پدر میگذاشت ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ پدر ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺑﺎ ترحم ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ آنان ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!
ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ.
ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ:
ﭘﺴﺮ... ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ باقی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ...فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ باقی گذاشته باشم!
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
خیر ﭘﺴﺮم. اشتباه میکنی. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ!
پسر با تعجب پرسید: چه چیز را؟!
آن مرد پیر گفت: تو ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ...
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ باقی گذاشته ای...
و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ
ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!!
کاش سوره ای به نام "پدر" بود که این گونه آغاز میشد:
قسم بر پینه ی دستانت، که بوی نان میدهد
و قسم بر چشمان همیشه نگرانت...
قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند
و قسم بر غربتت،
وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست ...😔
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺳﺎﻻﺭﻩ ﻫﺮﭼﯽ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻨﺎمه ﭘـــــــﺪﺭ
زنده باد همه ی پدران در قید حیات و شاد باد روح تمامی پدران عزیز سفر کرده..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ...
ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
"ﺍﯾﻦ نیز بگذرد"
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........
ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ:
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ:
ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
"ﺍﯾﻦ نیز بگذرد"
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی،
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی،
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#عشقنیست
من زینب ام.. بیست و هشت سالمه.
سال آخر دبیرستان بودم که پدرم بخاطر مشکل قلبی فوت کرد.
من تنها فرزندشون هستم.. مامان همیشه میگه بخاطر نداری راضی به آوردن بچه ی دیگه نشدیم.
بابام یه مغازه ی کوچیک داشت مامانم داد گرایه.. خودشم گاهی میرفت خونه ی مردم کارگری.
دانشگاهم که تموم شد، منم گاهی میرفتم تو خونه ی مردم برای کار.
تا این که صاحب خونه که خانم محترمی بود بهم گفت برم پیش خواهر بزرگش تو خونه اش برای آشپزی.
مثل این که از دست پختم خوشش اومده بود.
خداروشکر اونجا با حقوق عالی موندگار شدم.
از یازده صبح میرفتم تا ده شب اونجا بودم.. گاهی که مهمون شام داشتند تا دوازده مجبور می شدم بمونم.
خودم می رفتم براش خرید، یا با ماشین می بردمش بیرون و خرید.
خانم محترم و اشرافی بود.
تا اون شب که خانم بهم گفت یه نفر خانم رفته خونشون گفته برای امر خیر مزاحم شده و منو برای پسرش خواستگاری کرده.
گفتم آدرس گرفته با پسره برم سرقرار و بیشتر با هم آشنا بشیم.
به مامان جریان رو گفتم و روز بعدش تو کافی شاپ با هم قرار گذاشتیم.
به گفته ی خود پسره تو پاساژ موقع خرید منو دیده و اومده دنبالم تا رسیده به خونه ی نگین خانم.
مغرور بود.. فخر می فروخت و همش موبایل و ساعت میلیونی اشو نشون میداد.
از دو تا مغازه ای که تو پاساژ داشت می گفت که یکی رو داده گرایه و یکی رو خودش می گردونه.
از ماشین چند میلیاردی که تازه عوضش کرده و تا خونه ی چهار صد متریش تو الهیه!
مطمعن شدم که فکر کرده من دختر نگین خانم هستم و اون خونه زندگی و ماشین برای منه!
نفس گرفته و با اخم میون حرفش رفتم و گفتم ببینید آقای محترم، پول داری، خونه و ماشین و مغازه ی میلیاردی داری، نوش جونت برای خودت.. اما من هیچی ندارم، عقده هم ندارم.. شعور دارم، انسانیت دارم که تو این دوره کم تر کسی داره.
من تو اون خونه ای که شما فکر می کنید زندگی نمی کنم، اونجا آشپزی می کنم، حقوق می گیرم.
وضع مالیمم اصلا خوب نیست..
پدرم چند سال پیش فوت کرده و مادرم مثل خودم کارگره که یک لقمه نون حلال در بیاره.
بعد توی یک کاغذ آدرس خونه ی خودمون رو نوشتم و گذاشتم جلوش و گفتم خونه ی ما اینجاست، اگر قصد ازدواج دارید اینجا تشریف بیارید.. و در مقابل چشم های متعجب و اخم هاش بلند شده و از کافی شاپ بیرون زدم.
قصد اون آقا عشق نبود.. پول و ثروت بود، با اون همه داشته، باز عقده ی پول داشت.
#پایان
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسادت
آهنگ متن: همایون شجریان
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
پسر 16ساله ای از مادرش پرسید:مامان برای تولد 18 سالگیم چی کادو میگیری?? مادر:پسرم هنوز خیلی مونده،،، پسر 17ساله شد،،، یک روز حالش بد شد مادر اورا به بیمارستان برد دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره پسر از مادرش پرسید???مادر من میمیرم??? مادر فقط گریه کرد،،، پسرتحت درمان بود ،،، همه فامیل برای تولد 18 سالگی اش تدارک دیدند وقتی پسر به خانه آمد متوجه نامه ای که روی تختش بود افتاد،،،،،،، پسرم، اگر این نامه را میخوانی یعنی همه چیز عالی انجام شده یادته یه روز پرسیدی برای تولدت چی کادو میخوای??و من نمیدونستم چه جوابی بدم من قلبم رو به تو دادم ازش مراقبت کن و تولدت مبارک،،،، هیچ چیز توی دنیا بزرگتر از قلب مادرو عشقش نیست ،،،،
.
. کُلُفتیه صِداتو بِه رُخِ
"مادری "
که چجوری صُحبَتْ کَردَنو بهت یاد داده نَکِش |:
دِلِش بِشکَنه کُل زِندِگیت میشکَنِه:(((
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
پیرمردی فقیر، همسرش از او خواست شانهای برایش بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد.
پیرمرد با شرمندگی گفت:
نمی توانم بخرم،
حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست بند جدیدی بخرم.
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.
پیرمرد فردای آن روز ساعتش را فروخت و شانهای برای همسرش خرید.
وقتی به خانه بازگشت، با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده
و بند ساعت نو برای او گرفته است.
اشک ریزان همدیگر را نگاه می کردند. اشک هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته بود، بلکه برای این بود که همدیگر را به یک اندازه دوست داشتند.........
🌿🌹🌿🌹🌿
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮم.
ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺐ ﻭﺣﺸﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ :ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ.
ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ !
ﻓﺮﺩﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ...!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎﯼ
ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺍﺳﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﻘﺪمه ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺩﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
📚 #داستان_کوتاه
💜پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بودند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه. پدر اورا به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی.
💜روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است. به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
💜روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت: پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفی را میزنی؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه.
👌ما چطور؟؟ هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم، بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا هرگز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه آرامش ...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_یکم
همین طور که در افکارش غوطه ور بود صدای در اتاق نگاهش را از سقف گرفت و به در داد : بفرمایید
پدرش وارد شد و کنارش روی تخت نشست دست دخترکش را گرفت و گفت : چه خبر نورچشم بابا ؟
ـ سلامتی باباجون
ـ خیلی خسته بنظر میای چشمات خون افتاده ، مگه امروز چقدر کار کردی ؟
ـ بخاطر کم خوابی هم هست .
ـ آنقدر عاشق راه و هدفت هستی که خستت نکنه ؟ در میان راه جانذارتت ؟
ـ نمیدونم بابا ، نمیدونم چقدر برای هدفم راسخم نمیدونم چقدر شایسته و قابلم
حاج مصطفی دست دخترکش را کشید و سرش را روی پایش گذاشت که مهدا معترضانه گفت : بابا اینجوری بده ...
ـ بخواب فدای چشم خستت بشم
نوازشگرانه مو های خوش حالت دخترش را هدف قرار داد و در همین وضعیت گفت : گاهی باید دلت رو بروز کنی ، باید هدفت رو احیا کنی باید از نو بسازی ، گاهی باید دلت رو آب و جارو کنی باید اونچه بوی خدا نمیده از قلبت بیرون کنی این طوری قوی میشی با اراده میشی قوت میگیری بابا ...
ـ حق باشماست ولی من هنوز اندر خم کوچه ی معرفت موندم ، بابا هر چی بیشتر میگذره نگران تر میشم گاهی از نرسیدن از اشتباه میترسم
ـ ترس از گناه و عذابش آدمو میسازه این ترسم برادر مرگه ولی مرگی که عاشق احدی عالم برات رقم میزنه
ـ این مرگ زیباست بابا ولی با قبلش باید چیکار کرد ؟ با دلی که فریب داده ، دلی که فریب خورده ، فریب نفس ، فریب راهی که با جلوه ی خدایی آدمو به گناه میکشه ؟!!
ـ باباجونم وقتی میگی راهی که برای رسیدن به عشق طی میکنی فقط یه راهه یه جاده ، نباید وابسته شی نباید دل ببندی ، اگه حواست به منظره اطراف جاده پرت بشه نمیرسی بابا ، حتی اگه فک کنی و خودت فریب بدی که این چشم دوختن ها برای شناخت راهه !! شناخت راه نباید از مقصد راه جدات کنه ...
ـ سخته بابا ، سخته قدری به دنیا دل ببندی که انگار ابدیه و اینقدر راحت دل بکنی انگار یه سفر کوتاهه * ، سخته بابا از گرفتار شدن میترسم
ـ ترست بجاست بابا ولی کافی نیست ولی نباید میدون بدی به ترسی که فقط سردرگمت کنه ، باید بلندشی بابا همیشه نمیشه نشست و تماشا کرد اگه همیشه تجزیه و تحلیل کنی ، پس کی حرکت کنی ؟!
ـ راکد بودن برکه دل ، شفافیت آب رو از بین میبره ولی برای این پویایی ...
ـ برای این پویایی عشق حق زیاد نیست ؟!
ـ چرا... هست کافیه .
اَلیس الله بِکافٍ عَبْدَه؟! *
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* گفتاری از حدیث امام علی (ع) که فرمودند :
برای دنیایت چنان باش كه گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش كه گویی فردا می میری.
* ترجمه بخشی از آیه ۳۶ سوره زمر : آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست ؟!
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_دوم
وقتی صدای اذان مسجد شهرک به خانه های خفته رسید ، از خواب بیدار شد و اطرافش را نگاهی کرد اثری از پدرش نبود و این نشان میداد که از فرط خستگی متوجه رفتن پدرش نشده است .
پنجره اتاقش را باز کرد ، چشمانش را بست و هوای سحر را به ریه هایش سپرد ، یک لحظه به خودش آمد و فهمید اینجا مشهد و خانه تک واحدیشان نیست از ترس اینکه کسی با سر برهنه او را دیده باشد لرزید ، دختری که نگاهش را به تیغ تیز گناه نمی سپرد از دیده شدن در مقابل نامحرم با آن وضعیت بیم داشت .
پرده را کمی کنار زد تا مطمئن شود کسی او را ندیده است . همان لحظه چراغ یکی از اتاق های واحد خانواده حسینی روشن شد و شخصی پنجره را باز کرد و از هوای بیرون نفس کشید ، می دانست اتاق حسنا نیست برای همین کمی دقیق شد و فهمید شخصی که پنجره را باز کرده آقای متفاوت است . حرف های یاسین در ذهنش تداعی شد.
- 27 سالشه در مناطق جنگی به دنیا اومده چون خانواده اش اونجا زندگی میکردن ، پدرش که سید حیدر هستن و همه می شناسیم شون ، مادرشون پرستار بودن و بخاطر جانبازی که داشتن زود بازنشسته شدن و دختر یکی از بنام ترین افراد کاشان هستن که از قدیم الایام جواهر فروشی داشتن و مادر ایشون با برادرش که شوهر خواهر شوهرش هم میشه در سهم شریک هستن این طلا فروشی چندتا شعبه داره که این آقا پسر در شعبه تهران معاون بود ، دو تا برادر داره محمدرضا مدیر شعبه تهرانه و با دختر داییش همون شریک مادرش ازدواج کرده یه خواهر به اسم حسنا که پزشکی می خونه و امیرحسین که دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه اصفهان .
دکتری از دانشگاه صنعتی شریف ، مهندسی هسته ای خونده گرایش پرتو پزشکی ، الان داره برای تز دکتری آماده میشه و دانشکده شما برای کمک بهش درخواست داده و قراره چند کلاس در رشته دارو سازی شرکت کنه ، با یه گروه داخل تهران کار میکنن و اینجا داخل یه آزمایشگاه درگیر تحقیقاته که قراره سجاد فاتح ، هم بهشون کمک کنه . یک هفته هست اومده و قراره تا پایان دوره درخواستی بمونه ...
این آقا خیلی دنبال دردسر میگرده و خیلی خودشو تو خطر میاندازه . ظاهرش معمولی ، شیک و مرتبه اما اعتقادات خیلی محکمی داره یکم بد اخلاق و جدیه و......
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀