💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
با داد رو به آنالی توپیدم .
- مگه به تو نگفتم با لباس مناسب بیا بیرون !
از روی تخت بلند شد و با عصبانیت گفت :
+ دیگه خیلی داری پرو میشی !
اگر مزاحمم بگو برم ، لازم نیست جلوی همه پا بزاری رو غرورم و هرچی از دهنت در اومد بگی !
بد و بیراه هم نمی گفت ، خیلی تند رفته بودم .
- آنالی ببین ...
میدونم تند رفتم .
اما کاوه رو که میشناسی .
به شدت غیرتیه .
کامران خواست ازم انتقام بگیره .
به همین خاطر از نقطه ضعفم استفاده کرد .
کاوه با دیدن تو و اون لباس هات ، شکش بیشتر شد .
ب ...
خواستم ادامه بدم که صدای خنده هایی از پایین به گوشم رسید .
نگاهی به آنالی کردم و بدون هیچ حرفی به سمت در اتاق رفتم .
چند پله پایین اومدم و با دیدن قیافه مامان و خاله زهره اخمی روی صورتم نشوندم .
یه خبرایی شده و من بی خبرم !
خاله زهره ، اونم اینجا .
جور در نمیاد .
برای اینکه ضایع نشم راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که مامان با صدای بلندی گفت :
× مروا خانوم فرهمند !
خوش گذشت ؟!
پوزخندی تحویلش دادم .
- چه جورم ، حسابی .
به سمت آشپزخونه اومد و گفت :
+ کاملا مشخصه !
خوشی زده زیر دلت دیگه .
همین جوری راه میری رو پولای بابات رو خرج می کنی ، من هم بودم بهم خوش میگذشت .
فقط برای خودت بیکار و بی عار بگرد .
دختره الاف .
نگاه های همه به سمت ما برگشت .
با تعجب بهش زل زدم ، غیر ممکنه این مادر من باشه !
غیر ممکنه !
کیکی که توی دستم بود رو ، روی زمین انداختم و با صدای بلندی گفتم :
- اصلا می فهمی چی میگی ؟!
خوشی زده زیر دل تو !
پولای بابا رو تو داری خرج می کنی نه من !
میدونی داری چی میگی !
کدوم پول ؟!
پول چی کشک چی ؟!
با عصبانیت انگشت اشارم رو بالا آوردم و به سمتش گرفتم .
- اون شبی که توی تب داشتم میسوختم ، اون شبی که تا مرز تشنج رفتم و برگشتم .
تو بالای سرم بودی ؟!
تو که اورت اورت داشتی عکس های یهویی توی شمال میگرفتی !
اون شب تا مرز تشنج رفتم ، میدونی چی میگم ؟!
تا مرز تشنج رفتم .
به اون بابایی که داری ازش دم میزنی زنگ زدم تا هزینه های بیمارستان رو پرداخت کنه .
اما اون چی کار کرد ؟!
رو به جمع با فریاد گفتم :
- فکر میکنید اون چی کار کرد ؟!
تلفن رو ، روی من قطع کرد !
توی اون شهر غریب کسی نبود بهم کمک کنه ، ساعت ۴ صبح به این و اون رو زدم تا هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کنن .
آره خوشی زده زیر دل من !
خوشی زده زیر دل منی که توی تک تک اون لحظات ، مرگ رو به چشمم دیدم اما تو و اون شوهر با غیرتت ، با خودتون نگفتید ما یه دختر داشتیم به اسم مروا .
تو اصلا می فهمی داری چی میگی ؟!
اون شبی که تصادف کردم چی ؟!
از اونم برات بگم ؟!
از شکستن سرم ، از شکستن دستم ...
تو سرت روی متکا بود و راحت خوابیده بودی خواب جزایر هاوایی رو میدیدی ولی من چی ؟!
توی شهر غریب توی بیمارستان !
تو اصلا مادر نیستی !
مادر نیستی بفهم !
با دستام به عقب هلش دادم و به سمت هال رفتم .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
کاوه گوشه مبل نشسته بود و سرش رو انداخته بود پایین .
رو بهش پوزخندی زدم و گفتم :
- عه سلام برادر غیرتی .
چی شد رگ غیرتت ورمش خوابید ؟!
چرا به اینا نمیگی تا چند دقیقه پیش چه تهمتایی بهم زدی ؟!
چرا بهشون نمیگی تا چند دقیقه پیش داشتی یقه پاره میکردی ؟!
تو کجا بودی ؟!
تو کجا بودی وقتی جلوی پسر مردم غرورم شکست ؟
تو کجا بودی وقتی پسر مردم اومد یه سیلی خوابوند توی گوشم ؟!
دیگه اشکام سرازیر شده بود .
اما با این حال ادامه دادم .
- تو کجا بودی شبایی که توی بیمارستان از درد توی خودم مچاله می شدم ولی دم نمیزدم که مبادا کسی صدام رو بشنوه .
تو کجا بودی وقتی من بخاطر چندر غاز رفتم زیر منت مردم ؟!
تو کجا بودی وقتی زیر آفتاب سوزان خوزستان بیهوش شدم و تا دم مرگ رفتم !
ها ؟!
کجا بودی ؟!
اون موقع غیرت نداشتی ؟!
داد زدم:
- جواب منو بده !
چرا اون موقع یه زنگ نزدی؟!
آره ، همش تو این فکر بودی که چطور دل دختر مردم رو به دست بیاری !
دیشب کجا بودی ؟!
وقتی من رفتم وسط پارتی تا انتقام رفیقم رو ازشون بگیرم .
وقتی دوستم رو کتک زدم .
وقتی مجبور بودم بین پاکیم و رفیقم ، یکی رو انتخاب کنم؟!
اون موقع بهت زنگ زدم .
اولین جمله ای که گفتی این بود: چرا پولای من رو تموم کردی .
به ولای علی قسم ، تا هفته بعد دو برابر اون پول رو به حسابت میریزم .
کاوه همچنان سرش پایین بود و حرفی نمیزد .
حرفی هم نداشت که بزنه .
با داد رو به جمع گفتم :
- از این خونه میرم !
روی پای خودم می ایستم !
تا قدر آدم رو بدونید .
برای همتون متاسفم .
تازه فهمیدم شما کی هستید .
تازه فهمیدم که این همه سال با کیا زندگی میکردم .
به سمت اتاقم دویدم و در رو با شتاب باز کردم .
از چهره گریون آنالی متوجه شدم همه حرفام رو شنیده .
اشک هام رو پاک کردم و
به سمت کمدم رفتم و چمدون بزرگی رو در آوردم .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_ام
#فصل_دوم🌻
نگاهی به کلید انداختم .
پس حالا که پولش رو این ها ندادند مشکلی نداره .
رو به آنالی گفتم :
- چمدون رو بیار سمت ماشین .
با دستم به ماشین اشاره کردم .
- اونجا .
به سمت ماشین قدم برداشتم و ریموت رو زدم ، صندوق عقب رو باز کردم و با کمک آنالی چمدون رو توی صندوق گذاشتم .
کیفم رو ، روی صندلی عقب پرتاب کردم و توی ماشین نشستم .
به محض استارت زدن آنالی گفت :
+ حالا کجا میخوای بری ؟!
- یه جای خوب .
شروع کردم به رانندگی و در همین حین هم آنالی صحبت کرد :
+ میگم یه سوال دارم ، البته اگر بهم حمله نکنی .
تک خنده ای کردم .
- این روزا اعصاب درستی ندارم برای همین یکم تند مزاج شدم .
حالا بگو ببینم .
+ خیلی خب ...
میگم آراد کیه ؟!
اون روز گفتی به جون آراد قسم .
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و سرفه ای کردم .
- خب جونم برات بگه که ...
چیزه ...
یعنی برادر دوستمه ، توی شلمچه باهاشون آشنا شدم .
خیلی پسر مؤدب و آقایی بود .
خواهرش همش می گفت جون آراد دیگه برای منم تبدیل به یه عادت شده .
لبخندی زدم .
- البته چند وقت دیگه عروسیشه .
+که اینطور ...
این رو گفتم که شک نکنه و از چیزی بو نبره .
اما از درون شکستم .
به زبون آوردن این چند کلمه به قدری سخت بود که دهنم خشک شد .
ماشین رو یه گوشه نگه داشتم .
از صندلی عقب یه بطری آب برداشتم و یه نفس کلش رو سر کشیدم .
آنالی دستش رو مشت کرد و با شوخی به بازوم زد .
+ فکر کردم عاشق ماشق شدی .
ولی زکی خیال باطل !
تو و ازدواج !
محاله محاله .
خنده ای کردم که چند ثانیه بیشتر دووم نیاورد .
+ میگم مروا من دیشب درست حسابی نخوابیدم .
تا دم دمای صبح بدن درد داشتم .
صبح هم که دیگه خودت میدونی .
الان یکم استراحت می کنم .
حواست باشه خواهشا تصادفی چیزی نکنی که ناکام از دنیا برم .
هنوز خیلی جوونم ، باید به فکر ترک باشه .
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- از بس حرف خواب رو زدی خوابم گرفت .
باشه یکم استراحت کن ، فقط کمربندت رو ببند .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
#فصل_دوم
رو به آنالی گفتم :
- تمام لباس هایی که دیروز پیش دست فروش خریدم رو توی این چمدون بریز .
به سمت رگالی رفتم و گفتم :
- این چند تا دست مانتو رو هم بزار .
نمی خوام با پول این ها زندگی کنم .
نمی خوام با منت زندگی کنم.
همه این ها رو با پول توجیبی خودم گرفتم ، با پولی که حقم بوده !
پلاستیک هایی که سمیه بهم داده بود رو ، توی
چمدون انداختم و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق کاوه رفتم ، چادر مشکی رو هم برداشتم و دوباره وارد اتاق خودم شدم.
چادر و لپ تاپ رو توی چمدون گذاشتم .
موبایل و شارژم رو هم توی کیفی انداختم و رو به آنالی گفتم :
- این ها رو بردار با خودت بیار .
+ مروا دیوانه شدی تو ؟!
کجا میخوای بری ؟!
لج نکن جون من !
بابا تحمل کن حرف هاشون رو ، تو که جایی رو نداری .
با عصبانیت گفتم :
- خودت که حرف هاش رو شنیدی .
دیدی که چقدر تحقیرم کرد جلوی خاله اینا !
میخوام برم جایی .
تو هم میای !
+ ا ... اما .
- اما و اگر نداره .
سریع وسایل ها رو جمع کن بیا پایین .
به اتاقم برای آخرین بار نگاهی انداختم .
نه امکان نداره پشیمون بشم !
من تازه خدا رو پیدا کردم .
تا اون رو دارم به هیچ کس هیچ احتیاجی ندارم .
خواستم از اتاق خارج بشم که با یاد آوری کارت عابر بانکم به سمت کشوی میزم رفتم .
کارت رو در آوردم و بهش نگاهی انداختم .
کمتر از یک میلیون توشه اما بدرد میخوره .
کیفم رو برداشتم و چمدون رو هم به آنالی سپردم .
از اتاق خارج شدم و به سمت هال رفتم .
با ، دیدن بابا پوزخند معنا داری زدم و از کنارش رد شدم .
= کجا میری !
به سمتش برگشتم و با داد گفتم :
- خودم می دونم از اول حرف ها رو شنیدی !
پس نیازی نمی بینم توضیح بدم .
کاوه کلافه بلند شد که کامران مانعش شد و اجازه نداد به سمتم بیاد .
خاله هم کنار مامان نشسته بود و داشت بهش آب قند می داد .
کلید ماشین رو از روی کاناپه برداشتم و به سمت بابا پرتاب کردم .
- اینم آخرین امانتیت !
به پول تو هیچ احتیاجی ندارم .
نگاهم رو ازش گرفتم و خواستم برم که گفت :
= این سهمه خودته !
آقاجونت خرید ، پولش رو من ندادم ...
- بسه !
نمی خوام بشنوم .
با داد گفتم :
- آنالی چمدون رو بیار !
بدو .
و بدون هیچ حرفی از خونه خارج شدم .
آنالی پشت سرم اومد.
+مروا ... مروا صبر کن .
برگشتم طرفش.
- ها چیه؟!
سوئیچ رو به طرفم پرتاب کرد.
+بیا .
یادگاری آقاجونته .
این که از پول اونا نیست .
این تنها یادگاری از ایشونه .
با بغض سوئیچ رو ازش گرفتم و به سمت پارکینگ رفتم .
&ادامـــه دارد ......
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_یازدهم #رمانکده_زوج_خوشبخت
19.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_دوازدهم
#رمانکده_زوج_خوشبخت
1_14338160037.mp3
5.49M
لحظات ناب و آرامی برای تک تک شما عزیزان آرزومندیم🌸
❤️❤️❤️❤️❤️
#رمانکده_زوج_خوشبخت
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_ام
#فصل_دوم🌻
نگاهی به کلید انداختم .
پس حالا که پولش رو این ها ندادند مشکلی نداره .
رو به آنالی گفتم :
- چمدون رو بیار سمت ماشین .
با دستم به ماشین اشاره کردم .
- اونجا .
به سمت ماشین قدم برداشتم و ریموت رو زدم ، صندوق عقب رو باز کردم و با کمک آنالی چمدون رو توی صندوق گذاشتم .
کیفم رو ، روی صندلی عقب پرتاب کردم و توی ماشین نشستم .
به محض استارت زدن آنالی گفت :
+ حالا کجا میخوای بری ؟!
- یه جای خوب .
شروع کردم به رانندگی و در همین حین هم آنالی صحبت کرد :
+ میگم یه سوال دارم ، البته اگر بهم حمله نکنی .
تک خنده ای کردم .
- این روزا اعصاب درستی ندارم برای همین یکم تند مزاج شدم .
حالا بگو ببینم .
+ خیلی خب ...
میگم آراد کیه ؟!
اون روز گفتی به جون آراد قسم .
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و سرفه ای کردم .
- خب جونم برات بگه که ...
چیزه ...
یعنی برادر دوستمه ، توی شلمچه باهاشون آشنا شدم .
خیلی پسر مؤدب و آقایی بود .
خواهرش همش می گفت جون آراد دیگه برای منم تبدیل به یه عادت شده .
لبخندی زدم .
- البته چند وقت دیگه عروسیشه .
+که اینطور ...
این رو گفتم که شک نکنه و از چیزی بو نبره .
اما از درون شکستم .
به زبون آوردن این چند کلمه به قدری سخت بود که دهنم خشک شد .
ماشین رو یه گوشه نگه داشتم .
از صندلی عقب یه بطری آب برداشتم و یه نفس کلش رو سر کشیدم .
آنالی دستش رو مشت کرد و با شوخی به بازوم زد .
+ فکر کردم عاشق ماشق شدی .
ولی زکی خیال باطل !
تو و ازدواج !
محاله محاله .
خنده ای کردم که چند ثانیه بیشتر دووم نیاورد .
+ میگم مروا من دیشب درست حسابی نخوابیدم .
تا دم دمای صبح بدن درد داشتم .
صبح هم که دیگه خودت میدونی .
الان یکم استراحت می کنم .
حواست باشه خواهشا تصادفی چیزی نکنی که ناکام از دنیا برم .
هنوز خیلی جوونم ، باید به فکر ترک باشه .
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- از بس حرف خواب رو زدی خوابم گرفت .
باشه یکم استراحت کن ، فقط کمربندت رو ببند .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
#فصل_دوم🌻
جلوی در دانشگاه متوقف شدم و ماشین رو خاموش کردم .
چند باری صدای آنالی زدم که خمیازه ای کشید و چشماش رو باز کرد .
- رسیدیم .
پیاده شو .
دستش رو ، روی چشماش کشید و کمربندش رو باز کرد و پیدا شد .
من هم پیاده شدم و ریموت رو زدم .
همراه با آنالی به سمت ورودی حرکت کردیم .
یه لحظه چشمم به بنر راهیان نور افتاد .
با یاد راهیان نور و شهدا ، اشک به چشم هام هجوم آورد .
چقدر دلم هوای آفتابِ خوزستان رو کرده بود .
با صدای آنالی به خودم اومدم .
+ مروا ...
آهای مروا .
چشم از بنر گرفتم و به سمتش برگشتم.
-ها ؟!
چی شده؟!
چیزی گفتی؟!
پوفی کرد و دستش رو توی هوا تکون داد.
+ کجایی بابا دوساعته دارم صدات میزنم !
- ببخشید .
چی گفتی؟!
+ میگم برای چی اومدیم اینجا ؟!
-میخوام انتقالی بگیریم .
+ به کجا ؟!
لبخند دندون نمایی زدم .
-یه جای خوب .
دستش رو گرفتم و با هم وارد محوطه دانشگاه شدیم .
لبخندی از خوشحالی زدم .
دیگه نگاه های دانشجو ها مثل قبل نبود .
دیگه حراست دانشگاه بهمون گیر نمی داد .
به سمت سالن حرکت کردیم ، بعد از چند دقیقه
رو به آنالی گفتم :
- بریم بالا ، فقط اتاق رستمی کدوم بود ؟
آنالی در حالی که به سمت پله ها رفت گفت :
+ اون دری که پیش اتاق خانم معصومی باز میشه .
آهانی گفتم و همراهش به راه افتادم .
به در اتاقش که رسیدیم ، چندباری به در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد اتاق شدیم .
- سلام آقای رستمی .
خسته نباشید .
آنالی هم وارد شد و در رو پشت سرش بست .
+ سلام آقای رستمی .
رستمی نگاهی بهمون انداخت و از روی صندلی بلند شد .
×به به .
سلام علیکم خانم فرهمند و خانم کرمی .
چه عجب از این طرفا ؟!
کمی جلو رفتم و خیلی سریع رفتم سر اصل مطلب .
- راستش این مدت من جنوب بودم که بنا به دلایلی سریع تر برگشتم .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
#فصل_دوم🌻
× بسیار هم عالی .
خب ، چه کمکی از دست من بر میاد ؟
- اِهم .
راستش من میخواستم .
وای حالا چه جوری بهش بگم !
هوف !
زیر لب صلواتی فرستادم و سعی کردم جدی و محکم حرفم رو ادامه بدم .
- راستش من میخواستم انتقالی به دانشگاه شمال بگیرم .
رستمی ابرویی بالا انداخت و کمی سرش رو خاروند .
× جسارتا چرا ؟!
- شنیدم اونجا وضعیت شغلی خیلی خوبی داره .
× اما این خواسته شما توی این موقعیت اصلا امکان پذیر نیست !
با آرامش گفتم :
- بله میدونم .
فقط خواهشا شما یه جوری سعی کنید این انتقالی رو برای ما دو نفر بگیرید .
راستی پدر هم بسیار سلام رسوندند.
رستمی با شنیدن جمله آخرم خودش رو جمع و جور کرد و با صدایی که سعی داشت نلرزه گفت :
× بسیار خب .
پس تا فردا صبر کنید ، ببینم چی کار میتونم کنم .
لبخندی زدم .
- من این رو جواب خوبی تلقی میکنم .
پس منتظر جواب تون هستم .
با اجازه .
روی صندلی نشست و گفت :
× به سلامت .
به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی باز به سمتش برگشتم .
- آها راستی .
لطفا کسی از این موضوع چیزی متوجه نشه .
×چرا ؟!
لبخندی زدم .
- با اجازتون .
چه قدر از این رستمی بدم میاد !
میخوام سر به تنش نباشه .
مرتیکه فوضول .
نگاهی به آنالی کردم و با چشم و ابرو بهش فهموندم از اتاق خارج بشیم ...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
#فصل_دوم🌻
روی پله های آخر بودیم که دستم توسط آنالی به عقب کشیده شد .
+ مروا !
تو چه فکری توی اون سرت میگذره !
میخوای بری شمال ؟!
کدوم وضعیت شغلی خوب ؟!
دیوونه شدی ؟!
میخوای بری خوابگاه !
تو ! مروای فرهمند !
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
- بله ، میخوام برم شمال !
حالا تو به اون چیزاش کاری نداشته باش !
کلافه گفت :
+ من نمیتونم توی خوابگاه بمونم !
نمیام خوابگاه !
حالا رستمی گفته تا فردا صبر کنید ، تو تا فردا میخوای کجا بمونی ؟!
نگو خونه شما که مامانم سایه ام رو با تیر میزنه ها .
از من گفتن بود .
نگاهم رو ازش گرفتم و از پله ها پایین اومدم .
- خونه شما که نه !
یه جای خیلی خوب میریم .
آنالی بیا برو بوفه یه چیزی بخر که حسابی گرسنمه .
+ خیلی خوب بحث رو عوض میکنی ها !
پول ندارم خانوم خانما !
به روبروم نگاهی انداختم و سریع به سمت آنالی برگشتم .
مچ دوتا دستش رو گرفتم و گفتم :
- ببین آنالی !
اونجا رو ببین .
اون مریمه ، می بینیش ؟!
برو پیشش ازش راجبه کاملیا بپرس !
بدو تا نرفته !
دستش رو از دستم جدا کرد و بدون هیچ حرفی به سمت مریم دودید .
دستی به لباس هام کشیدم و گوشه ای روی پله ها نشستم .
در حال فکر کردن بودم که دو تا دختر چادری کنارم ایستادند ، تمام حواسم به سمت صحبت هاشون رفت.
× گفتی کاروان راهیان نور کی میان ؟!
= از فاطمه شنیدم که می گفت اون دختره که گمشده رو پیدا نکردند ، احتمالا سه روز دیگه میان .
× ای وای طفلک !
دختری که قدش بلند تر بود با خنده دستای اون یکی دختره رو گرفت و گفت :
= راستی !
میدونی اون پسره هم باهاشون بوده !
× کدوم پسره ؟!
= همین داداش آیه حجتی ، آیه اون دختره بود که پارسال اینجا بود بعدش رفت .
داداشش که اسمش آراده ، آراد حجتی .
آخرین سالی که من دیدمش سه ، چهار سال پیش بود که با هم رفتیم راهیان نور بعدش دیگه گفتن مدیریت رو بر عهده یه نفر دیگه گذاشتن .
حالا امسال هم دوباره رفته ، اگر میدونستم که امسال هم رفته اولین نفر بودم که ثبت نام می کردم .
دستام رو مشت کردم .
دختره بی حیا !
چادر سرش میکنه بعد دنبال پسره مردمه !
چقدر فرق هست بین این دختر و مژده .
مژده ی من به کسی چشم نداشت .
با این که دختر بود ، ولی غیرت داشت.
برای ناموس دیگران احترام خاصی قائل بود .
چقدر دلم براش تنگ شده بود .
آراد .
الان چیکار میکنه ؟!
حتما داره برای مراسم عقد و عروسیش برنامه ریزی میکنه .
شایدم داره با نامزدش چت میکنه .
پوزخندی زدم و از روی پله ها بلند شدم و خیلی سریع از کنارشون رد شدم .
اصلا دیگه نمیخواستم به آراد فکر کنم !
به سمت درختی رفتم که آنالی اونجا نشسته بود .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
کنارش نشستم و گفتم :
- خب شیری یا روباه ؟!
مریم اون شب اونجا بوده یا نه ؟!
لبخندی زد و به سمتم برگشت :
+ اوهوم .
اونجا بوده ، گفت کاملیا اصلا تو حال و هوای خودش بوده ، حتی وقتی پلیس ها هم اومدن نتونسته فرار کنه ، چون خیلی خورده بود و اصلا درک نداشت توی چه موقعیتی هست .
آها !
راستی گفت که ساشا هم اونجا بوده ها !
تو ندیدیش وگرنه بوده .
- خودش چه جوری الان اینجا بود پس ؟!
مگه اینا رو نگرفتن ؟!
+ گفت که فرار کردن .
پلیس ها افتاده بودن دنبالشون ولی بهشون نرسیده بودند.
- باید اینا هم می رفتن اون تو آب خنک می خوردن .
ولی خوشم اومد !
کاملیا حقش بود !
از روی صندلی بلند شدم و دست آنالی رو گرفتم :
- یالا بلند شو بریم که دیر میشه .
در حالی که بلند می شد گفت :
+ کجا بریم ؟!
- یه جای خیلی خوب .
+ عجب ...
- بلی .
به سمت ماشین راه افتادیم .
سریع سوار شدم و به طرف ساندویچی راه افتادم .
جلوی ساندویچی پارک کردم و از آنالی خواستم دوتا ساندویچ فلافل برامون بگیره .
سرم رو گذاشتم روی فرمون و به آینده نامعلوم مون فکر کردم .
این فشار ها خیلی روم اثر گذاشته بود .
خیلی بی حوصله و کم تحمل شده بودم .
برای هر چیز کوچیکی از کوره در میرفتم .
خدایا خودت کمکم کن .
نمیخوام دل کسی رو بشکونم .
تو حال و هوای خودم بودم که تقه ای به شیشه خورد.
سرم رو بلند کردم که ...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
سرم رو بلند کردم که با چهره آشفته کاوه روبرو شدم .
اشاره کرد که از ماشین پیاده بشم .
ولی بی اعتنا به حرفش شیشه رو کشیدم پایین .
با صدایی که سعی داشتم زیاد بالا نره گفتم :
-تو ... تو اینجا چیکار میکنی ؟!
دستی توی موهاش کشید و نگاهی به جلو کرد .
× تعقیبت کردم .
مروا برگرد خونه .
آره میدونم چه اتفاقاتی برات افتاده ، نمیخوام هم خطاهای مامان و بابا رو نادیده بگیرم ولی مامان حالش خیلی بده ، یعنی اصلا هیچ اطلاعی نداشته .
به بابا هم که فرصت ندادی اصلا صحبت کنه.
لبم رو گزیدم و با دستم محکم فرمون رو ، فشار دادم .
- خطاهای مامان و بابا !
خودت چی ؟!
خودت کجا بودی اون مدت !
× مروا من شرمندتم .
خواهش میکنم برگرد .
- بعد از اون تهمت های که جلوی کامران بارم کردی ، انتظار داری برگردم؟
کاوه من خواهرت بودم .
از بچگی با هم بزرگ شدیم .
تو چطور ... چطور تونستی همچین فکرایی درباره من بکنی ؟!
من شاید چادر سر نکنم یا حجاب آن چنانی نداشته باشم ، ولی تا حالا ...
دیگه نتونستم ادامه بدم و به جلو خیره شدم .
× مروا من اشتباه کردم .
اصلا من غلط کردم .
بیا و برگرد .
انگشت سبابم رو به نشانه تهدید جلوش تکون دادم.
- به ولای علی قسم اگر یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه من رو تعقیب کنی یا دنبال من بگردی .
کاری میکنم که عذاب وجدان هیچ وقت رهات نکنه .
پس به نفعته دنبال من نیای ، داداشِ به ظاهر غیرتی .
میدونی که این تهدیدم رو عملی میکنم !
آنالی از ساندویچی بیرون زد که با داد گفتم :
- سوار شو بریم .
سوار شد ، به محض بسته شدن در توسط آنالی .
پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم .
گوشه ای نگه داشتم و ساندویج رو از دست آنالی گرفتم .
آنالی هم مثل خرس گرسنه شروع کرد به خوردن ساندویچ .
گازی ازش زدم و گفتم :
- چرا نوشابه نخریدی ؟!
به زور لقمه اش رو قورت داد .
+ چندر غاز پول بهم دادی بعد انتظار داری نوشابه هم بگیرم ؟!
آهی کشیدم .
- دیگه از این به بعد اوضاعمون همینه !
قبلا بابام بود ، الان خودمونیم و خدا .
مهم نیست .
با دهن پر گفت :
+ یعنی چی مهم نیست !
مروا تو که اصلا مشخص نیست میخوای بری کجا !
باید خونه بخریم ولی کو پول ؟!
- خونه رو که داریم ولی پول رو به هر حال لازم میشه .
باید حداقل ده میلیونی داشته باشیم .
+ کجا خونه داری تو ؟!
- شمال .
ولی فعلا نمی خوام کسی متوجه بشه که قراره بریم اونجا .
لبخندی زد و گفت :
+ بابا ایول !
&ادامـــه دارد ......