✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #شش
✨راهبه شدی؟
من به لهستان برگشتم …
به کشوری که ۹۶ درصد مردمش کاتولیک✝ و متعصب هستند …
و تنها اقلیت یهودی🕎 … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه …
کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد …
هیجان و استرس شدیدی داشتم …😥
و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود …
در رو باز کردم و وارد شدم …
نزدیک زمان شام🌃 بود … مادرم داشت میز رو می چید …
وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود …
چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد …
من ✨باحجاب✨ و مانتو وسط حال ایستاده بودم …
با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد …
بهشون سلام کردم …😊
هنوز توی شوک بودن …
یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو …😠✋
به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد …
– تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ …😠
لبخندی صورتم رو پر کرد …😊
سعی کردم #مثل_مسلمان_ها برخورد کنم ...
شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه …
– کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها …😠
و دوباره لبخند زدم …😊
رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد …
– یعنی تو، #بدون_اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی …😡
و با تمام زورش سیلی محکمی 😡👋به صورت من زد …
یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #هفت
✨ دنیای بزرگ
رفتم هتل …🏫
اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم … برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم …
پیدا کردن کار توی یه شهر ۳۰۰ هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود …
یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم …
و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم …
مادرم با اشک بهم نگاه می کرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم …😘
– شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه … من هم هنوز دختر کوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون می مونم …☺️
مادرم محکم بغلم کرد …
– تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ …😢
محکم مادرم رو توی بغلم فشردم …
– مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ …
– چی میگی آنیتا؟ …
– چقدر خدا رو باور داری؟ … آیا #قدرت_خدا از شما و پدرم کمتره؟ …
خودش رو از بغلم بیرون کشید … با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد …
– مطمئن باش مادر … خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد … #همون_خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون #راضیم …
از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید …
مادرم راست می گفت …
من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم …
اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود … دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #هشت
✨جوان ایرانی
روزهای اول، ....
همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم …
از یه طرف سعی می کردم با همه طبق 💠 #اخلاق_اسلامی برخورد کنم تا #بت های #فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم …
💠از طرف دیگه، از #احترام دیگران لذت می بردم …
وقتی وارد جمعی می شدم …
آقایون راه رو برام باز می کردن …مراقب می شدن تا به برخورد نکنن …😊✨ نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد …
تبعیض جالبی بود …
تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در #کانون_احترام قرار می داد …
هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم
و #راه_سختی بود …
راه سختی که به من …
#صبر کردن و #تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد …
یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد …
من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم …
برنامه چند روزه بود …
برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند …
روز اول، بعد از اقامت …
به همه ما یه کاتولوگ📙 و یه شاخه گل🌹 می دادن …
توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت …
– شما مسلمان هستید؟ …
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد …
– آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ …
و با لخند گفت …
_ خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه …
از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد …
بعدا متوجه شدم ایرانیه…🇮🇷
و این آغاز آشنایی من با 🔥متین ایرانی🔥 بود ....
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #نه
✨ هرگز اجازه نمیدهم
من حس خاصی نسبت به ایران☺️🇮🇷 داشتم …
مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود ... که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود …
اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد …
اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند …
با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن …
از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد …
و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن …
شاید این خاطراتی بود ...
که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد …
🔥متین🔥 برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو …
جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود …
و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد …
بدون مکث و تردید به خواستگاری❣ اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … 🛫🇮🇷
همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم ...
تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود …
رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود …
اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد …
فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت …
– اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم …😠✋
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #ده
✨غیر قابل اعتماد
پدرم خیلی مصمم بود …
علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست ...
اما حس من چیز دیگه ای می گفت …
به هر حال، من به #اذن و #رضایت پدرم نیاز داشتم …
هم #مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت #بهتر می شد …🌸🍃
با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم…
اما روز آخر، من رو کنار کشید …
– ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت #شناخت_آدم_ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم …😠👈
من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم ...
اما هیچ کدوم رو نشنیدم …
فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه …
‼️اما حقیقت چیز دیگه ای بود …
عشق چشمان من رو #کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو …
با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد …
💞ما با هم ازدواج کردیم …💞
و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم☺️
و به ایران اومدم …🛬🇮🇷
.
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_هفدهم #رمانکده_زوج_خوشبخت
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_هجدهم
#رمانکده_زوج_خوشبخت
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #یازده
✨تقصیر کسی نیست
✈️پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن …
مادرش واقعا زن مهربانی بود …
هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی #محبت و #رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم …☺️
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود ...
که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت …
من #درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت ... اما حقیقتا #تنهایی و بی هم زبونی سخت بود …
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد …😕
اونها دور همدیگه می نشستن …
حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن …
و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم …
هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد …
اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن …🙁
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق …
یه گوشه می نشستم …
توی اینترنت چرخی می زدم …💻 یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم …
من با تمام وجود دوستش💞 داشتم …
اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم …
با خودم می گفتم
بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن #همسرخوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #دوازده
✨گرمای تهران
ما چند ماه توی خونه 🌺پدر و مادر متین🌸 بودیم …
متین از صبح تا بعد از ظهر نبود …
بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت …
با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم …
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد ...
و با هم دعواشون شد …
نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه …
حدسم هم درست بود …
پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز …
با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم …
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون …🏡
پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت …
و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم…
خیلی خوشحال بودم …😍☺️
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود …
اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود …
اما کم کم بیرون رفتن با #چادر، وحشتناک شد …
وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم …
👑اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ …
و بعد به خودم می گفتم …
تو هم می تونی … و #استقامت می کردم …
تمام روزهای من یه شکل بود …
کارهای خونه،
یادگیری زبان
و مطالعه به زبان فارسی …
بیشتر از همه #داستان_زندگی_شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه #الگو شده بودن …👌
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سیزده
✨اولین رمضان مشترک
تمام روزهای من به یه شکل بود …
کم کم متوجه شدم متین نماز نمیخونه …😱😥
نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم …
با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم …
✨🌷توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …😞
اولین رمضان 🌖🌙زندگی مشترک ما از راه رسید …
من با خوشحالی تمام سحری درست کردم☺️ و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم …
اما بیدار نشد …😕
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …☺️
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …😊
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم ...
که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم …
چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … 😳😧شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد …
فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …😳😧
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش …
اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهارده
✨پایه های اعتماد
تلخ ترین ماه عمرم گذشت …😢
من بهش #اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه …
👈چون مسلمان بود
بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا …
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم …
#پدرم_حق_داشت …
متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن #خودحقیقیش …
من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم #همسرخوبی باشم … و دستش رو بگیرم…
ولی فایده نداشت …
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم…
و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن📛 نگاه می کرد …
و من رو هم به این کار دعوت🔥 می کرد …
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم …
اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش …
– سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ …
– امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی …
رفت توی اتاق …
منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد …
– هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن …
سرش رو از کمد آورد بیرون …
– امشب این لباست رو بپوش …👈🔥
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم …😐
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #پانزده
✨مهمانی شیطان
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام …
– متین جان … مگه مهمونی زنانه است؟ …
– نه … چطور؟ …
– این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم … کتش تنگ و کوتاهه …😐
با حالت بی حوصله ای اومد سمتم …
– یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ … زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با کلاسن … امل بازی در نیاری ها …
– امل بازی؟ … امل چی هست؟ …🙁
خندید و رفت توی اتاق کارش … با صدای بلند گفت …
– یعنی همین اداهای تو … راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز …!!!
سرش رو آورد بیرون …
– محض رضای خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن …
تکیه دادم به دیوار …
نفسم در نمی اومد … نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم …
مغزم از کار افتاده بود …
اومد سمتم …
– چت شد تو؟ …
– از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ …
با خنده اومد طرفم …
– زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن …
دوباره رفت توی اتاق … این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم …
– راستی یه دستم توی صورتت ببر … اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست … همچین که چشم هاشون بزنه بیرون …!!!!
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #شانزده
✨معنای امل
دیگه نمی تونستم،
جلوی خودم رو بگیرم …
یه سال تموم خون دل خورده بودم... اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، #انگشت_نما کنه …
همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم …
پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم …
💫خدایا! خودت گفتی #اطاعت از همسر تا جایی درسته که #گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت #اصلاح شوهرم رو ندارم…
چشم هام رو باز کردم...
و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم …
برگشت سمتم …
– چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ …
– چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … #فاحشه_های_اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم …
حسابی جا خورده بود …
باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار☝️ باهاش #مخالفت می کردم …
گریه ام گرفته بود …
– همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم …😒😢
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم😭 …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے