eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
467 دنبال‌کننده
169 عکس
208 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
(نردبان عاشقی) پارت ششم: خسته و کوفته بودم ، گوشیم هم هی داشت زنگ میخورد نمی دوستم کیه شماره ناشناس بود ،گفنم بزار بردارم ببینم کیه شاید کار مهمی داشته باشه ، برداشتم الو ,,بفرمایید ناشناس:الو سلام علیکم برادر وقت شما بخیر باشه من:ممنون امرتون ناشناس:بنده سروان کریک از اداره آگاهی هستم شما باید برای ، پاره ایی از صحبت ها تشریف بیارید اداره با خودم گفتم یا خدا یعنی هنوز اون قضیه تموم نشده ولی یه لحظه دیدم صدا خنده از اون ور گوشی میاد شک کردم، دیدم یهو زدن زیر خنده ، هر هر هر خخخخخخ 🤣🤣🤣🤣🤣 سامان بود یکی از رفقای حالا به قول خودمون جون جونی سامان:جان امیر کیف کردی چطور ایستگاه تو گرفتم 🤭 من:خدا بگم چیکارت بکنه نزدیک بود از ترس سکته کنم 😰😠 بعد چند دقیقه صحبت و خبر اون قضیه فروشگاه رو از بچه ها شنیده بود تماس گرفته بود که حالی احوالی بپرسم ،منم کامل توضیح دادم خلاصه ..گفتش که با بچه ها امشب قرار گذاشتیم بریم شیرینی دامادیه احمد و بخوریم خیلی خوشحال شدم و بی چون و چرا گفتم باشه امشب هستم میام ........... ادامه دارد
(نردبان عاشقی) پارت هفتم : طبق قراری که داشتیم با بچه ها شب یکی از اون رستوران های تقریبا لوکس رفته بودیم ، که مثلا شیرینیه دوماد شدن احمد رو بخوریم بعد از اینکه یه شام مفصل زدیم و حسابی احمد رو همین اول زندگی بردیم داخل خرج بچه ها گفتن خب ما که فعلا اینجاییم بیایید یه جرئت حقیقت بازی کنیم ، من گفتم آخه دیوونه ها اینجا که نمیشه ، آخه هر جا میریم باید گاو پیشونی سفید باشیم ☺️ با هزار منو من بازی جرئت حقیقت رو شروع کردیم از شانس بد ما هم اول نفر به من افتاد بچه ها :خب استاد جرئت یا حقیقت منم که نمی‌خواستم کم بیارم جلوشون گفتم جرئت یهو که گفتم جرئت پویا یه نگاهی به این ور و اون ور انداخت ، یه اتوبوس بیرون رستوران بود . پویا :خب رستم دستان شما لطف میکنی میری داخل قسمت بار اون اتوبوس تا نگفتیم هم بیرون نمیایی، منم که خیلی جا خورده بودم اول میخواستم بگم نه ولی خب گفتم اگه بگم ناجور میشه، رفتم بیرون یه دیدی زدم ،دیدم کسی نیست سریع رفتم داخل قسمت اوتوبوس ،همین که اونجا رفتم منتظر بودم که ببینم بچه ها کی زنگ میزنن شنیدم که از بیرون صدا میومد راننده اتوبوس داشت به شاگردش می‌گفت:حیف نون در قسمت بار چرا بازه مگه نگفتم هر موقع میایی چک کن بعد بیا بلومبون ، اینم از شانس بد ما در رو قفل کرد منم هر چی در میزدم کسی نمی‌شنید دیدم صدای زنگ پیام گوشیم اومد پویا بود چند تا استیکر خنده فرستاده بود میدونست چه اتفاقی افتاده بود یه شکلک غضب براش فرستادم دیدم کلا شارژ گوشیم تموم شد یهو صدای موتور اتوبوس اومد روشن کردن که برن نمیدوستم اصلا کجا میخوام برن، شاگرد شوفر هم داد میزد آقایون، خانوما میخواییم حرکت بکنیم زود تر بیاین سوار شین منم از ترس داشتم سکته میکردم خب نمیدوستم مقصدشون کجاست هیچی دیگه اوتوبوس راحت افتاد ، ما هم همسفرش شدیم ، داخل قسمت بار که بودم همش داشتم فک میکردم نقشه می‌کشیدم که صبح پا شدم ، چطور پویانو نیست و نابود کنم همین اطراف مغزم بودم که چشمام یواش یواش سنگین شد ........... ادامه دارد
(نردبان عاشقی) پارت هشتم: غرق خواب بودم که یهو اتوبوس ترمز کرد ،خیلی سریع از خواب بیدار شدم هی با خودم میگفتم که الان خب در این جا رو باز میکنن من چی جواب بدم خدایا خودت کمکم کن ،اصلا نمیدوستم که مقصدمون هم کجاست بگم شاید راحت شم همین طوری که داشتم با خودم فکر میکردم یهو در قسمت بار رو باز کردن ، یه پسر جوونی بود حدس زدم که شاید شاگرد راننده باشه منو که دید خشک زد و گفت : یا صاحب وحشت تو دیگه کی هستی ،میدونی اگه اوستا بفهمه فک می‌کنه کار منه بدبختم می‌کنه 😢😭 من که از اون بیشتر ترس داشتم گفتم داداش من سر یه قضیه سوار شدم الان نمیتونم توضیح بدم . اونم گفت کجا میخوای بری شاید قضیه آدم ربایی باشه 😂 یهو دست خودم نبود زدم زیر خنده بهش گفتم آخه برادر من آدم ربایی چیه ،اصلا میدونی هدف از آدم ربایی چیه ، نه بابا بخدا اصلا همچین اتفاقی نیفتاده ، همین طوری که مشغول جر و بحث بودیم یهو از پشت سر صدا اومد که پسرم کاری به این بنده خدا نداشته باش من می‌شناسمش همین طوری مات موندم که کیه منو میشناسه نکنه یکی از فامیلا باشه خانواده نفهمن که بابا سر اون قضیه طلا فروشی هنوز عصبانیه اینم بیاد روش دیگه نور علی نوره☺️ یه نیم نگاهی کردم دیدم یه خانوم مسن مهربون بود، تا نگاه کردم دوباره به شاگرد راننده گفت :پسرم من میشناسمش نیازی نیست دردسر درست کنی ☺️ شاگرد راننده هم که تا حدودی خیالش راحت شده بود پرسید :اگه شما میشناسیدش پس چطور بالا نیومده اینجا مونده اون خانومه هم گفت مگه ندیدی دیشب همه ی صندلیا پر بود اصلا جا نبود خلاصه با هر زحمتی بود تونستم برم، همین جوری که داشتم خدا رو شکر میکردم که از این اتفاق هم جون سالم به در بردم یهو همون خانوم مسن منو صدا زد و گفت :پسرم من میدونستم چرا وارد این جا شدی و گیر کردی منم متعجب پرسیدم که چطور گفتش که من دقیقا داخل رستوران میز بغلی شما بودم و از اون داستان و بازیتون خبر داشتم ، منتها صبر کردم ببینم چی میشه دیدم سوار اتوبوس شدی گفتم شاید قسمت باشه حتما داستانی تو کاره شما هم که از قرار معلوم جوان پاک و سر به زیری هستی من: خب حاج خانوم چه بنده ممنونم ولی چرا شما همون لحظه که وارد شدم در رو برام باز نکردید تا زود تر برم ، باور کنید الان هزینه برگشت رو هم ندارم ، 😔اصلا نمیدونم کجام خانوم مسن :من که گفتم شاید قسمت بوده ، گفتم قسمت چی ؟ یعنی چی ؟ یه کم حرفاتون منو میترسونه خانوم مسن :نه پسر جان نترس بعدا معلوم میشه همینو و گفت و رفت .. باور کنید دیگه ندیدمش اصلا انگاری غیب شد همین طوری مغزم داشت منفجر میشد تا ببینم چه اتفاقی قراره بیفته (خوبه یا بد )،،، نزدیک به چند تا تاکسی شدم دید م هی داد میزنن حرم ،حرم ، آقا شما حرم میری خانوم شما چطور حرم میری نزدیک تر که شدم از منم پرسیدن حرم میری گفتم حرم ، کودوم حرم هوا هم خیلی گرم بود دیدم راننده تاکسی یه کم عصبانی شد فکر کرد دارم مسخرش میکنم گفت عمو جان چیزی زدی میگم حرم میری من همین طوری که داشتم نگاش میکردم گفتم شرمنده ما الان کجاییم یعنی کودوم شهریم راننده تاکسی :نه تو حالت خیلی خرابه بزار اول ببرمت بیمارستان بعد بریم زیارت با هم میریم اصلا یهو گم نشی من :باور کنید جدی میگم حالا شما به من بگید که کودوم شهریم راننده تاکسی :عزیز جان شما الان نزدیک به حرم حضرت معصومه (س) هستی یعنی این جا شهر قمه ،قم گرفتی من :نه خدایی 😳 راننده :آره خدایی😂 ادامه دارد...........
(نردبان عاشقی) پارت نهم : تا به خودم اومد دیدم داخل ماشین همون راننده عزیزی هستم که تا چند دقیقه پیش فکر میکرد ، من دیوونم و میخواست بفرستدم اون دنیا ، 😊😁 سر صحبتو با هوا چقد گرمه شروع و رسید به این که ..... راننده :خب آق پسر اسم شما چیه ،از کجا اومدی ، حاجتی چیزی داشتی اومدی قم ،کرم حضرت معصومه ،یا فقط برای زیارت اومدی ، البته اینو بگم که برا هر کودوم که اومده باشی خانوم ، خودش تمام کاراتو درست می‌کنه ، من : والا عمو جان من اسمم امیر هستش از لرستان میام ،البته این خودش ماجرا داره که چرا اومدم قم ، الان واقعا خستم بعدا تعریف میکنم خدمتت بعد از چند دقیقه ............... راننده :خب امیر آقا اینم حرم حضرت معصومه (س) خوشا به سعادت حتما خیلی خوبی که خانوم طلبیده بیای زیارت منم همین طوری که داشت ازم تعریف میکرد یه حساب سر انگشتی کردم گفتم والا اونقدر هم خوب نیستم ولی نظر لطف شماست . راننده :من دیگه باید برم کار دارم ، موفق باشی من:عمو جان کجا قربون شکلت من که جایی رو بلد نیستم اذیتم نکن تو رو خدا بیا با هم بریم یه زیارتی هم میکنی یه کم با هم صحبت میکنیم راننده :پسر جان من کار دارم نمیتونم زیارتم بمونه برا به وقت دیگه من: خواهش کردم ازت عمو ، یه زائر که اولین بارشه داره میاد زیارت. خدا رو خوش میاد ولش کنی بری ☺️ حالا به قول خودمون یه کم مظلومیت هم چاشنیش کردم ببینم چطور در میاد 😁😏 ولی تا گفتم اولین بارمه،یهو یه طوریش رنگ چهرش عوض شد سریع پیاده شد با هم رفتیم ... یه چند قدمی که رفتیم گفتم عمو جان چی شد اینقدر سریع اومدی پایین چیز بدی گفتم راننده :نه امیر آقا آخه میدونی چیه داستان ها پشت این وضعیت روحی منه...... منم گیر سه پیچ دادم که میشه اون داستان رو برام تعریف کنی .... اولش نمی‌گفت ...ولی بعد از اصرار فراوون برام تعریف کرد راننده :باشه خسته کردی میگم ، حدود ۷سال پیش بود من یه دختر کوچیک داشتم ، که بیماری سرطان داشت ، دکترا جوابم کردن و گفتن دیگه کاری از دست ما ساخته نیست ، مدت زیادی زنده نیست ، ببریدش خونه این مدت محدود. رو از زندگیش لذت ببره ، ما هم که خیلی ناراحت شده بودیم و دیگه امیدی نداشتیم ، یه شب تقریبا ساعت ۳بود مه دخترم خیلی حالش بد شد ، سریع بردیمش بیمارستان ،وقتی که رسیدی بعد از تقریبا دو ساعت بهمون خبر دادن که دخترتون رفته تو حالت کما و معلوم نیست کی خارج بشه و حالش اصلا خوب نیست ، یه یک هفته ایی همین جوری پیش رفت ، دیگه خسته شده بودیم مادرش هم خیلی ناراحت بود از بین رفته بود ، به لحظه تو دلم ،خودم گفتم ، من چرا حرم نرم و از بی بی حضرت معصومه (س) شفای دخترم رو نخوام سریع بخانومم گفتم که من میرم تا حرم بر میگردم ، رفتم خیلی صحبت کردم خیلی گریه کردم ، التماس کردم که خانوم جان دخترم رو شفا بده که من تمام زندگیم روی تخت بیمارستانه ، همون لحظه نذر کردم که(هر زائری که وارد شهر قم شد و سوار ماشینم شد که ببرمیش برای زیارت اگر بار اولش بود خودمم باهاش میام و هم داستانمو براش میگم هم ،از کرامات اهل بیت براش صحبت میکنم ، همین طوری با خودم داشتم صحبت میکردم ، که یه لحظه تلفنم زنگ خورد خانومم بود با خودم گفتم نکنه اتفاق بدی افتاده باشه جواب دادم ،دیدم داره گریه میکنه خیلی ترسیدم گفتم چی شده چرا داری گریه می‌کنی با صدای لرزونش گفت که :فاطمه از حالت کما خارج شده حالش بهتره همینو که گوشی رو قطع کردم و روبه ضریح بی بی حضرت معصومه (س) گفتم ممنونم خانوم میدونستم دست خالی بر نمیگردونی ممنونم ، منم قول میدم که نذرم رو تا آخر عمر ادا کنم از فردای اون روز یه چند تا آزمایش ازش گرفتن و یه خبر خیلی خوب دادن که اصلا هیچ اثری از بیماری در بدن دخترتون نیست خیلی خوشحال شدم طوری که تمام بیمارستان و گذاشته بودم رو. سرم 😊😁 این بود قصه ی اون حال خراب داخل ماشین آقا امیر من :درسته خب خدا رو شکر که شفا پیدا کردن. خیلیم عالی ممنون از اینکه برام گفتی عمو جان راننده :خواهش میکنم پسر گلم ،خب دیگه من باید برم دیر شده ،ولی وایسا اول شما رو تحویل یکی از خدام حرم بدم بعد میرم ، من:نه دستت درد نکنه خودم دیگه میدونم چیکار کنم ممنون 😁 راستی عمو جان اسم شما چیه من یادم رفت بپرسم. راننده :اسمم رضاست ..رضا صدیقی . من:خیلی خوب ممنون عمو رضا خداحافظ راننده :خدا پشت و پناهت امیر جان خداحافظ ادامه دارد..............
(نردبان عاشقی ) پارت دهم : همین طوری که داشتم داخل صحن های حرم راه میرفتم .گفتم وایسا برم بپرسم من اولین بارمه اومدم قم یه زیارت برم . از یکی از خادمای حرم که اتفاقا نزدیکمم بود پرسیدم.... من :آقا عذر میخوام سلام ببخشید میخواستم برم زیارت صریح حضرت معصومه (س) باید کجا برم☺️ خادم که پی برده بود اولین بارمه میام زیارت.......گفتش خادم :سلام به گل روی ماهت پسرم ،چشم وایسا الان با هم میرم من این چند تا بسته رو ، برسونم به دست صاحبش بعد میریم زیارت، اگه میخوای تا با هم این بسته ها رو تحویل بدیم بعد بریم من:نه ممنون من همین جا هستم تا شما بیایین خادم :باشه پس تو همین جا بمون بعد .الان میام یه بیست دقیقه ایی گذشت دیدم از دور داره میاد به نشونه احترام بلند شدم و رفتم پیشش دوباره سلام کردم گفتم بریم ... خادم :علیکم السلام بریم ...فک کنم یه ده دقیقه هم مونده به نماز بریم زیارت و بعد با هم میرم نماز جماعت ثواب داره من با خودم میگفتم که نماز جماعت من که نمی‌دونم چطوریه آخه بعضی از موقع ها نمی خوندم 😔😔😔میدونم کار بدیه ولی خب چیکار کنم به قول معروف مال زمان جاهلیت بوده ولی قول میدم از امروز به وقتش بخونم خب سرتونو به درد نیارم رفتیم زیارت خیلی حس خوبی بود پیشنهاد میکنم حتما برید .، حتی یک بارم که شده ، رفتیم برا وضو..وای خدا یادم رفته بود چطور وضو میگیرن هی زیر چشمی نگاه میکردم ببینم بقیه چطور وضو میگیرن ، یهو دیدم همون خادم مهربون نگام کرد و گفت : خادم :پسرم نگران نباش ببین بعد از نیست کردن دو بار آب میزنی و صورتت رو میشوری بعد از اون دو بار آب میزنی به دست راستت بعد دست چپ البته از پشت آرنج دستت می‌ریزی که درست بشه برای آقایون اینطوری ، بعدشم نوبت به مرحله آخر یعنی مس سر و پا که دیگه اون موقع گفتم آره دیگه خودم میدونم 😁 رفتیم برای نماز ، جماعت ،خیلی خوب بود یه فضای معنوی عجیبی داشت ، بعد از تموم شدن نماز دیگه گفتم برم یه اتاقی چیزی نزدیک به حرم بگیرم برا امشب ، از اون خادم عزیز که بعداً اسمش رو هم پرسیدم آقای کمالی بود ، تشکر کردم ، و آدرس یه هتل ارزون قیمت رو گفتم و 😁برا به شب به اتاقشو اجاره کردم، خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت ...... ادامه دارد ............
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
(نردبان عاشقی ) پارت دهم : همین طوری که داشتم داخل صحن های حرم راه میرفتم .گفتم وایسا برم بپرسم م
(نردبان عاشقی ) پارت یازدهم: زمانی که از خواب پاشدم فک کنم ساعت۱۰صبح بود دیروز آخه خیلی خسته بودم،یه صبحونه داخل همون هتلی ، که اتاق اجاره کرده بودم خوردم و اومد که یه زیارت برم و دیگه راهی خونه بشم ،خدا رو شکر خیلی خوب بود یه زیارت مفصل انجام دادم ،😊 همین طوری داشتم داخل صحنا قدم میزدم یهویی دیدم گوشیم زنگ میخوره تا نگاه کردم دیدم بابامه یا خدا یعنی الان برگشتن خونه 😳 من چی بگم الان بهشون 😳😢 این دفعه حتما حکم تیرمو صادر میکنه😂😁 با هر زحمتی بود جواب دادم ،یه سلام و احوال پرسیه گرم انجام دادم . ولی دیدم بابام بعد از اون گفت سر جا بمون تا من میام منم خب تعجب کرده بودم گفتم خب یعنی تو خونه بمونم گفتش:خیر پسرم شما لطف بکن داخل همون صحن بمون همینو که گفت دو تا شاخ در اوردم که منو از کجا دیدن، دیدم یکی از پشت سرم صدا میزنه داداش امیر ،داداشی نگاهم رو که برگردوندم ،دیدم تموم اهل خونه نشسته بودن داشتن سیر می‌خندیدن و نگام میکردن، یه لحظه جا خوردم رفتم پیششون مامانم گفت :امیر خان راه گم کردی شما که میفرمودی نمیام و از این حرفا چی شد منم اولش با هزار منو من ☺️تمام قضیه رو گفتم براشون اولش باور نکردن ، ولی بعدش که جدی تر گفتم باورشون شد ، بابام :خب دیگه خانوم جمع کنید بریم مسجد جمکران هم یک زیارتی بکنیم و بریم سمت خونه . من:کجا بریم جمکران ، جمکران کجاست ، مامان :پسرم برای همینه که میگم هر. موقع سفری جایی میریم همراهمون بیا تا ،راه بلد باشی به قول بزرگان☺️😁 جمکران ، یا همون مسجد جمکران جایی هستش که به دستور امام زمان که به یکی از عارفان عزیز عصر خودمون زندگی می‌کردن ، ساخته شد تا این که مردم به اون جا برن و با حضرت درد و دل کنن . خلاصه جوونم براتون بگه راه افتادیم بریم سمت مسجد جمکران ... ادامه دارد..............
(نردبان عاشقی) پارت دوازدهم : بعد از اینکه از حرم حضرت معصومه (س) اومدیم بیرون و ،راه افتادیم به سمت مسجد جمکران ، فک کنم یه بیست دقیقه تو راه بودیم بعدش رسیدیم ، خیلی مکان با شکوهی بود، یه آرامش خاصی بهت دست میداد ،نکم براتون خیلی خوب بود ، وارد حیاط مسجد که شدیم بابام گفتش که یه وضوض بگیریم بریم یه دو رکعت نماز بخونیم ، رفتیم برای وضو بابام دید که دارم وضو میگیرم از تعجب زیاد پرسید :امیر بابا من خوابم یا بیدار ،😁😂 گفتم چرا این سوال رو میپرسی مکه چی شده ، گفت داری وضو میگیری برای نماز ؟ گفتم یا خدا این دیگه تعجب نداره آره خب می‌خوام نماز بخونم چرا این قد،ترسیدی😳 بابام :نه عزیزم هیچی خوشبحالت خیلی دوست دارم جای تو باشم . من که نفهمیدیم ولی شما دیگه خودتون مطلب رو بگیرید مثل من نباشید 😁☺️ فک کنم الان فهمیدم چرا تعجب کرد بخاطر همون قضیه نماز و اینا که گفتم براتون ، بعد از اینکه داخل مسجد نماز رو خوندیم .من زودتر اومدم بیرون یه چرخی بزنم سرگردان شم ،چنپ تا حوض داشت داخل حیاط پیش یکی از حوضا یه چند ساعتی نشستم ،دقیقا روبه روی اون گنبد فیروزه یی ،😊 همین که مات و مبهوت اون گنبد بودم یه دفعه دست یکی تند روی شونم خورد ،سرم رو که برگردوندم ،به نظرتون کی بود ؟ حدس بزنید ؟ آقا رضا صدیقی همون راننده مهربونی که منو رسوند تا حرم و با هم زیارت رفتیم و ......... سلام و احوال پرسی گرمی انجام دادیم آقا رضا : امیر آقا عمو جان اینجا چیکار می‌کنی چه خبر مگه قرار نبود برگردی شهرتون من :والا عموجان ، آره میخواستم برگردم ولی خانوادم اینجا بودن و دیگه گفتیم بیایم جمکران و بعد زحمت کم کنیم .بریم سمت شهر آقا رضا:اختیار داری زحمت کجا بود مهمان های حضرت معصومه (س)و امام زمان (عج) برای ما و همه مردم قم رحمتن تو همین لحظه که داشتیم صحبت میکردیم چند تا خانوم نزدیک ما میومدن فک کنم .فک کنم که خانواده آقا رضا بودن .... نزدیک اومدن آقا رضا شروع کرد به معرفیشون خب عموجان اینم از خانواده ما از همسر تا .......دختر خانوم شون که قبلاً با را تعریف کرده بودن اونجا بودن ولی این جا من یه وقت استراحت بدم و یه چیزی توضیح بدم براتون برای خودم هم یه کم عجیب بود . وقتی که دختر آقا رضا رو دیدم یه حس عجیبی بهم دست داد قلبم تند تند به تپش افتاد خیلی عجیب بود اصلا نمیدوستم چیکار باید بکنم به لکنت زبون افتاده بودم نمیدونم به ظنرتون چی بود 😁😳؟ شکر خدا باهوشید تمام ماجرا رو دیگه فهمیدید ؟ ادامه دارد..........
(نردبان عاشقی) پارت سیزدهم: بیایید یه کم با هم رو راست باشیم ☺️ شما تا اینجا که اومدین بقیه رو هم مثل دوستای خوب با هم راه بیاییم ، دقیق بخوام بگم به دختر آقا رضا علاقه پیدا کردم . البته اینو هم بگم خدایی ناکرده یه موقع فکر نکنیم که علاقم همین طوری الکی بود ها ،. نه نه اصلا اینجوری نبود به جورایی حس ازدواج بهم دست داد منی که بین رفقا به این جملهه معروف بودم که اگه همه مردای عالم ازدواج کنن امیر تنها کسیه که مجرد میمونه ، خب این همش حرفه 😁☺️ الان واقعا یه طور دیگه جهانو نگاه میکردم اصلا تک تک چیزایی که می‌دیدم یه معنای دیگه برام پیدا میکردن، همه‌ی این رویا ها رو داشتم داخل خونه اتاق آقا رضا مرور میکردم. راستی یادم رفت بگم 😅وقتی که داخل حیاط (صحن) مسجد جمکران با آقا رضا صحبت میکردم ،خانواده ها همدیگه رو دیدن و یه جورایی باب آشنایی باز شد و با هزار تعارف و تکلیف رفتیم خونه شوم یه شب اون جا موندیم .. طبق معمول ، مردای خونواده با هم سر موضوعات مختلف صحبت کردن ، از گرمی آب و هوا تا بحث های اقتصادی و ................ منم که چیزی از این حرفا نمیدوستم همین طوری داشتم نگاهشون میکردم ،😄 آخه این موضوع رو هم بگم از اون جا آقا ریا تعریف کرد که چطور با من آشنا شده و از اوایل آشناییمون نزدیک تاکسیا گفت که بابام وقتی شنید خیلی خندش گرفت . خودم تا اون موقع نمیدوستم و خیلی خندیدم. ولی یه چیزی رو هم. بگم خدایی خیلی مامانم یا دخترشون خوب رفتار میکرد ، یعنی یه جوری بود من فک میکردم واقعا عروسشه😁😂😅 دیگه چه کنیم خیالاته😊 گذشت و گذشت تا صبح روز بعد که دیگه وسایلو جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه ولی من هنوز ذهنم درگیر اون قضیه بود، نمیدوستم چطور باید حلش کنم ،از قم که راه افتادیم تا خونه یه ریز داشتم فک میکردم . ولی هیچی ب هیچی بود ،خلاصه با هزار تا خستگی رسیدیم خونه و تا اون موقع گوشیم شارژش کم شده بود وقتی که زدم شارژ دیدم ، هزار تا پیامک و تماس از بچه ها داشتم برداشتم گوشیمو و زدم به شارژ تقریبا یه دو ساعتی گذشت و دیدم گوشیم زنگ میخوره تا برداشتم ................ ادامه دارد .............
(نردبان عاشقی) پارت چهاردهم : مثل همیشه مزاحم همیشگی آقا پویا 😁😂 اول هر چی از دهنش اومد بارم کرد منم خب هیچی نگفتم یعنی نمتوستم چیزی بگم آخه بچاره راست می‌گفت چند روز جواب تلفنشو نداده بودم ، ولی خودمو نباختم☺️و با یه لحن مثلا عصبانی ،گفتم :آقای محترم اگه شما اون روز اون بازی رو سر من در نمیوردید اون طوری نمیشد . البته داخل دلم داشتم خدا رو شکر میکردم که اون اتفاق پیش اومد چون باعث آشناییم با خانواده آقای صدیقی شد ،همین طوری که داشتیم بحث میکردیم .یهو زدم زیر همه چی معذرت خواهی کردم و گفتم امشب بیا بریم بیرون میخوام از دلت در بیارم رفیق شفیقم ، اونم اولش یه طوری شد پویا :پروفسور دیوونه شدی ،معذرت خواهی ما فرستادیمت یه چند روزی نیست شدی ، بعد تو میخوای معذرت خواهی کنی جلل خالق😳؟ میدونست کاری رو ازش می‌خوام انجام بده یا کمکم کنه گفت باشه یه ساعت دیگه در خونتونم استاد . خلاصه اومد در خونمون رفتیم بیرون ،خیلی خوب بود ولی من همش تو فکر بودم من:اصلا به پویا بگم قضیه رو شاید کمکم کرد شاید تونست برام کاری انجام بده از یه طرف هم میگفتم که اگه بگم شاید مسخرم بکنه که توو به این ،حرفا اصلا مگه میشه خدایی😳 همین طوری که صدای بچه های پارک و کاسبای اونجا داشت تمام افکارم رو از هم جدا میکرد پویا اومد داخل ماشین و گفتش که خب اخوی شما قول معذرت خواهی دادی خودتم باید حساب کنی 😊. من:باشه حالا شما اون آبمیوه رو بده به من تا فیض صحبتات کامل بشه بعد هزینه. رو میدم خدمتت . خلاصه دلمو زدم به دریا و تمام داستانم رو برای پویا گفتم ، اولش نامرد یک ساعت خندید یعنی میخواستم همون جا خودم حکم اعدامش رو بنویسم. همون جا هم اجراش کنم ولی یه حرفی زد یعنی یه راه حلی گفت که به دلم نشست . ادامه دارد .............
(نردبان عاشقی) پارت پانزدهم: استاد داشتن نطق میکردن 😊 ولی حالا به دو از شوخی پیشنهاد خوبی داد ، حیف قبلاً بهش فک کرده بودم و میدوستم که زیاد نمیتونه عملی بشه ... پویا:داداش گلم شما اول باید با خونواده مطرح کنی ببینم اصلا قبول میکنن.یا نه؛ بعدشم شما با خودت یه دو تا چهار تا کن ببین میشه یعنی این علاقه دو طرفه هست یا نه ، من:خب آخه اون که اصلا خبری نداره از این موضوع. پویا :خب کاری نداره میتونی مطمعن بشی 😊 من:چطوری ........ پویا :خب یه سر برو قم .در خونشون ،بهشربگو والا من از شما خوشم اومده .اگه اجازه بدید غلام شما بشم.😂😁 من:نه بابا ،آفرین پروفسور ،وه نظر پخته ایی اون وقت زرنگ ،دیگه برگشتنم دست خودم نیست دیگه ،😅 پویا :خب منم همینو میگم ،از دستت راحت شیم😂 من :اذیت نکن دیگه ،ای خدا همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم پویا :حالا بدور از شوخی جان امیر جدی میگم ؛برو با خانواده صحبت کن به امید خدا که حل میشه . من: والا چی بگم یه کم میترسم قبول نکنن. پویا :والا داداش من دیگه نظری ندارم تا همین جا میتونستم کمکت کنم . من: ممنون داداش خودم یه فکری میکنم براش فعلا ................ ادامه دارد..............