🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت چهل وهفتم
مشغول جمع کردن میز شدم.
از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم،احساس قدرت داشتم.
شاید اگر الان، چندماه پیش بود، مشغول گریه و زاری بودم!
ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست،بلکه مدل دنیا همینه!👌
به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.
تخته وایتبردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد،روش نوشته بودم نگاه کردم...
«تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی،
نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی!
باید برای این کار یه برنامه داشته باشی!
یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره.»
برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم.
پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود!
من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم
و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم،نداشتم.
گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده،سجاده!
اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد،میفهمیدم اشتباه میکنم!
اون به هیچ شخصی وابسته نبود...
پس منم نمیتونستم با یک آدم،این کمبود رو پر کنم!
میترسیدم از این اعتراف...
اما اون، حال خوشش رو بهخاطر خدا میدونست...!
خدایی که تو اون دفترچه،صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه...!
خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست...!
و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم...!
و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم،تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم!
اما من هیچ چیزی نمیدونستم!
هیچ کاری بلد نبودم!
باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم.
تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم،
که یه جمله به چشمم خورد!
«تو نماز به دنبال لذت نگرد!
نماز یه فرصت عالی برای مبارزه با نفسه.یه کار تکراری و مداوم که میخواد نفس تو رو بزنه!!»
نماز...!؟من اصلا بلد نبودم نماز چجوریه!!
نمیدونستم الان باید از خدا ممنون باشم یا سجاد!!
تو لپتاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم.
رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم،
میومدم مرحله به مرحله از لپتاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم!
تمام لباسام خیس شده بود!
با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم.
خیلی حفظ کردنش سخت بود!
نه میدونستم قبله کدوم طرفه،نه سوره ها رو یادم بود،
نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده!!
کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم
"آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!!؟😒
اصلا این کارا به قیافه ی تو میخوره؟!"
در همین حال،چشمم دوباره افتاد به تخته وایتبرد!
پوفی کردم و بلند شدم و طبق آموخته هام زیرلب گفتم
"همه ی این دنیا رنجه و دین هم کار بدون رنجی نیست!
اگر بخوای طبق میل خودت پیش بری،به جایی نمیرسی!"
چندتا سرچ دیگه هم کردم و فهمیدم که رو سرامیک هم میتونم سجده کنم.
یه گوشه از فرش رو دادم کنار و ملافه ی رو تختیم رو برداشتم و انداختم رو سرم.
لپتاپ رو گذاشتم رو به روم و دستام رو بردم بالا....الله اکبر...!
برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم!
مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟
نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم...
معنی تک تک جملات عربی که گفته بودم رو تو اینترنت سرچ کردم...
از همون الله اکبر شروعش مشخص بود راجع به کسی حرف میزنم که خیلی بزرگه!خیلیییی...
و وقتی تو رکوع دوباره به این عظمت تاکید میکنم،
یعنی من در مقابلش خیلی کوچیکم!خیلییییی....
ولی وقتی از رکوع بلند شدم،گفتم خدا داره میشنوه که کسی حمدش میکنه!
یعنی اون فرد بزرگ،نشسته داره من کوچولو رو نگاه میکنه و حرفام رو میشنوه!!
حتما واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم!
و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم!!
بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم...
با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره
نه گروهی که ازشون عصبانیه!
خدایی که خدای همهست!
نه فقط خدای سجاد...
پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم!
خدایی که به هیچکس نیاز نداره،
به منم نیاز نداره،
اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه!
خدایی که آخر همه این حرفها باید شهادت بدم که به جز او،خدایی نیست...!
یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم!عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن!!
هوای نفس،همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم!
کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود،تکمیل میشد!!
سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم،تو صفحه ی تاریکش نگاه کردم.
به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم،کشیده شده بود وبرق میزد نگاه کردم
و به ملافه ی گل گلی روی سرم!
من حالا جلوی خدایی نشسته بودم که حتی وجودش رو انکار میکردم!
بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاقها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه!
دیگه نمیتونستم باهاش مخالفت کنم....
تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین!بالاخره درست اومدی!
قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،
همون چیزی بود که مدتها ازش فراری بودم
اما تمام راههای آرامش به همین ختم میشد!!
دلم بابت تمام این سالها پر بود!
نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم
"هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو!
نری دردتو به بقیه بگیا!
تو خدا داری!
آبروی خدات رو پیش بقیه نبر!"
بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد و دوری بارید....
میخواستم همه چیزو براش تعریف کنم،اما فقط گریه کردم...
خیلی ضعف کرده بودم،خودم رو روی فرش کشوندم و همونجا دراز کشیدم...
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ... 💗
قسمت چهل و هشتم
حدود یک ماه بود که دانشگاه شروع شده بود!
تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم،
هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام.
واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست!
تا اینکه بالاخره با استاد بحثم شد
-استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست!؟؟😏
-خانم سمیعی!نماز تماما عشق است...
همین که شما نماز رو شروع میکنی،
دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشقبازی شروع میشه!😳
-میشه بگید کدوم بچه نه ساله،
یا اصلا کدوم جوون،ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش!؟؟
اونم هرروز!!😕
استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت،با اخم نگاهم کرد😒
-استاد عذر میخوام،ولی تا جایی که من فهمیدم، نماز عشق بازی نیست!
نماز مبارزه با نفسه.نماز یعنی من انسانم.
نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت!😌
نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست!
وقتی شیرین میشه که بخاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی!!
همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشمهای استاد چندبرابر شد!
هیچکس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه!
سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم
- بهتره جای این درس ها،اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید
و بعد هم مبارزه با نفس!
اونجوری همه انسانها خودشون با اختیار، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!!
پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد،
استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند
-کافیه!سکوت رو رعایت کنید.
کلاس به اتمام رسیده،میتونید تشریف ببرید!
وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه،بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم،حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم!
دلم برای زهرا تنگ شده بود.
چندروزی میشد که ندیده بودمش!
شمارش رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم
-به به سلااااااممممم ترنم خودم!😉
-سلام عشششقم!چطوری خانوم!؟
-به خوبی شما،ماهم خوبییییم!
آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟
-ببخشیییید،حق داری.
درگیر درس و دانشگاهم.این ترم درسام خیلی سنگین شده!
-فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام،سرم یکم شلوغ بود این چندوقته!
-عههه!؟مشغول چی؟!
-مشغول خبرای خوب خوب!!
-مشکوک میزنیا زهراخانوم!!
اینجوری نمیشه،
پاشو بیا ببینمت!
-امممم...راستش یکم کار داشتم.
ولی...
فدای سرت.
دیدن تو مهمتره!😉
کلی حرف دارم باهات!
-مرررسی گلی،زود بیا که از فضولی مردم!
کجا بریم حالا!؟
-نمیدونم.پارکی،سینمایی،جایی!
استخر خوبه!؟
-استخخخخر!؟
مگه تو استخرم میری!؟
-وا!دستت درد نکنه!
مگه من چمه!؟
-خخخخخ...
ببخشید،خب من فکرمیکردم شماها فقط راه خونه تا مسجدو بلدین!😂😂
عالیه.بریم!
من یکم زودتر رفتم و سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی،پیداش شد!
-وای مرسی زهرا!
خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان،جایی نرفته بودم!
-چرا؟؟
-خب...نمیدونم!
همینجوری!
تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم!
-اصلا این کارو ادامه نده.
برو بیرون،تفریح کن.
ادم تو کنج خونه افسرده میشه!
بعدم تو خونه و خلوت،آدم بیشتر وسوسه میشه...
-یعنی تو زیاد میری بیرون؟؟
-اره خب،
من خیلی تو خونه بند نمیشم!
تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن،
وقتم رو اینور و اونور میگذرونم.
-چه خوب!
نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه که به گناه نیفتید!
-خخخخخ،بیخیال.من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد!
جوون مجرد،تو خونه نباشه بهتره.
آدم باید از فرصتهاش استفاده کنه.
البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم.
ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست!
حرفمون با ورود به استخر نصفه موند.
احساس سرما کردم،تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم.
سرم رو که بیرون آوردم،خبری از زهرا نبود!!
اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق،نظرم جلب شد!
زهرا بود!☺️
به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم...
بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب،
خسته به قسمت کم عمق برگشتیم.
-خب...
گفتی کلی حرف باهام داری!😉
-خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نیناشناش بشی!!
ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم!
با حالت مغرورانه ادامه داد
-لطفا یه لباس خوشگل برای خودت بخر!بالاخره ساقدوش عروس خانوم باید شیک و پیک باشه دیگه!!
یدفعه جیغ زدم و محکم بغلش کردم!!
-زهراااا...
جدی میگی؟؟
وای دیوونه!!!خیلی خوشحال شدم!!
-هیسسسس....
الان فکرمیکنن شوهرندیدهایم!!😂
خلاصه ترنم خانوم،آبجیت رفتنی شد!
دوباره با محبت و ذوق فراوون بغلش کردم
-زهرا نمیدونی چقدر خوشحال شدم!
وای...
خیلی ذوق دارم.
-الهی قربونت برم...
ان شاءالله به زودی قسمت خودت بشه!
-خخخخ...
من و شوهر؟
فکرکن بابام منو شوهر بده!!
خب حالا تعریف کن ببینم!
طرف کیه؟
چیکارست؟
-طرف پسر باباشه و بنده ی خدا!
میخواستی کی باشه؟؟
-اه لوس نشو دیگه!
-خیلی خب،
یه نفس عمیق بکش!!
تو بیشتر از من ذوق داری!!😂
آروم باش تا تعریف کنم.
-باشه باشه...
من آرومم.
خب حالا بگو
-برادر یکی از دوستامه.
یه چند وقتی هست که میان و میرن.
-چندوقته میان و میرن ،اونوقت تو الان داری به من میگی؟؟
نامرررررد!😒
-نه خب...
خیلی جدی نبود که بخوام بگم.
-پس چجوری جدی شد؟؟
-خب آخه اولش فکرنمیکردم بخوام بهش بله بگم!
فکر نمیکردم مورد مناسبی باشه.
آخه اصلا مذهبی نیست!!
-ها؟پس چجوریه؟؟
چرا خب الان قبولش کردی؟
-اولش گفتم خودش ببینه به هم نمیخوریم،میذاره میره!
منم که همیشه دوست داشتم شوهرم یه پسر حسابی با خدا باشه!
اما همچین خاستگاری نمیومد برام!
هرکی بالاخره یه عیبی داشت.
حتی اون مذهبیاشم،اونی که من میخواستم نبودن!
مثل ماست وارفتم!
همیشه انتظار داشتم زهرا زن یه پسر مثل سجاد بشه!
-خب چرا به این بله دادی پس؟؟😳
-با یه مشاوری صحبت کردم،باعث شد نظرم عوض شه!
واقعا حرفاش درست بود...
خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خاستگارام رو رد کردم!!
-بگو دیگه...
جون به لبم کردی زهرا!!
-خخخخ...باشه دیگه!
خب میدونی...
من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده،یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم،هم فکر باشیم،
اصلا از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن!!😅
اما اشتباه میکردم!
خدایی که من رو آفریده،مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه.
حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟؟
هرکی که باشه،خدا با همون فرد امتحانم میکنه و زمینه رشدم رو فراهم میکنه!
من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم،
چون اولا این زندگی و این فرد اصلا وجود نداره،
دوما تو چنین زندگی بی عیب و نقصی،جای رشد و ترقی نیست،
سوما از کجا معلوم من لایق این زندگی و این همسر باشم؟؟منی که خودم پر از عیب و نقصم،چجوری دنبال یه فرد کاملم؟
خلاصه من وارد هر زندگی که بشم بالاخره باید سختی بکشم تا رشد کنم!
-یعنی چشم بسته و بی چون و چرا بله گفتی؟؟؟😳
-نه حالا!اینطوریام که نیست!
مگه کشکه؟؟😄
خب چون داداش دوستم بود،میدونستم تو خانوادشون هم حرمت پدر حفظ میشه،هم باباشون هوای مامانشون رو داره.
بنظرم بچه ای که تو چنین خانوادهای بزرگ شه،هم معنی عشق رو میفهمه و هم احترام!
بعدم ظاهرش به دلم نشست،هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و تسبیح تو دست نداشت،
اما موقر و متین بود!همین؟؟
-خب آره دیگه!
دیگه چی میخوای؟؟
-خب کارش،پولش،سربازیش و...!؟
-خیلی از این لحاظ کامل نیست،
ولی چون بچه ی با جربزه ایه،چندوقتی نامزد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه.
توکل بر خدا!
چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم.
-حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار،
من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم!
چیزی تا آخر سانس نمونده،من هنوز از شنا سیر نشدم!بیا بریم...
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت چهل و نهم
بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم.
زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم.
اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود.
رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم
و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم!
-تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی،
این مانتو و روسریهای خوشگل به چه دردت میخوره؟؟
-چه ربطی داره؟
مگه چادریها باید شلخته و نامرتب باشن!؟
-خب این لذت سطحی نیست؟؟
-نه دیگه،همه لذت ها که سطحی نیستن!
بعدم همه لذت های سطحی هم بد نیستن!
فقط باید مدیریت بشن.
بچه شیعه باید خوشتیپ باشه،مثل آقاش...😉
پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!!
وقتی میشه لذت سطحی بد که این چادر از سرم بره کنار،خودم رو نشون بقیه بدم.
اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ،هم برای همه مردایی که من رو میبینن!
-خب نبینن!
-نمیشه که!خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟
-نه ولی...
یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاهگ میکرد!
-خب دمش گرم.
همینه دیگه .وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه،همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!!
ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه!
-خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟
-ببین زن با بدحجابی ،فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده،
اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه...
یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذتهای سطحی بودی،آرامش نداشتی؟؟
ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم.
ما در قبال آرامش هم مسئولیم.
مگه نه؟؟
-خب...
آره.قبول دارم.
از استخر خارج شدیم،همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود.
من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد،لذت میبردم.
اما واقعا سخت بود گذشتن از این لذت،خصوصا که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن!
-بیا بشین برسونمت!
-نه ممنون. قربون دستت. مترو همینجاست.
-خب چرا مترو ،بیا میرسونمت دیگه!
-نه گلم، ممنون .تعارف نمیکنم.
-باشه عزیزم. هرطور راحتی.
زهرا؟؟
-جان دلم؟
-تا حالا هیچکس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن،
اما خودت که میشناسی منو،تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم.
و اگر حرفی منطقی باشه،نمیتونم بهش عمل نکنم!!😊
-خداروشکر عزیزم
ترنم حواست به این روزات باشه.
تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای!باید حساب شده رفتار کنی.
نه از خودت توقع زیادی داشته باش
نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه،برو.
کمکم خواستی ،آبجیت در خدمته!😉
با لبخند بغلش کردم
-الهی قربون آبجیم برم.
یه دوست خوب تو این راه خیلی لازمه.
شاید اگر تو نبودی،خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات...
-از من تشکر نکن .از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره!
-آره،واقعا ممنونشم.
بوسش کردم و از هم جدا شدیم.
سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.
هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!
با خودم گفتم "امتحانش ضرر نداره!"
و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام)
عاشق بازار قدیمی تجریش بودم...
تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد.
تا اینکه بالاخره پیداش کردم.
یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوشآمد گفت.
با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم.
وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید!
-چه مدلی میخوای عزیزم؟
با خجالت گفتم
-نمیدونم.
قشنگ باشه دیگه!!
-خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟!
-نمیدونم واقعا!
بنظر شما کدوم بهتره؟
رفت سمت یه گوشه ی مغازه،
-بنظرمن این دوتا خیلی خوبه!
رفتم جلو،راست میگفت...
بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن!
یکیشون رو انتخاب کردم،
انتظار داشتم خیلی سنگین باشه و همون لحظه ی اول گردنم کج بشه!
اما خیلی سبک بود.
رفتم جلوی آینه و خودم رو نگاه کردم.
باورم نمیشد چادر اینجوری بهم بیاد!!
ولی اینقدر گشاد بود که هیچچیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد!
جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم
"داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!"
یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.
لبخندی صورتم رو پر کرد،
اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود!!
به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم
-هزار الله اکبر!
هزار ماشاءالله...
چقدر ناز شدی تو دختر!!
-ممنونم ازتون!😊
لطف دارین...
ببخشید اسم این مدل چیه؟؟
-لبنانیه گلم. لبنانی!
-خیلی قشنگه،همین رو میبرم.
چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم
-خواستم بگم اینجا جای مبارکیه.
حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن.
آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش!
با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم.
واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم.
سرامیک های سفید
و گنبد و گلدسته های فیروزه ای
ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن.
چند لحظه ای محو اون صحنه ی زیبا و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم.
واقعا زیبا بود...
رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد!
-خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید!
با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا
-خودم چادر دارم آقا!!
-خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید. اینجا حرمت داره!
تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن!
با خجالت چادر رو سر کردم.
احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود!
قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم.
از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم.
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بار اولم بود که به همچین جایی میومدم.
قبلا فقط بعد از چرخیدن تو بازار،برای آب خوردن وارد حرم شده بودم.
پشت سر چندتا خانم تازه وارد راه افتادم تا بفهمم باید چیکارکنم!!
چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن!
دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیک شدم که وسطش یه ضریح بود!
البته بعدا فهمیدم اسمش ضریحه!!
به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو!
یه قبر اونجا بود!
بازم نمیدونستم باید چیکارکنم!
اطرافم رو نگاه کردم!
یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن!
دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم.
"من نمیدونم شما کی هستی،
و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر!!
ولی حتما یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون!
لطفا من رو هم کمک کنید...
اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد،
پس به داد منم برسید!
تو شرایط سختی قرار دارم..."
خداحافظی کردم و در بیرون اومدم،
از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم
-ببخشید...
ایشون کی هستن؟؟
-ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن،
پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان اند!
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت پنجاه
از امامزاده که خارج شدم،
دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم،
اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم!
خیلی معذب بودم!
احساس میکردم همه نگاه ها روی منه!
از اینجا تا خونه فاصله ای نبود.
اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟
از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم،
یکی میگفت برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟
اون یکی میگفت تو میتونی!دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو!تو قراره به آرامش برسی!
دوباره اون یکی میگفت کدوم آرامش؟شبیه گونی شدی!درش بیار!زشت شدی!
اون یکی میگفت زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!
تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم!
تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن!!
سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون.
باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!!😳
هنگ هنگ بودم!
ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم!
میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم.
در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم.
خیلی حس خاصی داشتم.
از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم!
رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم.🙂
واقعا با وقار شده بودم!!
اما به خوبی زهرا نبودم!
اون روسری هاش رو که سر میکرد ،کامل حجاب میگرفت،
اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود!
اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم!
آنلاین بود.
با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت.
همونجا جلوی آینه ی هال،با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!!!
با ترس به سرعت برگشتم سمت در،
مامان بود!
بدنم یخ کرد!!
ولی هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست.
با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین!
مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد.
-چرا اونجا وایسادی؟؟
-همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم!
مامان لبخند زد و اومد سمت من!
آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!!
داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت.
-چه خبر از دانشگاه؟
درسات خوب پیش میره؟
-امممم..بله...خوبه
با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش!
نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچوقت نمیتونه راحت ابراز علاقه کنه!😔😞
معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!!
چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کولهم!
و بدو بدو رفتم تو اتاقم.
که گوشیم زنگ خورد.
-الو
-سلام ترنم.خوبی؟؟
-سلام زهراجونم.ممنون.خوبم
-چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟!
-وای زهرا سکته کردم!!مامانم یهو سر رسید!
ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم.
از خستگی ولو شدم روی تخت.
به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم!
به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه
و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!!
به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود!
به حرفهای زهرا ،
و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم!!!
تصورش هم سخت بود!
"همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه،
فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!!😒"
روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم.
در اتاق رو قفل کردم،
وضو گرفتم
و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم.
فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد!
مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود!
با خودم کلنجار میرفتم که
"الان داری با خدا صحبت میکنی!
از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!"
سعی میکردم به معنی حرفهایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره.
به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم.
اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم:
"همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره.
به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!"
چقدر این حرفها آرامش بهم میداد.
از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم.
سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسمو جمع کنم،رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!
از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!!😥
مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم!
آخرای نماز بودم
با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم.
سعی کردم خودم رو خوابآلود نشون بدم.
در رو باز کردم،
مامان با رنگ پریده نگاهم کرد
-کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟
-ببخشید،خب...
نمیتونستم بگم خواب بودم!
یعنی نباید میگفتم.
از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت هوای نفس!!
تو چشمای مامان نگاه کردم!
معلوم بود ترسیده.
-فکرکردم دوباره....
و ادامه ی حرفش رو خورد.
فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!!😔
-معذرت میخوام مامان.جانم؟
چیکارم داشتی؟؟
-هیچی!بیا بریم شام بخوریم.
صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت!
دانشگاه!چادر!
من!ترنم!
احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم.
به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم.
اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!!
از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود!
"خجالت نمیکشی؟؟
بی عرضه!
یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟
اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟"
دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد!
ترسیدم و یه پله عقب رفتم!
-مگه جن دیدی؟؟
-سلام باباجون.نه ببخشید.
خب یدفعه دیدمتون!!
-کجا میری؟مگه کلاس نداری؟
-چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم!
برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم.
تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت!
سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم!
جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم.
فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازشون کمک خواسته بودم!
فقط یادم بود عموی امام زمان بودن!
چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه با امام صحبت کنم!
"من راستش شما رو نمیشناسم،
اما خیلی شنیدم که باید از شما کمک بگیرم!
من تازه دارم با خدا آشتی میکنم،
خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار!
واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم.
میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن!
میدونم راه سختی جلومه.
تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم.
من ضعیفم،
کمکم کنید.
واقعا سختمه،اما انجامش میدم،
به شرطی که کمکم کنید،
چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم.
چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم،
کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده.
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت پنجاه یکم
سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،
کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم.
پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا!
-اینو نگاااا!🤣
-وای اینم جوگیر شد!😆
-از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!😵
-ترنم این چه وضعشه!
-وای اینجا هم کلاغ اومد!!
-قیافه رو!!😂
-دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟😆
و.....
احساس میکردم صورتم قرمز شده!
خیلی بهم برخورده بود!😔
تو دلم گفتم"فقط بخاطر رضایت تو!"
سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم!
-اتفاقی افتاده؟
یکی از دوستام نالید
-ترنم اون چیه روی سرت آخه؟
-نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر!
-میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!!
-اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم.
امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لختتر! هر روز کالا تر یکیشون با اخم بلند شد
-منظورت چیه؟؟
یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟😡
-نه.خودم رو گفتم.😢
منم دلم میخواد تو چشم باشم،
اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم.
انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس!
انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری!
آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم.
هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.
بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن.
دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،
با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت.
بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!!
باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم!
خیلی حالم خوب بود.
از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم.
قیافه ی جدیدم،برام جالب بود!
آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم.
به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم.
چندتا شاخه گل خریدم و راه افتادم سمت امامزاده صالح (ع)🌹
این بار میدونستم باید چیکار کنم و کجا برم.
سلام دادم و وارد شدم.
گل ها رو زدم به ضریح و شروع کردم صحبت و تعریف کردن ماجرا!
دلم میخواست ازت تشکر کنم.
وقتی از حرم خارج شدم،زنگ زدم به زهرا!
چندبار بوق خورد اما گوشی رو برنداشت!
تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم.
یکم تو اینترنت سرچ کردم و چندتا کلیپ دانلود کردم.
نشستم تو ماشین و مشغول تماشاشون شدم.
هرچی بیشتر میدیدم،بیشتر به هم میریختم.
قلبم انگار داشت میترکید!
بعد از چند دقیقه گوشی رو انداختم رو صندلی و سرم رو گذاشتم رو فرمون.
از ته دل زار میزدم و گریه میکردم و داد میزدم "غلط کردم!ببخشید..."
تو همون حال بودم که گوشیم زنگ خورد،زهرا بود!
جواب دادم،
صورتم خیس اشک بود...
-الو زهرا؟
-سلام ترنم جان،ببخشید گوشیم سایلنت بود،متوجه زنگت نشدم عزیزم.
کاری داشتی؟
-سلام.ایرادی نداره.
نه دیگه کاریت ندارم.
-صدات چرا اینجوریه؟؟
گریه کردی؟؟
دوباره زدم زیر گریه
-زهرا...
من چیکار کردم؟؟
-چیشده ترنم؟؟
-من نفهمیدم زهرا...
نفهمیدم...
غلط کردم.
به خودش قسم آدم میشم!
-ترنم درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟
-زهرا من هیچی از امام زمان نمیدونستم!
نمیدونستم دارم اذیتش میکنم،
ظهورش رو عقب میندازم...
زهرا من نمیدونستم که من گناه میکنم و اون میره دست به دامن خدا میشه و برام توبه میکنه!
زهرا غلط کردم...
من نمیدونستم هرشب هرشب خدارو قسم میده که خدا منو ببخشه!
زهرا حالم بده...
من تازه فهمیدم چیکار کردم باهاش!
تازه فهمیدم چقدر دلشو شکوندم...
تازه فهمیدم چقدر دوستم داره،
چقدر منتظرم بوده،
چقدر دعام کرده!
من نمیدونستم اون پادرمیونی کرده که خدا منو ببخشه!
زهرا دارم دق میکنم...
غلط کردم...غلط کردم!
زجه میزدم و میگفتم "غلط کردم"
صدای زهرا هم با بغض مخلوط شده بود
-عزیزم...
ترنم...
آروم باش گلم.
میبخشدت،باور کن میبخشه
تو که فهمیدی چقدر مهربونه!
من گریه میکردم و زهرا هم با گریه سعی داشت آرومم کنه!
حرفاش تأثیری تو حالم نداشت،ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
دلم میخواست از شرمندگی بمیرم!
مثل دیوونه ها تو اتاق راه میرفتم و بلند بلند گریه میکردم.
بی حال نشستم رو زمین و زانوهام رو بغل کردم.
"به خودت قسم درست میشم...
آدم میشم.
خودت که دیدی،خبر داری،
وقتی از تک تک گناهام باخبری،
پس الانم میدونی چندوقته دارم سعی میکنم خوب باشم.
دیگه هیچی برام مهم نیست،
فقط دلم میخواد تموم زخمایی که بهش زدم رو ترمیم کنم،
تموم اشک هایی که برام ریختی رو جبران کنم.
غلط کردم آقا...غلط کردم.
امروز فهمیدم تو بابای همه ی مایی...
غلط کردم بابایی...
غلط کردم!
من ندونسته تمام این کارا رو کردم.
نمیفهمیدم.
ولی دیگه تکرار نمیشه.
دیدی امروز به کمکت تونستم موفق بشم؟
بازم کمکم کن،بازم دستمو بگیر،
اگه دستم تو دست تو باشه از پس همه ی اینها برمیام!"
وضو گرفتم و وایسادم به نماز.
تمام نمازم اشک بود و شرمندگی و خجالت...
برام شام پایین نرفتم و گفتم میل ندارم.
واقعا هم میل نداشتم!
اون شب تا نزدیکای صبح گریه کردم و با امام زمان صحبت کردم.
ازش خواستم منو ببخشه...
تو اینترنت بیشتر دربارش تحقیق کردم.
بهش قول دادم که بعد از این جبران کنم.
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت پنجاه و دوم
صبح با کلی انرژی از خواب بلند شدم.
دلم میخواست به همه مهربونی کنم،با همه خوبی کنم.
صبحونه رو خوردم و از خونه بیرون رفتم.
زنگ زدم به زهرا و ازش خواستم چند ساعتی بیاد پیشم.
رفتم دنبالش و سوارش کردم.
با دیدنم با کلی ذوق بغلم کرد و بوس بارونم کرد!
-وای خدااا...
ترنم شبیه فرشته ها شدی!!
مبارکت باشه آبجیییییی...
-مرسی عزیزممم...
هرچند چندنفری نظرشون بر این بود که بیشتر شبیه گونی شدم تا فرشته!!
-وا...این چه حرفیه.
ولشون کن.
معمولا کسایی که نمیتونن جلوی نفسشون بایستن،به اونایی که تو این راه موفق میشن،حسودی میکنن!!
-آره بابا،مهم نیست اصلا!
فعلا بریم که کلی کار داریم!!
-چیکار داریم؟؟
-صبرکن ،خودت میفهمی!
سورپرایزه!
-باشه ولی صبرکن اول من تورو سورپرایز کنم،بعد تو!
از تو کیسه ای که دستش بود،یه جعبه ی کادویی دراورد و گرفت جلوم
-تولد دوبارت مبارکه خاااانوووووم!!
-وای زهراااا...
ممنونم عزیزمممم...
با خوشحالی جعبه رو گرفتم و بازش کردم.
پر بود از روسری و ساق دست و گیره روسری!
همونایی که خود زهرا استفاده میکرد.
با تموم وجودم احساس خوشحالی کردم.
-خیلی دوستت دارم زهرا!
واقعا ممنونتم!
خیلی خوبه...
خیلی!
-قابل تو رو نداشت گلم!
این کمترین کاری بود که از دستم برمیومد.مبارکت باشه!
دوباره ازش تشکر کردم و جعبه رو گذاشتم رو صندلی های پشت ماشین.
قند داشت تو دلم آب میشد که زودتر برم خونه و همه رو سر کنم!!
راه افتادم سمت یه گل فروشی.
جلوی درش نگه داشتم و به زهرا گفتم بشینه تا بیام.
رفتم داخل و یه نگاه به گل ها انداختم.
-خوش اومدید
درخدمتم خانوم.بفرمایید؟
-ممنونم آقا.من چندتا شاخه گل میخوام.
-چندتا؟
-سیصد و سیزده تا!
-سیصد و سیزده شاخه؟؟
چه گلی؟
-بله،فرقی نداره،اگر باهم فرق داشتن هم ایرادی نداره و یک کارت روی هر کدوم!
اگر نمیتونید انجام بدید،برم جای دیگه!
-تونستنش رو که میتونم،اما طول میکشه!
-هرچه سریعتر آماده شه ممنون میشم،به دستمزدتون هم حواسم هست.
بی زحمت یه سبد خوشگل هم برام بذارید.
-بله چشم،فقط روی کارت ها چی بنویسم؟؟
-با خط خوش بنویسید "جشن آشتی با امام زمان"
-مگه جشنه؟
-برای من بله،جشنه?
کی حاضر میشن؟
میخوام زود آماده شن.
-چشم.سعی میکنیم تا دو سه ساعت دیگه حاضرشون کنیم.
تشکر کردم و از گل فروشی خارج شدم و رفتم پیش زهرا.
-چیشد پس؟
فکر کردم رفتی برای من گل بگیری!!
چرا دست خالی اومدی؟؟
-خخخخ...
برای تو هم گل میگیرم عزیزم.
دو سه ساعت صبرکن تا بفهمی قضیه چیه!
از اونجا رفتم یه قنادی که شیرینی هاش خیلی خوب بودن و ده کیلو شیرینی سفارش دادم!
و گفتم سه ساعت دیگه میام دنبالشون!
زهرا مشکوک نگاهم میکرد و میخواست بدونه قضیه چیه.
-گشنت نیست؟؟
-آره،یکم.
ترنم؟تو چرا همش میری اینور و اونور و دست خالی میای بیرون؟
-گفتم که سه ساعتی باید صبرکنی!
حالا هم بریم رستوران یه ناهار توپ بهت بدم که باید جون داشته باشی ازت کار بکشم!!
مشغول خوردن ناهار بودیم که گوشیم زنگ خورد.
مرجان بود!
-ترنم عصر میای دنبالم بریم جایی؟
-کجا؟؟
-حالا تو بیا،بهت میگم.
-آخه من چهارپنج ساعتی کار دارم!
-چیکارداری؟؟خب بعدش بیا!
بیا دیگه....
در مقابل اصرارهاش چاره ای جز تسلیم نداشتم.
هرچند میدونستم کارم طول میکشه اما دوست نداشتم مرجان رو ناراحت کنم.
سرساعتی که قرار داشتیم،رفتم گل فروشی و گل ها رو تحویل گرفتم.
-ترنم اینهممممه گل!!؟؟
برای چی؟؟
-مگه گل نخواستی؟؟
-شوخی کردم دیوونه!
-منم شوخی کردم!مال تو نیستن!!
-بی مزه!پس مال کیه؟
-مال تولد دوباره ی من و آشتی با امام زمان.
الان میریم شیرینی ها رو هم میگیریم و میریم پارک.
و به همه،خصوصا اونایی که زیاد حجاب جالبی ندارن،گل و شیرینی میدیم!
جلوی یکی از پارک های تقریبا شلوغ نگه داشتم.سبد رو برداشتم وچندتا از گل ها رو توش چیدم.به نوبت یک دور من شیرینی میگرفتم و زهرا گل،و یک بار من گل میگرفتم و زهرا شیرینی ها رو!
هر دوتامونم مثل بمب پرانرژی شده بودیم!
با ذوق پخششون کردیم و سعی میکردیم همش لبخند به لب داشته باشیم.
از هر کدوم سه تا دونه نگه داشتیم،
دوتا برای خودمون و یکی برای مرجان!
بعد از یک ساعت و خورده ای،خسته ولی خوشحال به ماشین برگشتیم.
-مرسی زهرا.
واقعا ازت ممنونم.
ببخشید که به زحمت افتادی!
-اولا وظیفم بود و در ثانی کارت عالی بود ترنم!
عالی!
هم این که مردم رو شاد کردی،هم اگه یه نفر هم فکرش بره سمت آشتی با امام زمان،واسه دنیا و آخرتت کافیه!
-خداروشکر.امیدوارم مقدمه ی جبرانم،مورد قبول آقا قرار گرفته باشه.
طبق معمول،زهرا رو تا دم مترو رسوندم.
آفتاب داشت غروب میکرد،
اما به مرجان قول داده بودم برم دنبالش!
باهاش تماس گرفتم و قرار شد یه ربع دیگه سر خیابونشون باشه.
بار اولی بود که داشتم با چادر میرفتم پیشش!
اون حتی از نماز خوندنم هم خبر نداشت،فکر میکرد فقط اخلاقم عوض شده!
بهرحال دیر یا زود باید منو میدید.
به خدا توکل کردم و راه افتادم.
پنج دقیقه ای معطل شدم تا مرجان بیاد.
سوار ماشین شد و سرش رو چرخوند تا بهم سلام بده اما خشکش زد!
بادیدن چشمای گردش خندم گرفت!
-سلام عزیزم.چه عجب تشریف آوردی!!
-ترنم؟؟این چه ریخت و قیافه ایه؟؟
این چیه روی سرت؟؟
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
-خب...چادره دیگه!
-میدونم،میگم چرا رو سرته؟؟؟
-خب پس باید کجا باشه؟
جای چادر رو سر دیگه!
-ترنم منو مسخره کردی؟
این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟
درش بیار ببینم!
-بابا آروم باش مرجان!
نفس بکش،توضیح میدم!
-لازم نکرده،گفتم درش بیار!
-مرجان صداتو بیار پایین.یکم آروم باش!
-حرف من برات ارزش نداره؟؟
-چرا عزیزم.
-پس برش دار،منو عصبی نکن.
-حرف تو برام ارزش داره،اما قبل از تو باید به خدا چشم بگم؟؟
-هه!خدا؟؟
همون خدایی که خودت داشتی برام اثبات میکردی که وجود نداره؟؟
-مرجان چرا آروم نمیشی بذاری حرف بزنم؟؟
-برای اینکه داری حالمو بهم میزنی!
اصلا معلوم نیست چته!
-مگه من چیکار کردم؟؟
-روز به روز داری احمقتر میشی!
ترنم اگه به این مسخره بازیات میخوای ادامه بدی،دور منو خط بکش!
-مرجان میفهمی چی میگی؟؟
-آره میفهمم.
الانم برو سمت بازار،باید لباس بخریم.
-لباس چی؟؟
-برای مهمونی پس فردا!
-چه مهمونی؟
-چه مهمونی ای به نظرت؟؟؟
مهمونی برای دعای شفای تو!
-اگه تو میخوای لباس بخری میبرمت،اما من پارتی نمیام.
-خودم زنگ میزنم مخ مامان و باباتو میزنم.
-اونا هم رضایت بدن،من خودم نمیخوام که بیام.
-تو غلط میکنی!تو همون کاری رو میکنی که من بهت گفتم!
-مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟
-برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!
احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!
هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!
معتاد سیگار شده بودی!
تیپت...
اونوقت واسه من از خدا حرف میزنی؟؟؟
-آدما تغییر میکنن!
-آدم آره،ولی تو نه!
جوگیر احمق!
-مرجان درست صحبت کن!
-نمیکنم.همینه که هست!
میای پارتی یا نه؟
-من نمیام،تو هم نرو مرجان.
به جاش با هم میریم بیرون،خوش میگذرونیم.
-عه؟هه!راست میگیا!باشه!
-مسخره نکن،جدی میگم.
کلی حرف دارم برات بگم!
-ترنم یه کلمه بگو!
فقط یه کلمه!
دست از این کارات برمیداری یا نه؟
داشتم از دستش دیوونه میشدم!
سرم درد گرفته بود.
هر لحظه داشت عصبانی تر میشد!
-با تو بودم!آره یا نه؟؟
نفس عمیق کشیدم،
-نه!
-به جهنم.
ماشینو نگه دار!
-برای چی؟؟
-گفتم نگه دار!!
ماشین رو نگه داشتم،
هر چی از دهنش درومد بهم گفت و در ماشین رو کوبید و رفت!!
🍁"محدثه افشاری"🍁