eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
454 دنبال‌کننده
159 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 خجالت‌زده می‌گوید: -ببخشید... بفرمایین. راه را برایم باز می‌کند. درحالی که وارد می‌شوم می‌پرسم: -عمو هستن؟ -آره. آخر باغن. بفرمایین. چقدر بزرگ شده است احمد... اخلاق‌هایش دیگر بچگانه نیست. پیداست دارد مرد می‌شود. عمو را درحال قشو کردن اسبش پیدا می‌کنم. عمو عاشق اسب است و برای خودش در باغ، قسمتی را برای اسب‌سواری انتخاب کرده و وقت‌های آزادش را اسب‌سواری می‌کند. می‌گویم: -سلام عمو! عمو برمی‌گردد و از دیدنم جا می‌خورد. صورتش باز می‌شود و لبخند می‌زند: -سلام عزیزم. خوبی؟ با کی اومدی؟ -با یه دختر زرنگ به اسم اریحا و ماشین مامانش! گله مندانه می‌گوید: -چندبار بگم این مسیرو تنها نیا؟ خلوته. خطرناکه! و می‌رود که دست‌هایش را بشوید. می‌گویم: -من رزمی‌کارم عمو. کسی بیاد طرفم طوری می‌زنمش که اسمشم یادش نیاد. -همینه می‌گم بچه‌ای دیگه... مبارزه توی باشگاهتون که نیست به این راحتی باشه. بحث را ادامه نمی‌دهم. راست می‌گوید. از احمد می‌خواهد برایمان چای بیاورد و می‌نشینیم روی سکوی موزائیکی که با موکت فرش شده. دفتر و قلم خوشنویسی عمو روی سکوست. نمی‌دانم چطور روحیه لطیف و هنردوست عمو را کنار نظامی بودنش بگذارم. عمو می‌گوید: -خب... چی شده تک و تنها ازم یاد کردی؟ آه می‌کشم: -دلم می‌خواست با یکی مشورت کنم... بابا و مامان که نبودن... باشن هم وقت ندارن. -درباره چی؟ الان بگویم درباره دوراهی میان مادرم و منافع ملی؟ از اول هم نباید حرف مشورت می‌زدم. نمی‌توانم به عمو چیزی بگویم. بهانه دیگری پیدا می کنم: -برم آلمان عمو؟ احمد چای را روی سکو می‌گذارد و می‌رود. عمو یک استکان و فنجان برمی‌دارد و می‌پرسد: -می‌ری چکار کنی مثلا؟ -فرصت مطالعاتی. حرفی نمی‌زند. دارد چای را داخل نعلبکی می‌ریزد تا خنک شود. دوباره می‌پرسم: -نظری ندارین؟ -می‌مونی یا برمی‌گردی؟ قاطعانه می‌گویم: برمی‌گردم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 و ادامه می‌دهم: -راستش می‌ترسم یکم. حس می‌کنم محیطش خیلی برام غریبه‌ست. عمو فقط آه می‌کشد و خیره می‌شود به روبه‌رو. فکر کنم چندان راضی نباشد اما می‌گوید: -هرچی که فکر می‌کنی صلاحه انجام بده. تازه اونجا تنها نیستی. بالاخره خانواده داییت هستن. اما بازم، اگه فکر می‌کنی نفعش بیشتر از ضررشه برو. -چه ضرری؟ کمی از چایی را بدون قند می‌نوشد: اریحا جان، مگه اینا رو بارها به شما نگفتن؟ این که شماها خانواده نیروهای مسلحین. باید خیلی احتیاط کنین. خیلی راحت ممکنه خدای نکرده زبونم لال بهت تهمت جاسوسی و دور زدن تحریم و تروریسم و اینجور چیزا بزنن. اونوقت تا بیای ثابت کنی کلی از عمرت هدر رفته... بارها شده از طرف آتو گرفتن و مجبورش کردن جاسوسی کنه. خیلی این چیزا هست. قضیه به این سادگی نیست اریحا؛ حداقل برای یکی توی موقعیت تو. تمام حرف‌های عمو را می‌دانم. ترسم از همین است. می‌گویم: پس چرا این مدت که با مامانم می‌رفتیم آلمان هیچ‌وقت مشکلی پیش نیومد؟ می‌خندد: -اونم امداد غیبی بوده حتما. و جدی می‌شود: -مسائل امنیتی رو جدی بگیر اریحا. -منظورتون اینه که نرم؟ شانه بالا می‌اندازد: -نه دقیقا. برو ولی مواظب باش آتو دست کسی ندی. خیلی باید دقت کنی. چند دقیقه سکوت می‌شود. برای این که حال و هوایم را عوض کند می‌گوید: -ببینم... اصلا تو چرا ازدواج نمی‌کنی؟ جا می‌خورم از سوال عمو و به رسم دخترهای محجوب و نجیب سر به زیر می‌اندازم: -زوده هنوز. -چی‌چی و زوده؟ زود مال دخترای چهارده‌ساله‌س. نه تو. -نه الان وقتش نیست عمو. -پس کی وقتشه؟ لبم را می‌گزم. جوابی ندارم. تعللم برای ازدواج بخاطر شرایط خانوادگی‌ام بوده، و شاید تردید خودم. رابطه سرد پدر و مادر و مردن روح زندگی را که در خانه می‌بینم، از ازدواج می‌ترسم. هیچ تضمینی نیست که سرانجام من هم مثل آن‌ها یا بدتر نشود. می‌دانم ترسم تا حد زیادی نابجاست، اما دست خودم نیست. هنوز با این مسئله کنار نیامده‌ام. از سوی دیگر، اصلا شرایط خانواده اجازه پیش کشیدن مسئله ازدواج من را نمی‌دهد. من هم کسی نیستم که برای خودم ببرم و بدوزم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 عمو سکوتم را که می‌بیند می‌گوید: -یه بنده خداییه... باباش از همرزم‌های قدیمیم بوده. خودشم اوایل جذبش تحت آموزشم بود. بچه خوبیه... شاید لیاقت داشته باشه روش فکر کنی. بعله... عمو‌جان برای خودش برید و دوخت و مرا نشاند سر سفره عقد. پوزخند می‌زنم؛ به زندگی درهم پیچیده‌ام، مشکلاتم، دغدغه‌هایم... این وسط فقط مشغولیت ذهنی ازدواج را کم دارم تا مغزم کاملا منفجر شود. مثل همیشه محکم می‌گویم: -نه! -باشه. می‌ذارم بعد فرصت مطالعاتیت زنگ بزنن. چقدر می‌مونی اون‌ور؟ جیغ می‌کشم: -عمو! می‌خندد: -جان عمو؟ یادمه یوسفم قبول نمی‌کرد ازدواج کنه. هرچی باهاش کلنجار می‌رفتیم، می‌گفت من تا جبهه می‌رم کسی رو پابند خودم نمی‌کنم. جنگ که تموم شد، یکم غرغرو شده بود. پیدا بود زن می‌خواد. طیبه‌خانم رو که دید از این رو به اون رو شد اصلا... قلم و مرکب را برمی‌دارد و تخته زیردستی و کاغذ را روی پایش می‌گذارد. آه می‌کشد: -اریحا... می‌دونستی تو خیلی شبیه یوسفی؟ قلم را در مرکب می زند و روی کاغذ می‌گذارد. چشم‌هایش را می‌بندد و بعد از چندثانیه، صدای کشیده‌شدن قلم روی کاغذ نشان می‌دهد نوشتن را شروع کرده. چقدر این صدا را دوست دارم. جلوتر می‌روم تا ببینم چه می‌نویسد. عاشق چرخیدن و پیچ و تاب قلم روی کاغذم؛ مخصوصا با رنگ‌های مرکبی که عمو با خلاقیت خودش و ترکیب مواد مختلف باهم می‌سازد. این‌بار یک رنگ سبز زیبا ساخته است. کلمات آرام‌آرام خلق می‌شوند: همت مردانه می‌خواهد گذشتن از جهان / یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند... نوشتن که تمام می‌شود می گوید: -عمو یوسفت هم مردونه از دنیا گذشت. می‌دونی چندتا پذیرش از دانشگاهای کشورای خارجی داشت؟ کاغذ را به طرف من می‌گیرد: -بیا، نوشتمش برای تو. کاغذ را می‌گیرم. دوست دارم بازهم عمو برایم حرف بزند؛ به تلافی سکوت دائمی میان پدر و مادر. عمو هم نظامی‌ست، شغلش حتی سنگین‌تر از پدر است. اما حداقل ماهی یک بار وقت دارد بیاید به باغش سر بزند، به خانواده‌اش برسد، خط بنویسد... می‌پرسم: -دیگه چه خبر؟ کاغذ دیگری برمی‌دارد و نفس تازه می‌کند: -خبر که... باید برم منت‌کشی احمد‌آقا... -چی شده دوباره؟ صدای احمد را می‌شنوم که تکیه زده به درخت و با صدای دو رگه‌اش می‌گوید: -این چیزا با منت‌کشی حل نمی‌شه. منم می‌خوام بیام باهاتون. عمو خنده‌اش می‌گیرد. می‌پرسم: -کجا؟ عمو خنده‌کنان می‌گوید: -هیچی... دارم می‌رم خونه خاله، به صرف شیرینی و چای. احمدم می‌خواد بیاد. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -نه جدی چی شده عمو؟ -من اینو دوبار بردمش با خودم سیستان و کرمانشاه، فکر کرده سوریه‌م مثل ایرانه. پسرم! تو میدون جنگ حلوا خیرات نمی‌کنن. زودته هنوز! اسم سوریه که می‌آید، اولین کلمه‌ای که به ذهنم می‌رسد داعش است. نفسم بند می‌آید. عمو ماموریت برون‌مرزی هم رفته بود اما نه جایی که داعش باشد. باید من هم با احمد هم‌صدا شوم. برای عمو بس است. نباید برود. احمد بغض کرده است: -دیگه اینجا رو نمیشه برین. خیلی خطرناکه. یا منم می‌آم یا نباید برین. برمی‌گردم سمت عمو که باز هم دارد می‌نویسد. می‌گویم: -عمو شما که چیزی تا بازنشستگی‌تون نمونده، نمی‌خواد برین. این‌همه نیروی جوون داریم. اونجا خیلی خطرناکه. عمو بازهم نگاهش به کاغذ است: -اون‌همه جوون، هیچکدوم دوره‌های چریکی توی سوریه نگذروندن. برای آموزش به نیروهای حزب‌الله لبنان نرفتن. نه عربی درست و درمون بلدن، نه چیزی از شرایط محیطی منطقه می‌دونن. درسته احمد آقا؟ احمد لب‌هایش را جمع می‌کند و به نقطه‌ای دیگر خیره می‌شود. هم احمد، هم عمو دیوانه‌اند. عمو ادامه می‌دهد: -اون روزا که با حاج احمد متوسلیان سوریه بودیم، بلدچی و راننده سوریه‌ای‌مون یه روز رک و راست بهم گفت شما بهم سیصد لیره میدین، اگه اسرائیلی‌ها بهم چهارصدتا بدن همه‌تونو تحویل اسرائیلیا می‌دم. اون روزا ما اصلا توی اون منطقه نفوذ نداشتیم. همینم شد که حاج احمدو ازمون گرفتن. اما الان اوضاع فرق کرده. ایران روی اون مناطق نفوذ داره. ما رسیدیم به مرزای فلسطین... یه چیزی که حاج احمد آرزوشو داشت. حیف نیست الان که انقدر به هدف نزدیک شدیم، پا پس بکشم؟ من یه عمر آرزوم این بوده... حالا بازنشسته بشم و خلاص؟ اشک چشم‌های عمو را پر کرده. شاید اصلا می‌خواهد جایی برود که به قول خودش، بوی حاج احمد بدهد. عمو شیفته حاج احمد متوسلیان بود. اصلا برای همین اسم تنها پسرش را گذاشت احمد. احمد دیگر جوابی نمی‌دهد. پدرش را خوب می‌شناسد. با وجود سن کمش، خیلی جاها با عمو بوده. برای همین است که دوست دارد بازهم با عمو باشد. عمو می‌گوید: -خودتو لوس نکن بابا. اصلا تا الانم هرجا باهام می‌اومدی قاچاقی بود! دست از نوشتن می‌کشد و سرش را کمی عقب می‌برد تا به اثر جدیدش نگاه کند. می‌گوید: -به به... بیا اریحا جان. اینم مال تو. احمد بابا بیا ببین چطوره؟ به کاغذ نگاه می کنم. چه چلیپای زیبایی شده! پیچ و خم کلمات با دلم بازی می‌کند. عمو بلند از روی شعر می خواند: در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست/ خون دل و رد قدم رهگذری هست/ شرم است در آسایش و از پای نشستن/ جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست. کم‌کم هوا دارد تاریک می‌شود. عمو می‌گوید: -دیگه صلاح نیست تنها برگردی. سوئیچ ماشینو بده خودم می رسونمت. احمد بابا، شمام ماشینو بیار دم در خونه. با چشمان گرد به احمد نگاه می‌کنم: -این مگه رانندگی بلده؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 عمو خیلی عادی می‌گوید: -منم بلد بودم تو سن این. باید بتونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه. سوار ماشین می‌شویم. دوست دارم به عمو بگویم مشکل مادر را، اما نباید بگویم. عمو متوجه می‌شود حرفی دارم که مزمزه‌اش می‌کنم: -اریحا عمو چیزی شده؟ -نه... -من تو رو بزرگت کردم. یه چیزیت هست. دل به دریا می زنم: -آره عمو. یه چیزیم هست. اما نمی‌تونم به شما بگم. یعنی به هیچ کس نمی‌تونم بگم. لبخند می‌زند: -عاشق شدی؟ عمو دوباره گیر داده به من. فکر کنم تا همین امشب من را عروس نکند بی‌خیال نمی‌شود. -عاشق کجا بود؟ یه چیز دیگه‌ست. نخواین بهتون بگم دیگه... می‌خواهم ادامه دهم و این حالم را پای اضطراب آلمان رفتن بگذارم که می‌گوید: -به خدا بگی بخاطر استرس آلمان رفتنه از ماشین می‌اندازمت پایین! عمو ذهن‌خوانی بلد است؟ نمی‌دانم. -ذهن خوندن بلد نیستم. فقط چون می‌شناسمت، خیلی زشته اگه ندونم الان چه جوابی سر هم می‌کنی. مطمئن شدم بلد است ذهن بخواند. نمی‌دانم از کجا یاد گرفته؟ می‌گوید: -اریحا... خیلی جدی دارم بهت می‌گم... اونجا می‌ری خیلی مواظب باش. تور پهن کردن برای بچه‌های این مملکت، مخصوصا نخبه‌ها، مخصوصا بچه‌های کسایی که یه مسئولیت مهم دارن. تو هم خودت نخبه‌ای، هم شغل بابات حساسه. اگه هم هر مشکلی پیش اومد، روی من حساب کن. بهم بگو. باشه؟ -چشم. حتما... مقابل در خانه‌مان می‌ایستد. دست می‌اندازم دور گردن عمو و می‌بوسمش: -ممنون که رسوندینم. حالا چطوری می‌رین خونه؟ -دلم می‌خواست یکم پیاده روی کنم. راهی نیست که... ماشین را داخل حیاط پارک می‌کنم. چراغ خانه روشن است. حتما مادر برگشته است. نمی‌دانم الان چطور باید با مادر مواجه شوم. باز خوب است برای این سرگردانی و بهم ریختگی، بهانۀ اضطراب مسافرت را دارم. وارد می‌شوم. مادر نشسته جلوی تلوزیون و اخبار می‌بیند. سلام می‌کنم. بی‌آن‌که سرش را برگرداند، به سردی جواب می‌دهد. بار اولش نیست انقدر سرد برخورد می‌کند. اخلاق جذاب و مهربان مادر فقط برای بیرون از خانه است. من هم عادت کرده‌ام به این سردی و دیگر می‌دانم نباید ناراحت شوم. می خواهم بروم به اتاق و لباسم را عوض کنم، که صدایم می‌زند: -اریحا... -جانم مامان؟ -من فردا باید برم آلمان. یه کاری برام پیش اومده. شاخک‌هایم حساس می شوند. انقدر راحت درباره آلمان رفتن حرف می‌زند که انگار می‌خواهد برود سر کوچه ماست بخرد! می‌پرسم: -چرا انقدر یهویی؟ خب مقدماتش جور نشده که! بی‌تفاوت خیره است به تلوزیون: -چرا. کاراشو کردم. یه همایشه باید شرکت کنم. پیش می‌آمد گاهی از همایش‌های علمی برایش دعوتنامه بیاید. در آلمان روانشناسی خوانده است و برای همین هنوز با اساتید خارجی در ارتباط است. سرم را تکان می‌دهم و می‌خواهم بروم که دوباره می‌گوید: -تو تصمیمت رو گرفتی؟ دایی حانان گفته اگه می‌خوای بیای برات دعوتنامه بده. درضمن باید به ارمیا بسپارم برات یه آپارتمان اجاره کنه. زودتر بگو می‌خوای بری یا نه. یعنی تصمیمم را گرفته‌ام؟ این روزها انقدر به این مسئله فکر کرده‌ام که با شنیدن نام آلمان کهیر می‌زنم. به نرده پله‌ها تکیه می‌دهم و می‌گویم: -الان اقدام کنن چقدر طول می‌کشه تا بتونم برم؟ بعد از این‌همه، تازه نگاه از تلوزیون می‌گیرد و می‌گوید: -یه ماه تقریبا. البته این یه هفته‌ای که نیستم هم باید باشی و حواست به موسسه باشه. چادرم را درمی‌آورم و می‌اندازم روی بازویم: -باشه. بهشون بگین اقدام کنن. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 دوم شخص مفرد خودمم نمی‌دونم الان دارم توی پرونده منتظری‌ها دنبال چی می‌گردم؛ بین بایگانی‌های قدیمی‌ای که دارن کم‌کم می‌پوسن و از بین می‌رن و فراموش می‌شن. اما من می‌دونم باید یه چیزی توی پرونده منصور منتظری باشه. توی گذشته‌ش. آخه چطور می‌شه توی این خونواده مذهبی، که همه‌شون انقلابی و رزمنده بودن، این یکی جاسوس از آب دربیاد؟ باید ببینم برادرش چرا کشته شده. یوسف منتظری... مهندس الکترونیک، فارغ‌التحصیل از دانشگاه صنعتی‌شریف. اول توی مهندسی رزمی، و بعد هم توپخانه سپاه خدمت می‌کرده. وقتی واحد موشکی از توپخانه رفته زیر مجموعه نیروی هوایی سپاه هم منتقل شده نیروی هوایی و از بچه‌های یگان موشکی شده. اون سال‌ها ما هنوز چیزی به اسم هوافضای سپاه نداشتیم. توی گلستان شهدا دفنش کردن. این‌طور که ادعا میکنن تصادف عمدی بوده و درواقع یه عملیات تروریستی بوده. این‌طور که نوشته، توی اون تصادف فقط دونفر زنده موندن. یکی راننده، که قبل چپ کردن پریده از ماشین بیرون، و یکی هم یه بچه تقریبا یه ساله که از اتوبوس افتاده بیرون و با اینکه آسیب جزئی دیده، تو انفجار نسوخته. گویا چندنفر از مسافرا هم زنده بودن اما بخاطر دیر رسیدن نیروی امدادی، یا در اثر خونریزی فوت کردن یا توی انفجاری که بعد از نشت باک عقب اتوبوس اتفاق افتاده فوت شدن. دیشب تا حالا تک‌تک عکسا رو دیدم. عکسای یوسف که سرتاپاش خونیه و افتاده کنار اتوبوس، عکس جنازه های نیمه‌سوخته عقب اتوبوس... شواهد زیادی هست که تروریستی بودن حادثه رو تایید کنه. مثلا این‌که نیروهای امدادی خیلی دیر رسیدن و چندبار افراد ناشناس به اتوبوس دستبرد زدن. اصلا بیرون پریدن راننده و فرار کردنش هم مشکوکه. بعد چند روز هم که دستگیر می‌شه، فقط می‌گه ترسیده بودم و تبرئه میشه. درحالی که هنوز خیلی چیزا مبهمه. مثلا چرا جنازه همه مسافرا توی اتوبوس بوده، اما جنازه یوسف منتظری از پنجره افتاده بوده بیرون؛ درحالی که هنوز زنده بوده. یعنی دنبال چی رفته؟ نمی‌دونم. اصلا یوسف برای چی باید بپره بیرون؟ اگه فرض کنیم همدست تروریست‌ها بوده، پس تروریستا خواستن کی رو بکشن؟ بجز یوسف که یکی از مهندسای یگان موشکی سپاه بود، توی اون اتوبوس هیچ کس دیگه نیست که لازم باشه براش یه اتوبوس آدم بکشن. اگه می‌خواستن برای ارعاب اذهان عمومی و قدرت نمایی این کار رو بکنن، باید یه گروه تروریستی اعلام می‌کرد ما بودیم. اما این‌طور نشده. همه‌شون آدمای معمولی بودن؛ معمولی و بی‌گناه... آدمای معمولی و بی‌گناه... مثل اون روز انفجار توی سامرا. یادته؟ تو خوب یادت می‌آد. وقتی خبرشو بهم دادن، دیوونه شدم. دیوونه برای گفتن حال اون روزم کمه. دیگه خودت حدس بزن حال برداری که خواهرش امانت باشه دستش، و جونش به خواهرش بسته باشه، و بهش خبر بدن تو شهری که خواهرش اونجاست حمله تروریستی شده چطوریه؟ خودمو رسوندم به خود محل حادثه. منم سامرا بودم. وقتی رسیدم، فهمیدم یه ماشین بمب‌گذاری‌شده منفجر شده. دلم می‌خواست داد بزنم. هرچی زنگ می‌زدم گوشیت خاموش بود. مجروحا رو برده بودن. کف زمین خون ریخته بود. تصور این که یه قطره از اون خونا، خون تو باشه بیچاره‌م میکرد. گیج و منگ از یه نفر که فکر کنم ایرانی بود پرسیدم: چی شده؟ اونم حالش بهتر من نبود. گفت: یه ماشینو منفجر کردن، تا مردم جمع شدن به مجروحا کمک کنن دوباره یه بمب دیگه منفجر شد... نامردا... تا دیدن مردم جمع شدن برای کمک، دومی رو منفجر کردن. مغزم قفل بود. نمی‌دونستم چطوری پیدات کنم. گوشیتو جواب نمی‌دادی. مدیر کاروانتون هم جواب نمی‌داد. باید چه خاکی به سرم می‌ریختم؟ دربه‌در بین اتوبوسای سوخته و زمین پر از خون و تیکه آهن و آجر می‌گشتم... باید برم. خوب شد محسن به دادم رسید و منو از فکر و خیال آورد بیرون. محسن می‌گه همین الان دختر جناب‌پور به خانم صابری خبر داده که جناب‌پور داره می‌ره آلمان. پرونده منتظری‌ها انقدر کلفته که دیشب تا حالا نتونستم تمومش کنم. الان هم باید پاشم برم دنبال جناب‌پور... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 حتی به خودش زحمت نداده به پدر خبر بدهد. البته خبر دادن و ندادنش فرقی نمی‌کند. چمدانش را در صندوق عقب می‌گذارد و می‌نشیند. راه می‌افتیم. نمی‌دانم کارم درست بود که به لیلا گفتم مادر دارد می‌رود یا نه. چیزی مثل خوره افتاده به جانم و سرزنشم می‌کند که اصلا امنیت ملی به توی الف بچه چه ربط دارد؟ مادر سرش را تکیه داده به صندلی عقب و چشمانش را روی هم گذاشته. از آینه عقب ماشین را نگاه می‌کنم. یک موتورسیکلت پشت سرمان است. کلاه‌کاسکت روی سرش گذاشته و صورتش را نمی‌بینم. یعنی دارد دنبال ما می‌آید؟ اصلا چه دلیلی دارد تعقیبمان کند؟ تا خود فرودگاه می‌آید دنبالمان. به روی خودم نمی آورم. مادر را پیاده می‌کنم و تا پریدن پروازش در فرودگاه می‌نشینم. خیره‌ام به پنجره‌های بزرگ فرودگاه که گوشی‌ام زنگ می‌خورد. لیلاست: -به سلامتی مامان رفتن آلمان؟ صدایم به سختی درمی‌آید: -بله. -فکراتو کردی؟ جوابی نمی‌دهم. از دیروز تا الان، فقط به همین ماجرا فکر می‌کردم. باید تسلیم شوم. شاید این‌طوری، بشود جلوی فرورفتن مادر و چندتا زن و دختر بیچاره را در منجلاب بگیرم. برای حل این مشکل، تنها راه همین است حتی اگر ناخوشایند باشد. بهتر از این است که فقط نگاه کنم تا مادرم کامل از دست برود. می‎گوید: -تا کی می‌خوای رو صندلیای فرودگاه بشینی؟ جا می‌خورم. مگر مرا می‌بیند؟ برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. تمام اطرافم را از نظر می‌گذرانم اما لیلا را پیدا نمی‌کنم. می‌گوید: -نمی‌خواد الکی دنبالم بگردی. بیا جلوی در فرودگاه، تو سمند نوک‌مدادی منتظرتم. مطمئن می شوم تا الان تعقیبم می‌کردند. جلوی در فرودگاه، سمند نوک مدادی را پیدا می‌کنم. شیشه‌هایش دودی‌ست. با تردید جلو می‌روم و در ماشین را باز می‌کنم. لیلا سرش را جلو می‌آورد و می‌گوید: -سلام خانمی! بیا بشین چند دقیقه. می‌نشینم و در را می‌بندم. فقط خودش روی صندلی راننده نشسته. می‌پرسم: -ببینم، شما خودتون یه تنه امنیت ملی رو حفظ می‌کنین؟ همکار دیگه‌ای ندارین؟ واقعا برایم سوال شده که چرا از اول تا الان، فقط با او مواجه بوده‌ام. می‌خندد: -نه، چندنفر دیگه هم هستن باهم نشستیم پای کار امنیت ملی! فقط اونا یکم خجالتی‌اند. برای همین منو فرستادن جلو. می‌دانم سوال های اضافه‌ام جواب ندارد. پس ادامه نمی‌دهم. می‌گوید: -نگفتی... فکراتو کردی یا نه؟ نفسم را بیرون می‌دهم: -چکار باید بکنم؟ -کِی قراره بری موسسه؟ -امروز و تقریبا تا وقتی مامانم بیاد هرروز. کمی فکر می‌کند و می‌پرسد: -ببینم، میزان دسترسی‌ت توی موسسه‌تون چقدره؟ -منظورتون چیه؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -یعنی می‌تونی راحت بری اتاق مدیریت یا جلسات؟ کلا می‌تونی هرجا دلت خواست بچرخی یا نه؟ -وقتی مامانم نیست تقریبا آره. چون بعضی کارا رو باید بجای اون انجام بدم. با انگشتش روی فرمان ضرب می‌گیرد: -ببینم، دوربین داره اونجا؟ فیلماش ضبط می‌شه؟ -آره. ضبط میکنن همه رو. لبش را می‌گزد و سکوت می‌کند. نگاهش به جلوست و گویا دارد در ذهنش نقشه می‌ریزد. حدس می‌زنم درباره مشکل دوربین‌های مداربسته فکر می‌کند. می‌گوید: -حک دوربینا کاری نداره. ما انجامش می‌دیم. الان چیزی که مهمه، پرینت حسابا و امور مالی شرکته. -همه فایل‌های حسابداری، روی کامپیوتر حسابداری شرکته. اصلا به اینترنت وصل نمی‌شه؛ مثل بقیه سیستمای شرکت. مامان مقیده تمام مسائل حفاظتی رو رعایت کنه. رمز هر سیستم هم اثر انگشت مسئولشه، یه رمز عددی هم داره که مسئولش می‌دونه و مامان من. پوزخند می‌زند. کمی فکر می‌کنم و دل به دریا می‌زنم: -فکر کنم بتونم رمز سیستمشونو بشکنم. چشمانش برق می‌زنند و برمی‌گردد سمتم: -واقعا می‌تونی؟ شانه بالا می‌اندازم: -به احتمال زیاد! ناسلامتی مهندسی نرم‌افزار خوندم. -اگه بتونی یکی از سیستما رو حک کنی، یعنی از پس بقیه‌ش برمی‌آی. مگه نه؟ تا ته خط را می‌خوانم. فکر کنم تمام یک هفته را دستم بند است. می‌گویم: -منظور؟ -اگه همه رو حک کنی و هرچی هست و نیست رو بریزی روی این هارد واقعا ممنونتم. می‌خواهم بپرسم کدام هارد که یک هارد از کیفش درمی‌آورد و می‌گذارد روی داشبورد. می‌گویم: -مطمئن باشم مشکل دوربینای مداربسته رو حل می‌کنین؟ -مطمئن باش. کاری نداره. خودمون فیلماتو پاک می‌کنیم. فقط سوال اینه که چه زمانی می‌تونی بری کارت رو انجام بدی که کسی متوجه نشه؟ راست می‌گوید. به این مشکل فکر نکرده بودم. ساعت کار موسسه از هشت صبح تا شش عصر است. نمی‌دانم خارج از ساعت کاری هم کسی آنجا هست یا نه. گاهی پیش می‌آید که بعضی از بچه‌ها بمانند تا کارشان را تمام کنند. غیر از آن، تابحال پیش نیامده من شب را آنجا بمانم و سوال‌برانگیز می‌شود. وقتی این‌ها را برای لیلا توضیح می‌دهم، می‌گوید: -خب قرار نیست کسی بفهمه می‌مونی تو موسسه. فقط باید مطمئن بشی این هفته، کسی شب نمی‌مونه اونجا. که اینم دست خودتو می‌بوسه. باید بهم خبر بدی. دارم فکر می‌کنم چطور از زیر زبانشان بکشم که شک نکنند، که می‌گوید: -یه زحمت دیگه‌م برات داریم. لازمه اتاقای اونجا رو تجهیز کنیم. متوجهی که؟ می‌خوام یه شب که مطمئنی فقط خودت اونجایی، کمک کنی به همکارام که بی‌سر و صدا و بی‌دردسر بیان تو. باشه؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مغزم سوت می‌کشد. حالا می‌فهمم اوضاع باید خیلی خراب باشد که این‌طور هزینه و انرژی برایش می‌گذارند. می‌دانم هرچیز دیگری فراتر از توضیحاتش بپرسم جواب سربالا می‌گیرم. پس فقط می‌گویم: -باشه. خبر می‌دم. دیگه می‌تونم برم؟ سرش را تکان می‌دهد. می‌خواهم در ماشین را باز کنم که دوباره صدایم می‌زند: -اریحا... یادت باشه، توی ماشین مامانت و خونه‌تون با من تلفنی حرف نزنی. اگه کارم داشتی، به همین شماره پیام بده. باهات قرار می‌ذارم. کلا توی خونه و ماشینتون کاری در رابطه همکاریت با من انجام نده. باشه؟ متعجب می‌پرسم: -چرا؟ -بعدا برات توضیح می‌دم. برای خودت می‌گم. بازهم چاره‌ای جز پذیرش ندارم. لبخند می‌زند و خداحافظی می‌کنیم. با وجود تمام کارهایی که سرم آوار کرده است، دوستش دارم. شاید چون واقعا با درد و دغدغه کمکم می‌کند. پیداست واقعا دلش برای دخترهایی که گرفتار آن موسسه شده‌اند می‌سوزد. هنوز دقیقا نفهمیده‌ام فرقه‌ای که مادر برایش تبلیغ می‌کند چیست. از یک طرف شبیه عرفان‌های هندی‌ست، از یک طرف شبیه تصوف و گاهی حتی بهائیت. انقدر در لفافه حرف می‌زنند و زیرپوستی پیامشان را به خورد مخاطب می‌دهند که مخاطب نفهمد از کجا خورده است. من نگران مادرم و کسانی که گیر این فرقه نامعلوم می‌افتند. ظاهرش ساده است؛ اما باطنش همان نسخه‌ای‌ست که شیطان به جای دین خدا پیچیده است. هم روح را مریض می‌کند، هم جسم را. ریشه‌اش هم از حس‌گرایی بیش از حد است و خیال‌گرایی افسارگسیخته. ماژیک را از کنار آینه اتاقم برمی‌دارم و کلماتی که در ذهنم می‌چرخند را روی آینه می‌نویسم و چند قدم عقب می‌آیم. به تصویر خودم که میان این کلمات محاصره شده نگاه می‌کنم. درخت زندگی... عرفان... تصوف... کائنات... انسان... بهائیت... شعور کیهانی... کوروش کبیر... آلمان... غرب... اومانیسم... دوست دارم آینه را خورد کنم... خیره می‌شوم به عبارت درخت زندگی که بالای بقیه کلمات و اول از همه نوشته‌ام. راستی مادر چرا اسم موسسه‌اش را گذاشت درخت زندگی؟ شاید چون عاشق درخت‌ها بود. بچه که بودم، می‌گفت درخت‌ها فرشته‌های خدا هستند و مقدسند. نباید آسیبی به درخت‌ها زد. همه کلمات را با دستمال کاغذی پاک می‌کنم و دراز می‌کشم روی تخت. باید درباره حک کردن سیستم های موسسه فکر کنم؛ استراحت کنم و شاید با ارمیا حرف بزنم. نه... باید بروم موسسه و ببینم کسی امشب می‌ماند یا نه؟ تقریبا اواخر ساعت کار موسسه است. وارد می‌شوم. منشی با دیدن من، موهای بیرون ریخته از شالش را جمع و جور می‌کند و بلند می‌شود: -سلام خانم منتظری. -سلام عزیز. چه خبر؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🔺در لحظه از اخبار و تحولات منطقه و محورمقاومت مطلع شوید. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @mostagansahadat ---------------------------------------------------- کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd کانال اخبار شبانه مشتاقان شهادت درایتا https://eitaa.com/joinchat/3111781407C215fe76782 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت در روبیکا https://rubika.ir/joinc/CHCAGHBA0PRRWPOISWWHWHEXTUNVMUBB گروه چت مشتاقان شهادت در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 گروه چت مشتاقان شهادت در سروش👇 https://splus.ir/joingroup/ACgIy4AlYlSxolFoEC-hgQ تبلیغات فوری ۲۴ساعته👈 @hosyn405
🍁 💥📚 💠 عنوان داستان : مدیریت خشم وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم,یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری میکردم و ساعت های زیادی را آنجا در تنهایی میگذراندم. شبی بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم نشستم و چشم هایم رابستم.شب خیلی قشنگی بود.در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد,عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است.کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیت خودم را به او نشان دهم, چطور میتوانستم خشم خودم را تخلیه کنم ؟هیچ کاری نمیشد کرد. دوباره نشستم و چشم هایم را بستم,عصبانی بودم....در سکوت شب کمی فکر کردم,قایق خالی برای من درسی شد.... از آن به بعد,اگر کسی باعث عصبانیت من شود,پیش خودم میگویم :"این قایق هم خالی است " نکته :در واقع آن کس که شما را عصبانی میکند,شما را فتح کرده.اگر به خود اجازه میدهید از دست کسی خشمگین باشید و بخش عمده ای از عاطفه و ذهن تان را به او اختصاص دهید,در واقع به او اجازه تصاحب این بخش های وجودتان را داده اید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 👇 @zojkosdakt تبلیغات👈 @hosyn405
❣ زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند. صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند، از پشت پنجره، زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند. زن گفت: ببین؛ لباسها را خوب نشسته است! شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست! شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت... هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت... یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید، شگفت زده شد و به شوهرش گفت: نگاه کن! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید... شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم!❣ زندگی ما نیز اینگونه است... آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم...🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 👇 @zojkosdakt تبلیغات👈 @hosyn405