🌐🌻🌐🌻🌐🌻🌐🌻🌐
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_هفتم
مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار برات توضیح بد..
حورا دستش را به علامت ایست جلوی صورت حورا گرفت و گفت:خواهش میکنم..
از مهرزاد رد شد و جلوی خانواده دایی اش ایستاد. با بغضی که همچنان در گلویش مانده بود، بریده بریده گفت: زن دایی جان.. من اگه... اگه جای دیگه ای.. جز اینجا داشتم... حتما میرفتم و... مزاحمتون نمی شدم... از ... از امروزم... میگردم دنبال خونه.
خیالتون راحت باشه... زیاد منو تحمل... نمی کنین اما.. اما میخوام اینو بگم که... من به شما... بدی نکردم.
هیچ بدی به هیچ کسی نکردم. نمیدونم چرا دارین با من این طوری رفتار می کنین.
من تو دنیا بعد خدا... شما رو داشتم. اما شما هم برای من هیچوقت مثل مادر وپدر نبودین.
من چی می خواستم مگه؟ یکم محبت مادرانه.. حمایت پدرانه.. اما شما اینا رو از من که هیچی از مهرزادم محروم کردین.
چرا؟ چون همیشه از من دفاع می کرد.
برگشت سمت مهرزاد و گفت:آقا مهرزاد از این به بعد من و شما فقط و فقط دختر عمه پسر دایی هستیم و جز این من به هیچ چشمی بهتون نگاه نمی کنم.
بهتره برگردین سر زندگی خودتون و منو فراموش کنین.
تا مهرزاد خواست حرفی بزند، حورا انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت:نزارین حرمت ها شکسته بشه لطفا. من از اول هم به چشم برادر بهتون نگاه می کردم. همین و بس.. پس لطفا تمومش کنین. منم زیاد اینجا نمی مونم.
باز برگشت سمت خانواده آقا رضا و گفت:ببخشید اگه تو این سال ها مزاحمتون بودم.
با بغض برگشت به اتاقش و دیگر نتوانست و بغض را شکست. شروع کرد به گریه کردن اما روی تخت نشست و بالش را روی صورتش محکم فشرد تا صدای گریه اش را نشنوند.
تا ضعفش را نبینند.
فقط خدا می دانست و خودش. دلش شکسته بود و برای مظلومی و بی کسی خودش می سوخت.
آن شب کم گریه نکرده بود که باز هم داشت گریه می کرد.
چشمانش می سوخت و سرش هم حسابی درد می کرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سی_و_هفتم
ــ درست شنیدی
*
کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا
به اتاقش بیاید.
صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن
گچ پاهایش به بیمارستان برد،با اینکه سمیه خانم کی گله کرد و از اینکه شب ها به
خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ،بعد از خداحافظی
سریع از خانه بیرون رفت.
بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد.
ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته؟
ــ از چی حرف میزنی؟
امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد.
ــ این عکسا برای روزی تظاهرات دانشگاه بود،نگا کن بشیری با رویا دارن حرف
میزنن،تو فلشم فیلمو برات گذاشتم،واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما صادقی
گفته بود که او را ندیده
کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ میدونستم داره دروغ میگه
کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد،امیرعلی لب باز کرد و
سکوت را شکست:
ــ میخوای الان چیکار کنی؟
ــ حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا
رسید،پیدا نشدن؟
ــ باشه
با صدای گوشی کمیل،کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند
ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع
جواب داد:
ــ الو دایی
ــ کمیل،بشیری پیداشد
کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت:
ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟
ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی
ــ یاعلی
کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت
سرش آمد و با خوشحالی گفت:
ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه
ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه
ــ امیدوارم ،میخوای بیام بهات
ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن،حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه
ــ نگران نباش آماده میشه
ــ خداحافظ
ــ بسلامت
کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام
انداخت،با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را
آزار می داد که،"نکنه کشته شده."
پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود،با رسیدن به بیمارستان،سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان
،میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت.
ــ سلان،کجاست؟
ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم
ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟
محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ بشیری تو کماست.....
*
کمیل و محمد روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد،نشسته بودند.
دکتر سری تکان داد و گفت:
ــ خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده،ضربه ی محکمی به سرش برخورد
کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده،عملی که
داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم.
کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد ،پرسید:
ــ پس چرا رفت تو کما؟کی بهوش میاد؟
ــ نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره،قبل از این ضربه که خیلی بد بوده ،
کتک خورده ،بعد از کتک و ضربه زدن به سرش اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ
رسیدگی به اون نشده،زنده موندنش خودش معجزه است.
اینبار محمد سوالی پرسید و نگران به دکتر خیره ماندتا جوابش را بشنود:
ــ ممکنه دیر بهوش بیاد؟یا حافظه اش را از دست بده؟
با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت!
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_هفتم
با تکونای دست مژده چشمامو باز کردم ...
با دیدن اتوبوس خالی و مژده تنها ، سریع سر جام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم :
_رسیدیم؟
مژده خنده نمکینی کرد و جواب داد :
+نه ،فعلا خیلی راه مونده
نگاهی به اطراف انداختم
هوا تاریک شده بود ...
_پس چرا ایستادیم؟
+بیست سوالیه ؟
وایسادیم برای نماز ، نمیای ؟
خواستم بگم حتما میام که با یاد آوری راحیل و دعوامون ،شخصیت خبیثم به درونم رسوخ کرد ...
اخمی روی پیشونیم نشوندم و با صدایی که عاری از هر حسی بود گفتم :
_نه نمیام
مژده که معلوم بود از لحنم جا خورده و دلگیر بود گفت :
+آخه ...
باصدای بلند تری ادامه دادم
_نشنیدی؟
گفتم که نمیام
مگه زوریه ؟...
مژده با وجود دلخوریش لبخندی زد و گفت :
+نه عزیزم
اینجا هیچی زوری نیست
پوزخندی به حرفش زدم و رومو به طرف پنجره برگردوندم
مژده هم بعد از چند ثانیه خیره شدن به صورتم ، از کنارم بلند شد و رفت بیرون .
&ادامـــه دارد ......
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هفتم
💖به روایت حانیه💖
مامان _حاااانیه😵
اومدم دوباره باهاش دعوا کنم که بیخیال شدم.
_ بله؟؟؟😵
مامان_ میای بریم امامزاده داوود؟
_ کجاااا؟
مامان _ صبح که با امیرعلی رفته بودید بیرون خاله مرضیه زنگ زد گفت با بسیج میخوان برن امامزاده داوود، ما هم بریم باهاشون گفت فاطمه گفته بگم حتما توهم بیای.
_ اوممم. مامان من چادر سرم نمیکنما.😕
مامان_اجباری نیست.
_ حالا بزار ببینم چی میشه؟ راستی چه روزیه؟ از دوشنبه کلاس زبان هم شروع میشه .
مامان _شنبه.
_ من تا شب بهت میگم. ولی کاش خودمون میرفتیم پارک یا شهربازی. چیه بسیج؟بدم
میاد.اه....😬
مامان_مجبورت نکردم که بیای. فاطمه پیغام داد رسوندم.😕
_ باش. میگم حالا تا شب، هنوز دوروز مونده.
مامان_خیلی خب. پس زود بگو که ثبت نام کنم.
_ خب حالا 2 روز مونده. تازه پنجشنبس😕
رو تخت دراز کشیدم
و دوباره مغزم پر شد از سوالای بی جواب. دیگه داشتم دیوونه میشدم. 😟 گوشیمو برداشتم نتمو روشن کردم.📲 طبق معمول گوشیم پر شد از پیامای تلگرام.
بیخیال رفتم تو پی وی امیرعلی. ایوووول چه عجب این برادر ما آنلاینه. بهش پیام دادم.
_ داداش گلم. عشقم. نفسم. عسلم. 😍😄بیا اتاق من
حالا اگه خوند. یه 10 دقیقه گذشت سین خورد .
امیرعلی _ توکار داری من بیام؟😉
_ عه بیا دیگه.🙁
تق تق تق 🚪
_ الهیییی فداااات. بفرمایید😍
امیرعلی _ علیک سلام.بفرمایید. امرتون؟😊
_ بیا بشین حرف بزنیم.
اونم فکر کنم بیکار بود که سریع نشست.
_ چه از خداخواسته
امیرعلی _میخوای برم اگه ناراحتی؟😕
نیم خیز شد که سریع گفتم
_ نه نه بشین.😅
امیرعلی _خب؟
_ خب به جمالت.امیر، چرا مامان بزرگ اینا این کارارو میکنن؟
امیرعلی_ دقیقا چه کاری میکنن؟
_ چمدونم. تو مهمونیاشون پرده میکشن زنونه مردونه رو جدا میکنن؟🙁
امیرعلی _خواهر من میدونی چند بار این سوالو پرسیدی؟😟
_اه پاشو برو نخواستم😐
امیرعلی _عه عه. کلا گفتم.خب ببین اینا #افراط و یه سری عقاید قدیمی و #غلطه. عقایدی که شاید باعث بشه خیلیا از #دین اسلام زده بشن. چون فکر میکنن دین انقدر #سختیگیرانس. نمونه بارزش تو فامیل هست دیگه.
#حرف_زدن_معمولی و #ارتباط_کم در حدی که کسی به گناه نیفته و ناز و عشوه ای هم توش نباشه که #ایرادی_نداره.👉
_ خب پس چادر هم افراط حساب میشه دیگه. وقتی واجب نیست دیگه😐
امیرعلی_👈اولا که چادر قضیش خیلی غرق میکنه.
👈بعدش هم چادر #یادگارحضرت زهــ🌸ـراس
👈علاوه بر این باعث حجاب برتره.
تا حالا دیدی رو ماشینای مدل پایین چادر بکشن؟
یا دیدی سنگ معمولی رو بزارن تو صندق و ازش محافظت کنن؟
👈ولی رو ماشینای مدل بالا چادر میکشن که در برابر نور خورشید محافظت بشه.
👈یا سنگای قیمتی و الماس تو صندوق نگه داری میشن یا مروارید تو صدف.
چادر هم به زن #ارزش و #والایی میده. چون یه خانم #باارزشه، خودش رو زیر محافظت چادر حفظ میکنه.
_ یعنی چی یادگار حضرت زهراس؟😟
امیرعلی_فکر نمیکنم داستانش رو بدونی،نه؟😒
_ نه.من کلا هرچی اطلاعات دارم برای چند سال پیشه که هیچی هم یادم نیست.😔
امیرعلی_ببین این چادر رو سرحضرت زهرا بود، وقتی که خانم پشت در پهلوشون شکست، این چادر رو سر حضرت زینب و دختر سه ساله امام حسین بود
وقتی که خیمه ها رو آتیش زدن؛ شهدا (شهدای کربلا) رفتن تا دشمنا نتونن چادر و حجاب رو از سر خانما بکشن.....
امیر علی بغض کرده بود😢 وحرفاشو میزد.
و من گنگ تر و متعجب تر از همیشه با هزاران سوال دیگه فقط نگاش میکردم...😟😒
_ پهلوشون شکست؟ 😟دختر سه ساله و چادر؟ خیمه و آتیش؟😧 من نمیفهمم چی میگی امیر. مم هیچی از این چیزایی که تعریف میکنی نمیدونم. یعنی چی؟😥😧
امیرعلی_ تو هیچ اطلاعاتی در این باره نداری؟ حانیه تو که مدرسه میرفتی.😢😒
_ خب اره. ولی مدرسه ما اصلا اهمیتی نمیداد به این چیزا در حد همین حفظ کردن و امتحان دادن.الان خیلی یادم نیست.😕
امیرعلی_ خب الان از کجا شروع کنیم؟😒
_ این قضیه پهلو شکسته چیه؟ 😧همون که میگفتن حضرت زهرا پشت در بوده و درو هل میدن؟ و بعد آتیش میزنن؟😳😯
امیرعلی_ خب تو که میدونی دیگه. اره همونه. حضرت زهرا حتی اون موقع هم چیزی رو که تو اسمشو گذاشتی افراط کنار نذاشتن. 😢😣
مامان_حانیه. بیا تلفن
رو به امیرعلی گفتم
_ بزار برا بعد. مرسی.😒
و بعد از اتاق رفتم بیرون.
_ کیه؟
مامان_ فاطمه
نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم.
_ جون دلم؟😊
فاطمه_ سلام عزیزم.جونت بی بلا.خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟😕
_ مرسی تو خوبی؟ گوشیه من کلا هیچوقت نیست.😅
فاطمه_ مرسی با خوبیت.راستش مزاحمت شدم ببینم فردا میای؟😊
_ اره. میام.
فاطمه_ اخ جون. پس میبینمت خانم گل☺️
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_هفتم
دوم شخص مفرد
خودمم نمیدونم الان دارم توی پرونده منتظریها دنبال چی میگردم؛ بین بایگانیهای قدیمیای که دارن کمکم میپوسن و از بین میرن و فراموش میشن. اما من میدونم باید یه چیزی توی پرونده منصور منتظری باشه. توی گذشتهش.
آخه چطور میشه توی این خونواده مذهبی، که همهشون انقلابی و رزمنده بودن، این یکی جاسوس از آب دربیاد؟
باید ببینم برادرش چرا کشته شده.
یوسف منتظری...
مهندس الکترونیک، فارغالتحصیل از دانشگاه صنعتیشریف.
اول توی مهندسی رزمی، و بعد هم توپخانه سپاه خدمت میکرده. وقتی واحد موشکی از توپخانه رفته زیر مجموعه نیروی هوایی سپاه هم منتقل شده نیروی هوایی و از بچههای یگان موشکی شده. اون سالها ما هنوز چیزی به اسم هوافضای سپاه نداشتیم.
توی گلستان شهدا دفنش کردن. اینطور که ادعا میکنن تصادف عمدی بوده و درواقع یه عملیات تروریستی بوده.
اینطور که نوشته، توی اون تصادف فقط دونفر زنده موندن. یکی راننده، که قبل چپ کردن پریده از ماشین بیرون، و یکی هم یه بچه تقریبا یه ساله که از اتوبوس افتاده بیرون و با اینکه آسیب جزئی دیده، تو انفجار نسوخته.
گویا چندنفر از مسافرا هم زنده بودن اما بخاطر دیر رسیدن نیروی امدادی، یا در اثر خونریزی فوت کردن یا توی انفجاری که بعد از نشت باک عقب اتوبوس اتفاق افتاده فوت شدن.
دیشب تا حالا تکتک عکسا رو دیدم. عکسای یوسف که سرتاپاش خونیه و افتاده کنار اتوبوس، عکس جنازه های نیمهسوخته عقب اتوبوس...
شواهد زیادی هست که تروریستی بودن حادثه رو تایید کنه. مثلا اینکه نیروهای امدادی خیلی دیر رسیدن و چندبار افراد ناشناس به اتوبوس دستبرد زدن.
اصلا بیرون پریدن راننده و فرار کردنش هم مشکوکه. بعد چند روز هم که دستگیر میشه، فقط میگه ترسیده بودم و تبرئه میشه.
درحالی که هنوز خیلی چیزا مبهمه. مثلا چرا جنازه همه مسافرا توی اتوبوس بوده، اما جنازه یوسف منتظری از پنجره افتاده بوده بیرون؛ درحالی که هنوز زنده بوده.
یعنی دنبال چی رفته؟ نمیدونم.
اصلا یوسف برای چی باید بپره بیرون؟
اگه فرض کنیم همدست تروریستها بوده، پس تروریستا خواستن کی رو بکشن؟
بجز یوسف که یکی از مهندسای یگان موشکی سپاه بود، توی اون اتوبوس هیچ کس دیگه نیست که لازم باشه براش یه اتوبوس آدم بکشن.
اگه میخواستن برای ارعاب اذهان عمومی و قدرت نمایی این کار رو بکنن، باید یه گروه تروریستی اعلام میکرد ما بودیم. اما اینطور نشده. همهشون آدمای معمولی بودن؛ معمولی و بیگناه...
آدمای معمولی و بیگناه...
مثل اون روز انفجار توی سامرا. یادته؟ تو خوب یادت میآد.
وقتی خبرشو بهم دادن، دیوونه شدم. دیوونه برای گفتن حال اون روزم کمه. دیگه خودت حدس بزن حال برداری که خواهرش امانت باشه دستش، و جونش به خواهرش بسته باشه، و بهش خبر بدن تو شهری که خواهرش اونجاست حمله تروریستی شده چطوریه؟
خودمو رسوندم به خود محل حادثه. منم سامرا بودم. وقتی رسیدم، فهمیدم یه ماشین بمبگذاریشده منفجر شده. دلم میخواست داد بزنم.
هرچی زنگ میزدم گوشیت خاموش بود. مجروحا رو برده بودن. کف زمین خون ریخته بود. تصور این که یه قطره از اون خونا، خون تو باشه بیچارهم میکرد. گیج و منگ از یه نفر که فکر کنم ایرانی بود پرسیدم: چی شده؟
اونم حالش بهتر من نبود. گفت: یه ماشینو منفجر کردن، تا مردم جمع شدن به مجروحا کمک کنن دوباره یه بمب دیگه منفجر شد... نامردا... تا دیدن مردم جمع شدن برای کمک، دومی رو منفجر کردن.
مغزم قفل بود. نمیدونستم چطوری پیدات کنم. گوشیتو جواب نمیدادی. مدیر کاروانتون هم جواب نمیداد. باید چه خاکی به سرم میریختم؟ دربهدر بین اتوبوسای سوخته و زمین پر از خون و تیکه آهن و آجر میگشتم...
باید برم. خوب شد محسن به دادم رسید و منو از فکر و خیال آورد بیرون.
محسن میگه همین الان دختر جنابپور به خانم صابری خبر داده که جنابپور داره میره آلمان.
پرونده منتظریها انقدر کلفته که دیشب تا حالا نتونستم تمومش کنم. الان هم باید پاشم برم دنبال جنابپور...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz