🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وسه
نمی تونستم حرف بزنم...
چه برسه به این که شوخی کنم...
همه قطع امید کرده بودن. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم... 😣
لباساشو عوض کردم که در زدن...
فریبا گفت:
_" #آقایی اومده با منوچهر کار داره "
چادرم رو سرم کردم...
و درو باز کردم. مرد یا الله گفت و اومد تو.
علی رو صدا زدم بیاد ببینه کیه...
میدید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش، و دعا میخونه....
من و علی بهت زده نگاه می کردیم.😳😧
اومد طرف ما پرسید:
_"شما✨ #خانم ایشون✨ هستید؟ "
گفتم:
_"بله "
گفت:
_"ببینید چی میگم. این کارا رو مو به مو انجام می دید. #چهل_شب_عاشورا بخون..
{ دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد☝️}
#باصدلعن_وصدسلام. اول با #دورکعت_نمازحاجت شروع کن. بین دعا هم #اصلا حرف نزن."
زانوهام حس نداشت....
توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم. اومد بره که دوییدم دنبالش..😭
گفتم:
_"کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟"
گفت:
_"از جایی که دل آقای مدق اونجاست "🌷🕊
می لرزیدم....گفتم:
_"شما منو کلافه کردید. بگید کی هستید "
لبخند زد، و گفت:
_"به دلت، رجوع کن"
و رفت....
با علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم...
از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود....
منوچهر توی خونه هم #دیده_بودش. ما ندیده بودیم.
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وپنج
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود..
سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت
_ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته😊
مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد..
عباس از سید رخصت گرفت..
با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد..✨✋
عرق از سر و رویش میچکید..
حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد..
با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست..
_درخدمتم امر کنین..☺️✋
سید.. اسم تعدادی از..
دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند..🤝👌
سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن😊
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام☺️✋
مرشد با ذوق..
به عباس نگاه میکرد..😍 این همه #ادب.. #متانت.. #آقایی.. اول از همه.. از صدقه سر
✨ #ارباب ابالفضل العباس علیه السلام✨ بود.. و بعد.. از #تداوم کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت..🌟 و استادی به نام سیدایوب..🍀
عباس از کنار آنها بلند شد..
گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد..📲 و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند..
سید به عباس نگاه میکرد..
و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس #عوض شده بود..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
که روزی.. همین عباسی.. که از #خشمش.. کسی #جرات حرف زدن نداشت.. حالا #دشمنانش هم.. #رفیق او شده بودند..
🍃چه کسی.. فکرش را میکرد..
عباسی که همه از او #میترسیدند.. از غضبش.. و به گوشه ای #پناه میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از #ضعیف_تر از خودش..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
از #اخم ها و تلخی #زبانش.. کسی در امان نبود.. حالا جز به #مهر و #ادب.. حرف نمیزد..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. #شرمنده میکرد.. حالا مایه #افتخار و مباحات خانواده اش بود..
ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار