هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_وسوم
ناهارم رو درست کرده بودم که صدای زنگ در بلند شد.
محسن بود از ناحیه اعزامی بهش
اورکت، سربند، بازوبند، لباس نظامی داده بودن.
تا چشمم به وسایل افتاد اشکام جاری شد😭
محسن: الان گریه ات براچیه؟😐من اینجام حالا کو تا اعزام.. محمد زنگ زده بود که فردا خانم ها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی.. الانم پاشو ناهارو بیار گشنمه😁
_میل ندارم میارم تو بخور😞
محسن:منم نمیخورم پس😒
به خاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم
ولی چه خوردنی؛ داشتیم با غذامون بازی میکردیم..😞😞
شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم.
فردا رفتیم اسممون رو ثبت نام کنیم
عطیه تا من رو دید گفت
_چی شده؟ چرا رنگ به رخ نداری؟😢
_محسن داره میره سوریه😔
عطیه: خب بره مگه بار اولشه که میخواد بره؟ از تو بعیده جمع کن خودتو😕
بالاخره روز اعزام #محسن رسید...
همه رفتیم خونه پدر شوهرم.. خواهرشوهرم، همسرش، برادر شوهرم،
خانواده خودم هم بودن
بعد از خداحافظیِ همه، من موندم و محسن...
محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دوماه شده من برگشتم😊گریه هم نکنیا خانم کوچولوی من.😉
محسن رفت و #سختی های من شروع شد..
با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم😰
باز هم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد.
قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه
داشتم تو تلگرام میچرخیدم که دیدم👇
رایزنی ها در مورد تحویل پیکر شهید #حججی🌷 ادامه داره و ملت منتظر اومدن پیکر یه قهرمان هستن..
تا اومدنِ بهار مونده بود پاشدم رفتم تو اتاق خوابمون
چشمم خورد به کتابی که روی میز محسن بود #اتل_متل_عشق
کتاب رو برداشتم ورق زدم
بعضی از شعرها گوشه اش تا شده بود
یکی رو باز کردم..
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج