🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #سی
°°راه نجات
محمد با پشت دست چند بار به در شیشه ای مقابلش زد و با لبخند گفت:
_مهمون نمیخوایین؟
میلاد از انتهای راهرو گردن راست کرد و صدای ظریفش را به خنده بالابرد:
×یه بار به صرف شام دست کردی جیبت حالا یه شب درمیون به صرف شام اینجایی که شادوماد
محمد جعبه شیرینی را دست حلما داد و درحالی که وارد میشد گفت:
_حیف که کارم گیرته دادا
میلاد جلوی محمد پرید و با کنجکاوی پرسید:
×گیرِ من؟!
محمد دستی برشانه میلاد زد و سرش را پایین انداخت و گفت :
_ان شالله هیچ وقت کارت به برادرزنت نیفته
چشمهای سیاه میلاد درخشید.
بادی به غب غب داد و صدا کلفت کرد:
×حالا کارت چی هست؟
محمد قدم های حلما را با نگاهش دنبال کرد و بعد از کیفش دو برگه کاغذ که در کاور پلاستیکی بودند،بیرون آورد و روبه میلاد گفت:
_ترجمه دقیق و جمله به جمله میخوام. دستمزدت محفوظه... البته عجلهای فوری...
میلاد برگه ها را از دست محمد قاپید و گفت:
×حالا چرا تلگرافی حرف میزنی؟! میگم درمورد چی هست؟
محمدهمانطور که همراه میلاد به طرف سالن پذیرایی می رفت گفت:
_متن صحبت های یه فیلسوف آمریکایی که استاد رشته سیاست بین الملله.
میلاد با تعجب سری تکان داد و گفت:
×پس آدم حسابیه!
محمد کیفش را روی مبل گذاشت
و درحالی که جورابهایش را در می آورد گفت:
_سابقه کار تو #ادارهامنیتآمریکا رو هم داره...
میلاد برگه ها را در دستش جابه جا کرد و گفت:
×از کجا گیرآوردی حرفاشو پس؟
محمد درحالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت:
_انتهای مطلب رفرنس زده، دو تا مقاله از هفته نامه آلمانی{اشترن} و روزنامه آمریکایی {تایمز} و یه مقدارش هم از کتاب خود {آقای فوکویاما}...
محمد دستهایش را شست و آمد درِ اتاق میلاد در زد و گفت:
_نگفتم حالا بری که پاشو بیا دو دقیقه بشین پیشمون بامعرفتِ مهمون نواز
میلاد از پشت در صدایش را بلند کرد:
×رفته رو مخم نمیشه باید ببینم چیه این، درضمن توهم اینقدر از افعال معکوس استفاده نکن!
چهار ساعت بعد وقتی محمد و حلما در حیاط از مادر حلما خداحافظی میکردند، میلاد دوید جلوی در و با حالت خاصی گفت:
×داداش دست کن جیبت که ترجمه درست و حسابی رسید.
محمد خنده مردانه ای کرد و گفت:
_چاکرتم هستم داداش، بده ببینم چه کردی!
این را گفت و کاغذها را از دست میلاد گرفت.
نیم نگاهی به برگه ها انداخت،
و زیرچشمی هم چشم های میلاد را زیرنظر داشت.
طرز نگاه میلاد خیلی فرق کرده بود. عمق نگاهش پر از سوال بود و می خواست چیزی بگوید که محمد به حالت روبوسی رفت جلو و کنار گوشش گفت:
_این هفته هستی بریم تا جایی؟
میلاد همانطور که تظاهر به خداحافظی میکرد آهسته گفت:
×آخه هیئت...
محمد زیرلب گفت:
_یه هفته بیخیال برادر صادق، خب؟!
بعد بدون اینکه منتظر جواب میلاد باشد دستی بر کمرش کوبید و بلند گفت:
×مامان خانوم این هفته گل پسرتو قرض بده به ما کارش دارم.
مادرحلما حرفش را با حلما، نیمه تمام گذاشت و درحالی که لبخندهای محمد و میلاد را از نظر میگذراند، گفت:
+راحت باش مادر، تازه اگه پس نیاوردیشم نیاوردیش!
خنده میلاد روی لبش خشک شد، محمد دستش را به طرف میلاد دراز کرد و گفت:
_پس هستی؟
میلاد مشتش را باز کرد،
و آرام دستش را در دست محمد گذاشت. محمد دستش را محکم فشار داد و اطمینانی را که در نگاهش بود، روانه قلب میلاد کرد.
حس نشاط عجیبی خاطر میلاد را فراگرفت و زیرلب گفت:
×هستم.
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊