eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
468 دنبال‌کننده
168 عکس
207 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 سر به زیر رفت داخل با شنیدن صدای جیغ و موسیقی بلندی ک از داخل میامد استغفراللهی گفت و در زد دختر جوانی در را  باز کرد با دیدن سروضع کمیل پقی زیر خنده زد و گفت:نکنه ماموری چیزی هستی؟ واقعا منصور از اینجور دوستاهم داره کمیل اخمی کرد وگفت:منصور کجاست؟ -بیا تو برادر طبقه ی بالا دراز به دراز افتاده از بس مشروب کوفت کرده بهش گفتما! زیاد بخوری وضع همینه ولی گوش نداد کمیل با همان اخمش گفت:باید ببرمش بیمارستان با کنار رفتن دختر رفت داخل سرش را پایین انداخت وسعی کرد نگاهش به مهمانانی مشغول رقص و پایکوبی بودند نیفتد اینان هیچ رنگ وبویی از دین نبردند ک میان محرم مهمانی بزن و برقص گرفته  اند؟! سراسیمه بالای سر منصور ک رو مبل افتاده بود نشست با دلخوری گفت:تو بمن قول داده بودی منصور... منصور با بیجانی گفت:بخدا نمیخواستم بیام کمیل شیطون گولم زد کمیل عصبی گفت:تو گفتی میخوام تغییر کنم گفتی میخام عوض شدم دوباره از اینجور مهمونی های کوفتی سر در اوردی؟! دیگه کمیل بی کمیل اومده بودم بزنم تو گوشت مثل برادر بزرگترت ولی لیاقت همینم نداری حداقل حرمت امام حسین رو نگه میداشتی خواست برود ک منصور گوشه ی پالتویش را گرفت و گفت:به همون امام حسینی ک دوسش داری قسمت میدم تنهام نزار به قران میخوام عوض شم نمیدونم چیشد اومدم اینجا پشیمونم کمیل حالم اصلا خوب نیست زنگ زدم ک تو بیای منو از اینجا ببری چهره ی تو اینقدر پاک و معصومه ک منو یاد پدرم میندازه پدری ک منو چندساله از خونش انداخته بیرون و آقم کرده کمیل با ترحم و دلسوزی سمتش برگشت  زیر بغل منصور را گرفت و گفت:خیلی خوب پاشو برسونمت بیمارستان از این مهمونی کذایی باید زودتر بریم دوست منصور سمت کمیل آمد و گفت:حالش خیلی بده میگفت تا کمیل نیاد منو نبره من نمیرم بیمارستان کت و کیفش طبقه ی  بالا تو اتاق پشتی من کمکش میکنم سوار ماشین شه شما اونارو بیارید کمیل سرش را تکان داد و با عجله سمت طبقه ی بالا رفت گوش هایش فقط صدای کمک های منصور را میشنیدند چشم هایش قیافه ی درمانده منصور را فقط میدیدند درست است ک او زیر قولش زده ولی کمیل را به امام حسین جد بزرگوارش قسم داده و کمک خواسته  داخل اتاقی ک دوست منصور گفته بود رفت و دنبال کت منصور گشت با دیدن کت و کیفی ک روی صندلی گوشه ی اتاق افتاده بود سمتش دوید و و آن را برداشت خواست از اتاق بیرون برود ک متوجه شد در قفل شده.... .... 🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 ☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁