eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
468 دنبال‌کننده
169 عکس
210 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 وقتی گفتن سمانه رو نشون کمیل کردن دیگه نفرتم از کمیل به اوج رسید سمانه حق من بود من از کمیل بزرگتر بودم دیوونش بودم اونوقت اون نامردا میخواستن زن کمیل بشه من همه این کارو کردم ک زندگیشو مثل خودم خراب کنم تو ک وارد زندگیش شدی خوشبخت شد بچه دار شدین ..هه نمیتونم تحمل کنم نقشم خراب شده باشه میخوام همونطور که تورو وارد زندگیش کردم از زندگیش حذف کنم گفتم:تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی...تو ی ادم کینه ای و خودخواهی هستی که داری یه ادم بیگناه رو به خاطر گناهای خودت مجازات میکنی -خفه شو اسلحشو سمتم گرفت:فقط خفه شو و گوش کن وگرنه میفرستمت پیش پدرت -توی عوضی پدرمو کشتی..میدونستم کار خودت کثافتته -اره من کشتمتش...مرتیکه مفنگی فکر میکرد میتونه راه به راه ازم باج بگیره..از شر یه انگل جامعه خلاص شدیم خنده ای سر داد که پوزخندی زدم و گفتم:برات متاسفم جلو گریمو گرفتم تا ضعفمو نشون ندم ته دلم به شهدا متصل شدم فریبا:زودتر کارو یکسره کن منصور پریناز خونه مامانم ایناس باید زودتر بریم پرواز داریم منصور ماشه ی تفنگشو کشید و گفت:متاسفم ازاده خانوم اینجا ته خطه دلم نمیخواد قبل رفتنتم خونی بیینم برای همین بی سروصدا از دستت راحت میشم ک بری پیش پدر عملیت گرچه شاید به نفع کمیل باشه ک از دست زنی که پنج سال پیش باعث بی ابروییش شد خلاص شه خندید و گفت:ببرش تو اتاق فریبا بازمو گرفت که گفتم:بمن دست نزن -خفه شو و راه بیفت منو بزور داخل اتاقی انداخت و دست و پامو بست خواست دهنمو ببنده ک گفتم:خیلی نامردی پوزخندی زد و دهنمو بست چیزی مثل کپسول اورد و شیرشو باز کرد -تا یک ساعت دیگه بی سر وصدا با گاز مونوکسید کربن خفه میشی بای بای مربی مهربون خندید و در اتاقو قفل کرد هرچی سعی کردم دستامو باز کنم بی فایده بود با گریه گفتم:کمممیل چهره ی معصوم امیر علی جلو چشام بود کاش هیچ وقت نمیومدم سرم گیج میرفت چندبار سرفه کردم و سعی کردم نفس نکشم ولی نمیشد صدای قدم زدن کسی رو شنیدم چشام نیمه باز بود کسی خودشو محکم به در کوبید و فریاد زنان گفت:ازاده...ازاده دیگه نفهمیدم چیشد .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀