eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
525 دنبال‌کننده
232 عکس
309 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت (اخر) یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..🚌🏥 _ارشیاخان خوبی پسرم...😭 صدای مش عیسی بود. ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد... نتونستم طاقت بیارم... از گریه هاش همه چی رو فهمیدم😭 سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت😭 مش عیسی _گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...😭 اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره... 😭 خوش به حالش... 😭 هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه... ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..😭 _هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی😭 سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من.. سیدباقر _ تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد... و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم😢😅... خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود... _مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم😭 از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...😭😣😫 مش عیسی+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..😭 _توکل؟؟... 😟یعنی چی؟... من توکل نمیدونم چیه😭... خیلی تنها شدم.. +چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی تعجبم بیشتر شد😳 محرم هم از راه رسید😞😪 _زیارت قبول محرم مش عیسی بین تعجب من ادامه داد +وقتی اون رو به خرج دادی و از «ناموست» دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...👌✨مثل کاری که 👣عموت👣 انجام داد.. ... ... ... یاد اتاقی که از دست عموم چایی☕️ گرفتم افتادم... که باباجون گفت «باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...» مش عیسی_ وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!.. از همه خوشی ها دل کندی! ...👌 حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات👉 بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی...👉 کمی آروم شدم... رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم : 👈✨ «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!»✨👉 مش عیسی_ وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!... یعنی بازم به خدا توکل کردی!... الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا... انشاءالله که از تنهایی در میآیی... سیدباقر _ حاج مرتضی که خط نوشته✍ به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟... سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد.. _بیدلی در همه احوال خدا با او بود... 🕊🕊🕊🕊🕊 بلندگوی بیمارستان🏥🔊 ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد... پشت سر آمبولانس... 🚑مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...⬛️🚌 اما دوتا تاکسی🚕🚙 هم پشت سرش رسیدن... از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم... بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن... همه تو قابِ آیینه بودن... یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...🖼😞 _باباجون شرکا اومدن... اما ...😞😢 قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم... آخه عمه و دخترش هم بودن... چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..💭 اما ... 👌👇 آروم بودم... اینبار آگاهانه «توکل» کردم... همش «مواظب» بودم... که نکنه بیام مشهد🕌 و نتونم یه «مهمون ویژه» باشم... 🕊آخه...قول داده بودم...باباجون با خنده هاش منتظر بود...👴🏻🕊 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت قرار بود.. برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به بابلسر بریم اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن به قرار استقبال از چند شهید گمنام.برای همین فرصت شناخت شهید به زمان دیگری واگذارشد. بابرگشت از سفری که بازهم به وجودم تزریق شده بود باخبری عجیب روبرو شدیم آقای علوی و لشگری از طریق خانواده عطیه و من رو خواستگاری کرده بودن.😟 عطیه بعد از یک هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی رو بده☺️ اما من پی شناخت مردان از جنس بودم هنوز دلم آروم نشده بود واسه برادری که پیکرش برنگشته... 😔 برای همین گفتم 😔 بابهار تومعراج قرار داشتم . عکسهای رو ریخته بود توفلش رو قرار بود به دستش برسونم. تصمیم داشتم به بهشت زهرا هم بروم خیلی دلم هوای شهدا رو کرده بود تا وارد حسینیه معراج الشهدا شدم صدایی مانع حرکتم شد آقای لشگری: _خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم☝️ _سلام بفرمایید؟ آقای لشگری: _شرمنده ام میخواستم ببینم چرا به خواستگاری من جواب منفی دادین؟😔 _آقای لشگری شما تا لحظه آخر برادرمو دیدین؟ آقای لشگری: _بله.چطور؟چه ربطی به در خواست من داشت؟ _من هنوز نصفه نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی!.. بهم حق بدید بعداز چهارماه گم شدن برادرم خیلی زوده تا من مرد دیگه ای رو درکنارم قبول کنم بااجازه یاعلی.✋ به داخل حسینیه رفتم.. کارم با بهار که تموم شد باهم راهی بهشت زهرا شدیم. هنوز وارد قطعه ۵۰نشده بودیم که چشمم به یک مزاری افتاد انگار زیر پام خالی شد 😰باچیزی که دیدم روش نوشته بود.. شهیدگمنام..😳شهیدمدافع حرم😧 کد شناسایی__________😨 روی مزار غش کردم وقتی چشمامو باز کردم بیمارستان بودم.. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af