🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_46
مرد جوونی اومد سمتم و مقابلم دست به جیب ایستاد
رو به فریبا گفتم:تو که گفتی تنهام
جوابی نشنیدم
دلم پر اشوب شد
-قیافم واست اشنا نیس؟
خوب دقت کردم ک احساس کردم میشناسمش
اگه اشتباه نکنم منصور بود!
تنها تفاوتش با پنج سال قبل اینه ک ریش گذاشته بود و موهاشو رنگ کرده بود
چندبار خونه پدرم دیده بودمش که باهم قمار میکردند
تو اخرین قمار پدرم منو به اون باخت
من زیر بار نرفتم که منو دزدیدن و به اون مهمونی بردن
به ذهنم فشار اوردم ک یادم اومد فریبا همون دختریه که با منصور دیده بودمش
دستامو رو گونم گذاشتم و به خاطر اومدنم به اینجا خودمو سرزنش کردم
-دلیلی برای موندم اینجا نمیبینم
سمت در خروجی رفتم و دستگیره رو بالا پایین کردم ک دیدم قفله
سمت منصور چرخیدم و گفتم:درو باز کن
پوزخندی زد و گفت:اول وایستا و حرفامو گوش کن
-من هیچ تمایلی برای شنیدن حرفات ندارم
فریبا دست به سینه ایستاد و گفت:چاره ی دیگه ای هم نداری
بهش با نفرت نگاه کردم که منصور اسلحه ای از پشت سرش در اورد و گفت:گفتم بشین
روی یکی از مبلا نشستم که قدم زنان شروع به حرف زدن کرد:از بچگی توسری خور بودم...همه زندگیم پر شده بود از توسری های خانوادم
کمیل سر به زیری ک مرتب تو مدرسه و درساش تشویق میشدو تو سر من میکوبیدن
از همون بچگی با این عقده بزرگ شدم
وقتی با گروه های آتئیستی اشنا شدم تصمیم گرفتم از دین خارج بشم
اعتقادی به این چیزا نداشتم
الان میفهمم که چقدر احمق بودم
ولی دیگه خیلی دیر شده
اب از سرم گذشته
راه برگشتیم نیست
من تا خرخره تو کثافت غرق شدم
میخواستم کمیلم با خودم غرق کنم برای همین باهاش دوست شدم و الکی گفتم میخوام توبه کنم
نفرت من از جایی شروع شد ک پدرم به خاطر تصادفی ک پدر کمیل بیست سال پیش کرد پاهاشو از دست داد
اگه به جای کمیل که اون موقع ده دوازده سالش بود پدرمو نجات میدادن الان پاهاش سالم بود
من به خاطر پدرم از بچگی کار میکردم تا کمک خرج خانواده باشم ولی پدرم منو با بیرحمی از خونش بیرون انداخت و بهم گفت تو کثافتی
پوزخندی زد و ادامه داد:
#ادامه_دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀