eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
461 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت فاطمه بلند شد که برود.. _باشه.. ببخشید که اومدم.. خب دیگه من برم..! چادرش را جلوتر کشید _مزاحم خلوتت نمیشم..! عباس بود.. بانویش ناز میکند.. خوب بود.. بلند شد.. دستش را گرفت..و رها نکرد.. از آبدارخانه بیرونش برد.. _عـــه!!! عبـــــــاس!! دستمو ول کن!! من باهات قهرمــــــــاا...!!😒 عباس بی توجه.. به حرص خوردن های فاطمه...شیر آب حوض مسجد را باز کرد.. کمی حیاط مسجد را آب پاشی کرد..هنوز دست دلبرش را.. رها نکرده بود.. جارو را برداشت و جارو کرد.. _عبــــاس!!!😐 عباس صاف ایستاد..جارو به دست.. لبخند شیرینی زد.. _جان عباس!😊 فاطمه سکوت کرد.. عباس_بخشیدی..؟ فاطمه نگاهش را.. به آب زلال حوض وسط مسجد دوخت.. عباس با حالتی مظلومانه گفت.. _غلط کردنو.. واس همچین وقتایی گذاشتن.. نگاهتو نگیر بانو.! از لبخند محجوبانه فاطمه.. لبخند شیرینی روی لبهای عباس نشاند.. جارو و خاک اندازی.. به دست بانویش داد.. _کل مسجد بامن.. قسمت خواهرا رو دیگه شما زحمتش بکش..😊 _چشم☺️ _چشمت فدای اربابم..! فاطمه تمام قسمت خواهران را.. جارو کرد.. کتاب ها📚 را مرتب کرد..مهر و تسبیح ها📿 را سرجای خودش گذاشت.. شاخه ای عود را.. از کیفش برداشت..با کبریت سرش را سوزاند تا دود کند.. عود را همه جا برد.. کل مسجد بوی عود گرفته بود.. در اخر.. شاخه عود را به عباس داد.. تا سر در مسجد نصب کند.. کم کم اذان مغرب بود.. عباس میکروفن را روی بلندگوی رادیو گذاشت تا اذان✨ پخش شود.. 🔊📢 نماز تمام شده بود.. و جمعیت بیشتری به سمت مسجد می آمدند.. امشب برای عباس.. شب خاصی بود.. بود.. کم کم مراسم.. به اوج خود رسیده بود.. حاج یونس روضه ارباب میخواند..با سوز و گداز.. طوری تصویرنمایی میکرد..که گویی الان در صحرای کربلایند..صدای گریه و ناله ها.. به آسمان رفت در میان گریه های برادران.. فاطمه.. صدای زجه های عباس را..😩😭 بخوبی میشنید.. نگران از مجلس بیرون رفت.. محسن و سامیار در ورودی برادران.. ایستاده بودند.. .. به آبدارخانه رفت..با انگشتش به پنجره ضربه ای زد..اقاسید پنجره را باز کرد.. فاطمه نگران گفت _بابا... بابا...😭تروخدا عباااااااااس.! اقاسید لیوان آب قندی در دستش بود بیرون آمد.. _دارم میبرم براش.. _بابا تروخدا مراقبش باشید..😥😭 _نگران نباش دخترم.! اشک های همه روان بود.. بی توجه به حال عباس.. حاج یونس.. روضه میخواند.. تصویرسازی می‌کرد.. 🌀تشنگی کودکان..العطش گفتن اهل حرم.. 💠گریه های علی اصغر.. 🏜بی تابی رقیه خاتون.. ⛺️اذن گرفتن ماه منیر بنی هاشم.. 🐎غریبی سقای کربلا.. و شهادتشان با جزئیات.. حاج یونس ایستاد.. و فریاد زد 🎤_ یــــــــارَبِّ الحُسَــــــــین.. اِشفِ صَدرِ الحُسَــــــین.. بِحَقِّ اَخیـــــــــکَ الحُسَیــــــــن.. بِظُهورِ الحُجـَّــــــــة 🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار