eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
515 دنبال‌کننده
230 عکس
303 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد....😌🌺 بعد از مدتی در را باز کرد، ✨قرآنی✨ را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت : _ نوشته هام✍ توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش. + ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم.😊 _ حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست... کــــه آشنـا سخــن آشنـا نگـــــه دارد👌 این زیباترین جوابی بود.که میتوانستم بشنوم.😇نگاهی به ساعتم انداختم، خیلی دیر شده بود. گفتم : + داره دیرم میشه. اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم.😊 _ برید، خدا پشت و پناهتون.🙂 + خداحافظ... _ خدانگهدار. در را به آرامی بست... سرم را زمین انداختم و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند.😍❤️ دلم میخواست زمان همانجا متوقف می شد. این سخت ترین خداحافظی زندگی ام بود... نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم.✈️ پدر و مادرم با چهره ای برافروخته و نگران😧😧 منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظی مفصلی کنیم. وارد سالن ترانزیت شدم. قرآن فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدم... وقتی پرواز آغاز شد🇬🇧🛫 یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم : ✍«پدر جانم، بازهم سلام. این بار دخترکت درد و دل های دخترانه آورده. این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه ی نبودنت را روی سرم کنند،.. اما خودت هم خوب میدانی که جای خالی ات با پر نمی شود. بابا جان؛ دوست محمد، امروز و بدون خانواده اش به خواستگاری ام آمد. مادر مثل همیشه به محمد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودش واگذار نمود... اما محمد تمام دیشب را نگران بود... چند وقتی می شود که درباره ی دوستش "رضا" با من حرف میزند. محمد می گوید از آن روز که مرا در بهشت زهرا عاشقم شده. همان روزی که آمده بودم... و قبر به قبر را جستجو می کردم... فقط خدا می داند که چقدر گرفته بود،.. چقدر گشتم... آمده بودم تا شاید پیدایت کنم.. و سر به زانوی دلتنگی ام را زار بزنم. چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم... حتی قَسَمت دادم که ای از خودت بدهی! همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد... محمد می گوید رضا را خوب بلد است. میگفت باب دوستی را بینشان باز کرده ای... وقتی که میخواست درباره ی رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند برایم تعریف کرد که به خوابش رفتی و گفتی 🕊" سفارش کرده برای شستن قبر شهدا در آخرین روز سال رضا را هم با خودت ببری..."🕊 بابا جانم، ی هر دختری برای ازدواجش وابسته به پدرش است.... مادر می گوید خانواده ی رضا مخالف این وصلتند... دلش نمیخواهد با این ازدواج شود. محمد نگران من است که مبادا بعد ها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم. اما اگر صلاح مرا در این ازدواج می بینی، من حرف توام. اگر سعادت من در این وصلت است، اجازه اش را صادر کن. من نمیدانم او کیست. نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته. اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به او قرض داده ای تا ام باشد... از تمام این حرف ها که بگذریم، بازهم می رسیم به . بابای آسمانی و قشنگم، دلم تنگ توست. هروقت که چشمانم را می بندم و تصویر آخرت را به یاد می آورم سیل اشک امانم نمی دهد. بابا اگرچه من دیگر هفت ساله نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولی ام که هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیاید. یادت هست چقدر ذوق می کردم وقتی بخاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم می کردم برایم می آوردی؟ یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم؟ یادت هست هرشبی که خانه بودی بهانه می گرفتم که باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟ یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟ و تو چقدر از دیدن اشکهایم غصه خوردی. بعدش هم قول دادی یکی مثل همان را دوباره برایم بخری. بابای مهربانم تو که راضی نمی شدی من حتی قطره ای اشک بریزم، حالا چرا چشمانت را به روی خیسی گونه هایم بسته ای؟ کاش امشب دستت را از آسمان دراز کنی و دخترک دلتنگت را نوازش کنی... دوستت دارم... . » ادامه👇
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت خود را به روى سر مى اندازد.... و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد. مى نشیند، برمى خیزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى کند، بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش مى کشد، مى بوید، مى بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد... و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد، ضجه مى زند، صیحه مى کشد، مویه مى کند، روى مى خراشد، گریه مى کند، مى خندد، تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى کند، تسلى مى طلبد.... و را و را به آتش مى کشد.... بابا! چه کسى محاسن تو را کرده است ؟ بابا! چه کسى رگهاى تو را است ؟ بابا! چه کسى در این کوچکى مرا کرده است؟ بابا! چه کسى یتیم را کند تا بزرگ شود؟ بابا! این زنان را چه کسى پناه دهد؟ بابا! این چشمهاى گریان، این موهاى پریشان، این غربیان و بى پناهان را چه کسى کند؟ بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم بخواند؟ چه کسى بادستهایش را شانه کند؟ چه کسى با لبهایش را بروید؟ چه کسى با بوسه هایش هایم را بزداید؟ چه کسى را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى را آرام کند؟ کاش مرده بودم بابا! کاش فداى تو مى شدم ! کاش زیر خاك بودم ! کاش به دنیا نمى آمدم ! کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم. مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ این بود که میان سر و بدنت انداخت؟ این چه سفرى بود که را از گرفت ؟ باباى شجاع من ! چه کسى کرد بر سینه تو بنشیند؟ چه کسى کرد سرت را از تن جدا کند؟ چه کسى کرد دخترت را یتیم کند؟ تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر نشاندند؟ تو کجا بودى بابا وقتى به ما مى زدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى را از ما دریغ مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى به ما مى دادند؟ تو کجا بودى بابا وقتى را مى زدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى برادرم را به مى بستند؟ تو کجا بودى بابا وقتى در ترسناك مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى ؟ تو کجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر مى رفتیم و ازمرکب و زیردست وپاى شترها مى ماندیم ؟ تو کجا بودى بابا وقتى از ما مى کردند و مى ؟ تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان شد و پوست صورتهایمان برآمد؟ تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟ تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را مى خواند و دور از چشم ما تا صبح مى کرد؟ تو کجا بودى بابا وقتى سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟ تو کجا بودى بابا وقتى از غل و زنجیر سجاد مى چکید؟