eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
522 دنبال‌کننده
246 عکس
325 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت شاید اگر میماند، برایش میگفتم تا این بار طوری عدنان را ادب ڪند ڪه دیگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنھایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یڪ تنه تحمل ڪنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر، دیگر جانی به تنم نمانده بود ونماز مغربم را با گریه‌ای ڪه دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن عمو و دختر عموها میلرزید و ناگھان صدای عمو را شنیدم ڪه به عباس دستور داد : _برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا،از امشب همه باید ڪنار هم باشیم. و خبری ڪه دلم را خالی ڪرد: _فرمانداری اعلام ڪرده داعش داره میاد سمت آمرلی! مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین ڪه قامتم شڪست و ڪنار دیوار روی زمین زانو زدم. دستم به دیوار مانده و تنم درگرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم ڪه به عمو میگفت : _وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت ڪنه، تڪلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن ڪه به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میڪنن! تا لحظاتی پیش، دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر ڪه میمُردم! حیدر رفت تا فاطمه، به دست داعش نیفتد و فڪرش را هم نمیڪرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند. اصلا با این ولعی ڪه دیو داعش عراق را میبلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد، ڪه ڪاسه صبرم شڪست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد، و اولین نفر عباس بود ڪه بدن لرزانم را در آغوش ڪشید، صورتم را نوازش میڪرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام میداد : _نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تڪریت و ڪرڪوڪ هم نرسیدن. ڪه زن عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه ڪرد : _برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا! عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن عمو بود تا آرامم ڪند : _دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ﴿؏﴾! و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد ڪه او هم ڪنار جمع ما زنها نشست و دنبال حڪایت را گرفت : _ما تو این شهر مقام امام حسن ‌﴿؏﴾رو داریم؛ جایی ڪه حضرت ۱۴۰۰سال پیش توقف ڪردن و نماز خوندن! چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید ڪه به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه ڪرد : _فڪر میڪنید اون روز.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ازهمان سال 92 که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم بودی.. اما اینبار که آمدم از تو . برای آنکه نگران تو بودم. این خواهرگرامی را انتخاب کردم که بعد از من باشد به درگاه خداوند ودست درازی به خانم رضایی تا ادامه این راهو طی کنه. امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تاخیالم راحت شود. دوستدارتو.. برادرت حسین🌷✍ وقتی نامه ی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم. زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تواتاقم _سلام مامان: سلام _زینب جان حسین که رفته..توهم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟😒 زینب:من خوبم..😊 مامان: الله اکبر مشخصه😒زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف 🌷حسـین🌷 اومده. برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان _اسمش چی بود؟؟؟؟!😳😨 مامان: خانم رضایی😒 _رضایی😳شماره نداد؟؟آدرس نداد؟؟ مامان: آروم باش.. تواتاقته😒 دویدم سمت اتاقم🏃‍♀ _سلام خانم رضایی ببخشید🙈 خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل😊 باحرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد _ممنون😭 خانم رضایی: _الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟😒 _نه😭 خانم رضایی: _عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت 6 میام دنبالت بریم جایی..😊 _آخه😢 خانم رضایی: آخه بی آخه.. 😠ناهارتو کامل میخوریا😊 _چشم😢 خانم رضایی: یاعلی😊❤️ _یاعلے💔 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد. تلفن همراه فاطمه رو برداشت. کارت حافظه شو درآورد، و به گوشی خودش وصل کرد.به قسمت عکس و فیلم رفت.همه عکس و فیلم هاش باحجاب بودن.تعجب کرد،مگه میشه،شاید پاک کرده.حافظه شو ریکاوری کرد. نه،چیزی که افشین میخواست نبود. هیچ عکس و فیلم بی حجاب یا حتی بدحجاب هم توش نداشت. عصبانی شد و گوشی شو پرت کرد. تصمیم گرفت کاری کنه، که فاطمه بهش علاقه مند بشه. هرروز روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست.اما فاطمه اصلا متوجه افشین هم نمیشد. چند روز گذشت. فاطمه تو کتابخانه مشغول مطالعه بود.افشین با یه میز فاصله رو به روش نشست و خیره نگاهش میکرد.مدتی طول کشید تا فاطمه متوجه افشین شد. متوجه نمیشد چی تو سرشه،از نگاه افشین چیزی مشخص نبود.با آرامش از جاش بلند شد،وسایلش رو جمع کرد و رفت.ولی افشین همونجا نشسته بود و به رفتن فاطمه نگاه میکرد. از اون روز فاطمه فهمید اذیت های افشین شروع شده. از اون روز منتظر اتفاقات جدید بود. از اون روز وقتی افشین روی نیمکت سر راهش می نشست،متوجه ش میشد ولی بدون اینکه نگاهش کنه با خونسردی رد میشد. از اون روز سعی میکرد از مکان های شلوغ تر رفت و آمد کنه،فکر میکرد افشین پیش جمع مزاحمش نمیشه. دو هفته گذشت. بخاطر رفتار افشین با فاطمه توجه همه به فاطمه جلب شده بود. همه به عکس العمل های فاطمه نسبت به افشین و افشین نسبت به فاطمه کنجکاو شده بودن.بقیه فکر میکردن افشین به فاطمه علاقه مند شده. فاطمه روی نیمکتی منتظر مریم نشسته بود و کتاب میخوند.بازهم اطرافش شلوغ بود.افشین با یه شاخه گل نزدیک میشد. جلوی فاطمه ایستاد. فاطمه سرش پایین بود و به کتابش نگاه میکرد.متوجه کفش های مردانه جلوی پاش شد.سرشو آورد بالا.افشین رو دید که با یه شاخه گل رو به روش ایستاده و با لبخند نگاهش میکنه.ولی بی تفاوت نگاهش میکرد.افشین با لبخند گل رو روی کتاب فاطمه گذاشت و رفت؛بدون هیچ حرفی. فاطمه به اطرافش نگاهی کرد، همه نگاهش میکردن.مریم هم عقب تر ایستاده بود و نگاهش میکرد.فاطمه گل روی نیمکت گذاشت، کتابش رو تو کیفش گذاشت.سمت مریم رفت و باهم رفتن. بقیه از رفتار فاطمه تعجب کردن.خیلی ها دنبال حتی یه نگاه افشین بودن. افشین چند بار دیگه هم تو موقعیت های مختلف پیش بقیه به فاطمه گل داده بود.کم کم همه به فاطمه اعتراض میکردن. مریم گفت: _نمیخوای کاری بکنی؟ - نه. _چرا؟ ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟سرنوشت نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما میخندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن ... . ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ... مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم👱🏾‍♂ پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... . سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... . مادرم خیلی آشفته بود، و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... . به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که رو جور دیگه ای رقم می زد ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت بیشتر از نیمساعت بود که.. خداحافظی انها طول کشیده بود..سُرور خانم.. بطرف ایمان رفت.. و گفت _میخوای مادر.. همین جمعه بگم؟.. فرصت خوبیه.. نظرت چیه؟😊 ایمان سرش را.. به گوش مادر نزدیک کرد.. و آرام با نگرانی گفت _واای نههههه.. 😨😑🤦‍♂ بشدت از عباس میترسید.. میترسید از مخالفتش.. از غیرتش.. از جذبه اش.. از لحن مردانه اش که با قدرت بود.. و از همه چیزهایی که.. در این سال ها.. نمیتوانست بیانش کند.. 🤦‍♂ جذبه داشت.. هم رفیقش بود.. هم یه جورایی.. ازش میترسید..🤦‍♂ ایمان نفهمید.. چطور رانندگی کرد.. پدرش، جلو نشست.. و مادرش عقب.. امین و ابراهیم هم.. با ماشین امین🚘 آمده بودند.. ابراهیم و سمیه را رساندند.. و خودشان.. به سمت لانه عشقشان رفتند.. سُرور خانم دل دل میکرد.. حرفش را بزند.. مطمئن بود ایمانش،.. پسرش،.. دلش را باخته.. هر چه بود مادر بود.. نیاز ب توضیح نداشت..😊 _اقا رضا برای جمعه یه کار خیر هم میشه کرد.. موافقی؟😊 _کار خیر؟؟🤔 _اره، خواستگاری از عاطفه..😊 اسم عاطفه که امد.. ایمان به میان حرف مادرش پرید.. _عه مگه نگفتم نه..! مادر من😐😑 _اتفاقا خوب فرصتی هست😊 آقارضا _چرا بابا دلیلت چیه! ؟مادرت بی دلیل حرفی نمیزنه! ایمان _من ک میگم نه.. قبلش گفتم به مامان😐 و از اینه ماشین نگاهی ب مادر کرد _نگفتم مامان؟!؟😑 حرفی در دهان اقارضا بود ک نگفت.. به خانه رسیدند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨واحدهای مشترک چند لحظه سکوت کرد ... - لالا ... فامیلش رو بلد نیستم ... اما چند بار دیدم پایین راه پله های غربی منتظرش بود ... بقیه دوست های قدیمش رو نمی شناسم ...😞 خیلی آروم دستم رو گذاشتم روی شونه اش ... - می دونم تو دختری نیستی که به گنگ ها نزدیک بشی ... از کمکت واقعا متشکرم ... امیدوارم اگه چیز بیشتری به نظرت رسید بازم بهمون کمک کنی ... و مطمئنم می دونی کجا پیدام کنی ...😊 دست کردم توی جیبم و کارتم رو بهش دادم ... هنوز چند قدمی از هم دور نشده بودیم که برگشت سمت ما ... - 🌸آقای «ساندرز» 🌸 ... دبیر ریاضی مون ... کلاس ریاضی و شیمی من و کریس با هم بود ... یعنی من از روی برگه انتخاب واحد اون انتخاب کردم ... آقای ساندرز با بچه ها ارتباط خیلی خوبی داره ... علی الخصوص به 👈کریس خیلی نزدیک بود ...❤️✨🌸 زمانی که هم سن و سال اینها بودم ... محبوب ترین درسم، ریاضی و کامپیوتر بود ... کدنویسی هام حرف نداشت ... با شنیدن اسم دبیر ریاضی ... برای یک لحظه برگشتم به گذشته ... شاید درخشان ترین سال های عمرم ... لیست رو از دست اوبران گرفتم ... - فکر می کنم باید اسم مدیر رو توی لیست مظنونین اصلی قرار بدیم ... حرف هاش رو می شنیدم اما ذهنم جای دیگه بود ... - کجایی توماس؟ ... شنیدی چی گفتم؟ ...😐 - اسم ساندرز توی لیست نیست ...😠 لیست رو از دستم گرفت ... - یعنی ارتباط مقتول با دبیر ریاضیش مخفیانه بوده؟ ... ناحودآگاه نگاهم توی حیاط چرخید ... - بعید می دونم ... وقتی یه دانش آموز خبر داشته ... 😟🤔قطعا اونها هم می دونستن ... اونم با این مراقبت شدید ... - شاید به نظرشون موضوع خاصی نبوده که بخوان بهش توجه کنن ...😕 شاید ... شاید هم نه ...☝️ به هر حال اینم یه سوال دیگه بود... سوالی که می تونست هیچ ربطی به قتل نداشته باشه ... اما قطعا 🌸«دنیل ساندرز،» 🌸سوژه ای بود که باید باهاش حرف می زدیم ... ✨✍
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت هر روز با هم می رفتیم بیرون... 😍 دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم... کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید. _ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟ این را می گفت و می خندید.😁 _شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان بگیریم. + ولی دست باف ماندگارتر است. _ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم ؟؟ از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم. جمعه بود و مردم برای می شدند. همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد می گرفت. طاقت شلوغی را نداشت. در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند. ایوب بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم. ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت: _ بچه ها بیایید نزدیکتر بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد: _ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم. بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند.. و او با حوصله برایشان توضیح می داد.
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت من و حنیف صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ... حنیف با خوشحالی گفت: _دیشب حالت بد نشد ...😊 از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم: _احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ... نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ... و این آغاز دوستی 🌸من و حنیف🌸 بود ... . اون هر شب برای من قرآن✨ می خوند ... از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ... توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ...  وقتی برام تعریف کرد چرا 😳متهم به قتل 😳شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ... خیلی زود قضاوت کرده بودم ... .😓 حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی 🔌💡داشت ... اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست🔪👤 یه خانم👩 رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ... 🌸حنیف هم با اون درگیر می شه ... . توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ... اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ... . مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ... اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ...😐 📚 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت نیاز داشت به دست محبتی که ترانه بر سرش می کشید... _اینطوری نگو خواهر گلم .شاید دلایلی داشته که ما بی خبریم .بنظرم فعلا مشکل اصلی رو گم نکنیم بهتره _یعنی چی؟😥 _میگم یعنی بهرحال تو تازه متوجه شدی که ارشیا ورشکست شده و شریکش بعد از چند سال سابقه ی دوستی و همکاری قالش گذاشته و نیست و نابود شده،مگه نه؟ _اوهوم _از اون طرفم شوهرت چند روز پیش برای دیدن کسی که نمی دونیم کی بوده با سرعت و عصبانیت سمت فرودگاه می رفته که تصادف می کنه.تمام داستان همینه،اتفاقی که امکان داره برای هر آدمی بیفته.منتها چیزی که الان اهمیت داره پیدا کردن راهکاره برای کمک به ارشیا نه چیز دیگه!😊 _چه راهکاری؟ارشیا تمام عمر در نهایت شرافت کار کرده و با زحمت پول روی پول گذاشته😠😲 _چه خبرته بابا؟مگه من میگم بیا بریم گدایی که جیغ جیغ می کنی؟!😑 _کاش بابای ارشیا زنده بود ترانه!اون تا قبل از فوتش حامی خوبی بود اما همین که از دنیا رفت ،بقیه افتادن روی ارث و میراثش بدبختی اون خدابیامرزم تمام اموالش رو به اسم مه لقا کرده بود! همین باعث شد که اون فکر کنه تسلطش روی بچه ها از قبل بیشتر شده .اما تو که می دونی ارشیا هیچ وقت وابسته ی مادرش نبود که مثل اردلان گوش به فرمانش باشه _آره ولی خب الان... _الانم که اوضاعش بهم ریخته مطمئنم بازم راضی نمیشه بخاطر پول و کمک، دست به سمتشون دراز کنه .من مطمئنم! _پس یعنی هیچ توقعی از سهم خودش نداره؟😟 _همون سالی که مادرش کوچ کرد و از ایران رفت ، اتمام حجت کردن .ارشیا گفت که همه جوره می خواد استقلال داشته باشه... ترانه از جا بلند شد و گفت : _کلا از خانوادش دل بکن پس ،اینطور که پیداست خودت باید یه کاری بکنی _چه کاری؟ _منم نمی دونم اما بالاخره باید‌ یه راه چاره ای باشه ! با چهره ای متفکر از اتاق بیرون رفت و ریحانه را با ذهنی مشوش تنها گذاشت تمام شب‌ را بی خوابی کشیده و فقط غصه خورده بود. بهتر از هر کسی‌ اخلاق همسرش را می شناخت و‌ مطمئن بود بخاطر غرورش کمک هر کسی‌ را قبول نمی کند! تازه آفتاب زده بود که دوش گرفت و‌ با این که گرسنه بود اما بدون خوردن صبحانه به بیمارستان رفت. دیروز عصر با بهانه ی خستگی بعد از چند روز مداوم در بیمارستان بودن به خانه رفته بود ... ارشیا نباید می فهمید که دیشب با رادمنش ملاقات داشته و حالا از همه چیز باخبر شده! هنوز هم به اعصابش مسلط نشده بود ، حس می کرد امروز حوصله ی سلام کردن به پرستارها را هم ندارد اما مجبور به حفظ ظاهر بود. پشت در اتاق 205‌ لحظه ای ایستاد ، نفس بلندی کشید و به آرامی در را باز کرد.. توقع داشت ارشیا مثل روزهای قبل در این ساعت خواب باشد اما بیدار بود.. و چشم‌در چشم شدند.. مثل کسی که کار بدی کرده و منتظر توبیخ است، هول کرد و دستپاچه گفت : _س..سلام ...بیداری؟! بدون اینکه پاسخی بدهد سرش به سمت پنجره چرخید . خوب بود که بیشتر از این دقت نکرده بود اگرنه حتما متوجه اوضاع بهم ریخته اش می شد.. چادرش را در آورد و روی مبل چرم کنار تخت انداخت . همیشه و همه جا دور و بر ارشیا چیزی از جنس چرم بود انگار ! وسایلی را که آورده بود با سلیقه توی یخچال گذاشت.. دلش سکوت می خواست ،خداروشکر که همسرش کم حرف بود! _کجا بودی؟ همچنان که خودش را مشغول نشان می داد، بی تفاوت گفت : _پیش ترانه ،کمپوت می خوری یا آبمیوه؟ _رو دست ! متعجب برگشت و پرسید : _چی؟😟😥 ادامه دارد..
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت هرچی جلوتر میرفتم... تو زندگی با👣 محمد👣 میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوت داشت 😞 محمد حرفای میزد... گاهی برام عجیب غریب بود.. همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم🙁😟 -محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن😍☺️زمان این حرفا گذشته 👣محمد:خانم خوشگلم مهم اینکه زنده باشیم.. میشه رفت و شهیدشد و از همه زنده تربود✌️ -أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم😬☹️ 👣محمد:چشم خانمم😉😊 -محمد فرداهم اصفهانی دیگه ؟😕😒 👣محمد:بله خانمم😊 چطورمگه -فردا ک جعمه است... میخایم صبحونه ببریم بیرون☺️😋 👣محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟😋 -اوووم حدس بزن😁☝️ 👣محمد: کله پاچه ؟😉😋 -اووووه چه شوهر باهوشی خدا😍😁 👣محمد:خخخخ آره بابا.. شما مارو دست کم گرفتی خانم😃 فرداش رفتیم بیرون.. محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد😐😑 -اییییی محمد😐😬 👣محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی.. فقط بخوری😁😋 ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت اما چگونه؟... با این قامت شکسته که نمى توان خیمه وجود حسین را شد. با این دل گداخته که نمى توان بر جگر حسین گذاشت. اکنون صاحب عزا تویى.... چگونه به تسلاى حسین برخیزى ؟ نیازى نیست زینب! این را هم حسین خوب مى فهمد. وقتى به نزدیکى خیمه ها مى رسد. و وقتى تو شیون کنان و صیحه زنان خودت را از خیمه بیرون مى اندازى ، وقتى به پهناى صورت اشک مى ریزى و روى به ناخن مى خراشى ، وقتى تا رسیدن به پیکر على ، چند بار زمین مى خورى و برمى خیزى ، وقتى خودت را به روى پیکر على اکبر مى اندازى ، فریاد مى زند که : _✨زینب را دریابید... حسینى که خود قامتش در این عزا شکسته است و پشتش دوتا شده است . حسینى که بر دلش نشسته است وجهان ، پیش چشمان اشکبارش تیره و تار شده است . حسینى که خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است ، فقط حال توست و به دیگران مى زند که : _✨زینب را دریابید. هم الان است که قالب تهى کند و کبوتر جان از نفس تنش بگریزد. 🏴پرتو ششم🏴 خانمى شده بودى تمام و . و بى مثل و نظیر. آوازه و کمال و و و و و تو در تمام عالم اسلام پیچیده بود. آنقدر که نام ✨ ✨ از شدت اشتهار، مکتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود که تو را معرفى مى کرد. لزومى نداشت نام زینب را کسى بر زبان بیاورد... اگر کسى مى گفت: عالمه ، اگر کسى مى گفت عارفه ، اگر کسى مى گفت فاضله ، اگر کسى مى گفت کامله ، همه ذهنها را نشان مى کرد... و چشم همه دلها به سوى تو برمى گشت. تجلى گونه گون صفتهاى تو چون ، گوهر ذاتت را در میان گرفته بود و پوشانده بود. کسى نمى گفت ✨زینب.... ✨ همه مى گفتند: ، ، ، ، ، ، ، ، ، . این برازنده هیچ کس جز تو نبود که هیچ کس واجد این صفات ، در حد و اندازه تو نبود.... نظیر نداشتى و دست هیچ معرفتى به کنه ذات تو نمى رسید. القابى مثل : ✨محبوبۀ المصطفى و نائبۀ الزهرا،✨ اتصال تو را به خاندان وحى تاکید مى کرد،... اما صفات دیگر، جز تو مجرا و مجلایى نمى یافتند. ✨امینۀ الله را جز تو کسى دیگر نمى توانست حمل کند. بعد از شهادت زهرا، تشریف (ولیه االله ) جز تو برازنده قامت دیگرى نبود.... ندیده بودند مردم... در و پیشینه و مخیله خود هم کسى مثل تو را نمى یافتند... جز که تو بود و تو. از این روى ، تو را مى گفتند و ... که فاصله و منزلت میان معلم و شاگرد، مادر و دختر و باغبان و گل ، معلوم باشد و محفوظ بماند. اما در میان همه این القاب و کنیه ها و صفات ، اشتهار تو به و ، بیشتر بود... که تو عزیز خاندان خود بودى و هیچ دخترى به پاى عزت تو نمى رسید. و چنین یوسفى را اگر از شرق تا غرب عالم ، خواستار و طالب نباشند، غیر طبیعى است... و طبیعى است اگر طالبان وخواستگاران ، به بضاعت وجودى خویش ننگرند و فقط چشم به مطلوب بدوزند. مى آمدند، مردم مى آمدند،... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : دور و اطراف را نگاهی انداخت ، به یک جا اشاره کرد. اون درخت و میبینی، بزرگ ترین تنه واسه اون درخته حتما ریشش هم خیلی بزرگ و محکمه تو خاک ، این میشه درخت من و تو و ماهم مثل اون ریشه رابطمون محکمه و میمونیم تا قد کشیدنمون تا پیر شدنمون چه قشنگ وصف کرد خیلی دوست داشتم حرفش برام سو امیدی بود که اونم دوست داره رابطه ای پایدار و پا برجا داشته باشیم. دستم و گرفت و یکدفعه دویید. دنبالش دوییدم به سمت همان درخت رفتیم خودش یک طرف درخت ایستاد و منم ان طرف دیگر ، کف دستش را روی تنه درخت گذاشت. رها دستت و بزار رو تنه درخت ، به تبعیت از محسن کف دست چپم را روی درخت گذاشتم. هیچ فاصله ای نمیتونه من و تورو از هم دور کنه خندیدم به خل بازیامون ، کنار محسن بودن برایم غرق آرامش بود دوست نداشتم از کنارش بروم. کاش میشد تا ابد در قلبش لانه می کردم و در همانجا زندگی می کردم. قراره اولمان بود اما تا همینجا هم متوجه شده بودم خیلی دوستش دارم. دست های همدیگر را گرفتیم باران شروع به باریدن کرده بود ، قطره ای روی گونم نشست که آن را با پشت دستش پاک کرد و صدای نم نم بارون در گوش هایمان نجوا می شد. دست یکدیگر را محکم گرفتیم و شروع کردیم چرخیدن ، بلند بلند می خندیدم، می ترسیدم هر آن بیفتم. حواسم پرت شده بود پرت محسن و متوجه گذشت ساعت نبودم نمی دانم چرا ساعت می دویید. " محسن صبر کن ، گوشی ام را از کیفم در آوردم و به آن نگاه کردم چندبار مادرم زنگ زده بودم. وای چرا رهایم نمی کرد. به ساعت نگاه کردم یک ساعت گذشته بود باید می رفتم دیر شده بود خیلی دیر  " من باید برم خدافظ عزیزم بغل نمیدی ؟ گفتم نه اما قیافه ای برایم گرفت دلم طاقت نیاورد و محکم بغلش کردم. مطابقا بغلم کرد. حس معذب بودن داشتم ، سریع ازش جدا شدم و دستی تکان دادم و راه افتادم. پشت سرم می آمد فهمیدم قصد ندارد ولم کند. تا سر کوچه اومدم که برگشتم و با چشم به او فهماندم که بیشتر از این جلو نیاید. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz