💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هشتاد_ودو(آخر)
حال از آن میهمانی ها خبری نیست..
چون کوروش خان دیگر نه #پولی دارد که خرج های بیهوده کند..
و نه دیگر #یوسفی مجرد، که بخاطرش بخواهد میهمانی های آنچنانی برپاکند.
همین که آن عمارت و تمام دارائی اش را فروخت، و به طلبکاران داد #درس_بزرگی به کوروش خان داده بود..!
✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند.."آیه ٣٢ سوره نور✨
💞پایان💞
✍سخن نویسنده؛
🌺این داستان، دوسال و نیم اززندگی #نیمه_واقعی پسر و دختری پاکدامن، بنام یوسف و ریحانه هست.نیمه واقعی یعنی مقداری از اتفاقات و شرایط واقعا رخ داده و واقعی هست، و مقداری هم از تخیلات خودم استفاده کردم. و اسم شخصیت ها، شهرها، بعضی ها واقعی هست و بعضی عوض کردم.
👈هدفم از نوشتن این رمان؛
1⃣کسی که به، #عمل_به_قرآن معتقد باشه و #توکل کنه قطعا خدا از فضلش اونو بی نیاز میکنه.
2⃣وقتی یوسفهای جامعه و ریحانه ها #پاکدامنی کنن و خودشون رو از فضای گناه آلود دور کنن و حاضر نباشن آخرتشونو خراب کنن بخاطر لحظاتی خوش که حرام هست. پس قطعا خدا با نشانه هاش مراقبشون هست و حسابی رحمت، به زندگیشون میبخشه.
3⃣یوسف گرچه خیلی همیشه مشکل داشت بخصوص دوسال اول زندگیش، اما مدام #شاکرخدا بوده و همیشه ذکر الحمدلله میگفت.(شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفرنعمت از کفت بیرون کند.)
3⃣خیلی چیزها که #بایدباشه،اما کم کم داره فراموش میشه. مخصوصا در فضای #واقعی،
⚜مثل احترام به بزرگترها مخصوصا پدرمادر و بزرگ فامیل،
⚜نگهداشتن حرمت دخترهامون که متاسفانه کلا داره فراموش میشه.
4⃣ #سیاست_همسرداری یوسف و ریحانه، که البته این هم خیلی بین متاهلین ما کمرنگ شده و حتی #جایگاه مرد و زن رو داره عوض میکنه
🌺من فقط دوسال زندگی رو به تصویر کشیدم از زمان مجردی یوسف تا وقتی ازدواج میکنه و به شهرش برمیگرده.و قسمت آخر رو #نتیجه_گیری کردم که هرکسی هرکاری کنه در این دنیا #جواب_کارهاش رو میبینه. چه خوب و چه بد.
امیدوارم #موردپسندخانوادههای_معظم_شهید قرار گرفته باشه. 🙏
"پایان"
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهل
✨من واقعا پشیمانم
با تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم …
#موردتوجه و #احترام همه قرار گرفته بودم … با تمام وجود زحمت می کشیدم … .
.
حال پدرم هم بهتر می شد …
دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت … .
.
همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن …
متین می خواد آرتا رو ازم بگیره …😥
دوباره ازدواج کرده بود …
تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم … .
.
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت …
اما حالا …
اشک چشمم بند نمی اومد …😭
.
هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم …
صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار… .
.
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم … تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده … .
.
اون روز حالم خیلی خراب بود …
رفتم مرخصی بگیرم … علت درخواستم رو پرسید … .
.
منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم… نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم … .
.
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ …
.
عمیق، توی فکر فرو رفتم …
تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد … اسلام آوردنم …
ازدواجم …
فرارم …
وعده های رنگارنگ اون غریبه ها … کارگری کردنم و …
نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم … .
.
– چرا پشیمونم … اما نه به خاطر اسلام … نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد … من #انتخاب_اشتباه_وعجولانه ای کردم … فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن … من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود … انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود … اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید … کسی که حتی #به_مردم_خودش با دید تحقیر نگاه می کرد … به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم … به #پسرم که فکر می کنم #شاکرخدا هستم …
ادامه دارد....
🕋❤️🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے