💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت
به طرف یوسفش رفت.. جعبه ای کوچک را درآورد. #دودستی تقدیمش کرد.
ریحانه _تقدیم باعشق... به تک سوار زندگیم. یوسفم.. فقط خداکنه اندازه ت باشه.. وگرنه آبروم میره..🙈☺️
چشمکی زد. با گردن کج روبرویش ایستاد. یوسف خشکش زده بود. فکر نمیکرد او هم هدیه داشته باشد. با اشاره های ریحانه کاغذ کادو را باز کرد.
انگشتری بود...
که یک عمر آرزویش😍 را داشت.انگشتر 💛شرف شمس💛. اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢هیچ کلمه ای به زبانش نمي آمد.
ریحانه_ اینو نزدیک حرم نجف خریدم پارسال که با مامان اینا رفتیم کربلا. اونجا متبرکش کردم. برا آقامون.🙈
ریحانه انگشتر را...
به انگشتش کرد.چه خودنمایی میکرد. نگاه یوسف بین دلدارش و انگشتر در گردش بود.خیلی آرام لب زد.
_خیلی نوکرتم...😭❤️
اشکش سرازیر شد.گرچه پدر و مادرش میدیدند.
_قابل نداره..!☺️
ریحانه بطرف مبل رفت...
بسته کادو 🎁شده هدیه فخری خانم را از روی مبل برداشت. او را به عمو کوروش داد.
_اقاجون یه زحمت بکشین اینو بدید مادرجون.. اخه از دستم دلخورن.. ولی میدونم شما رو خیلی دوست دارن.. دست شما رو پس نمیزنن!😊
کوروش خان بسته را گرفت. به همسرش داد. قبول نکرد
کوروش خان_ ریحانه زحمت کشیده خریده. هرسه تامونو #میشناسه. *هیچکسی غیر تو نمیدونست من این عطر رو دوست دارم.!!
*برای یوسف همون انگشتری خرید که اون سال تو رفتی کربلا ولی نتونستی براش بخری.
*مطمئن باش هدیه ات همون چیزیه که خیلی دوسش داری. باز کن خودت ببین.😊
فخری خانم ناراحت نگاهی به هدیه اش کرد.
_ولی من یه عمر ریحانه رو دختر داداشت دیدم. نمیتونم عروسم ببینم.😒
ریحانه جلو آمد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #شصت
دو روز گذشت،
و حاج محمود به حاج آقا گفت که جمعه شب بیان.حاج آقا خیلی خوشحال شد. وقتی به افشین گفت،افشین خیلی تعجب کرد.گفت:
_بهشون گفتین من میرم خاستگاری؟!!!
-اسمتو نپرسیدن،منم چیزی نگفتم.. راست میگی ها،حتی اسمت هم نپرسیدن.فقط از اخلاقت پرسیدن.
-شما چی گفتین؟
-منکه کلی ازت تعریف کردم،البته دروغ هم نگفتم.
-حاج آقا،شما با من نیاین.
-چونه نزن داداش.تازه خانومم هم میاد.
-حاج آقا،اون شب،شب حساب کتاب منه.نمیخوام بخاطر من،شما و خانواده تون مکدر بشین.
-باشه،خانواده مو نمیارم ولی خودم حتما میام.با این اوصافی که تو میگی درست نیست تنها بری.
روز بعد فاطمه با حاج آقا تماس گرفت.
-بابا گفتن شما هم با آقای مشرقی تشریف میارید،درسته؟
-بله.
-البته قدمتون روی چشم ولی اون شب نیاین.
-افشین هم خیلی اصرار کرد نیام ولی من حتما میام.
-نمیخوام به شما بی احترامی بشه.
-حاج محمود آدمی نیست که به مهمانش بی احترامی کنه.
-بابا نهایت آقای مشرقی رو راه نمیدن تو خونه ولی امیررضا ممکنه باهاشون درگیر بشه.لطفا شما اون شب نیاین.
-خانم نادری،من حتما میام.مگر اینکه بلایی سرم بیاد یا مُرده باشم.
-ان شاءالله که همیشه سلامت باشید.ولی حاج آقا....
-اصرار نکنید.بی فایده ست.من میام.خداحافظ.
فاطمه نفس ناراحتی کشید و گفت: _خدانگهدار.
بالاخره جمعه شب شد.
افشین نگران بود.گل و شیرینی خرید و با ماشین حاج آقا رفتن. خونه حاج محمود هم همه چیز آماده بود و منتظر مهمان ها بودن.فاطمه تو آشپزخونه بود که وقتی صداش کردن چایی ببره.ولی مطمئن بود کار به سینی چایی نمیرسه. خیلی نگران بود.مدام ذکر میگفت.
زنگ آیفون زده شد،
و امیررضا درو باز کرد.افشین جایی ایستاده بود که از آیفون تصویری دیده نمیشد.با حاج آقا جلوی پله ها بودن که حاج محمود و امیررضا متوجه ش شدن. نزدیک رفت و سلام کرد.
حاج محمود با اخم نگاهش کرد،
و به سردی جواب سلام شو داد.امیررضا از عصبانیت سرخ شده بود.بلند گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟!!
حاج آقا گفت:
_برای خاستگاری اومدیم.
امیررضا خواست چیزی بگه که حاج آقا به حاج محمود گفت:
_میخواین همینجا صحبت کنیم؟!!
حاج محمود به حاج آقا نگاه کرد.کمی فکر کرد و با مکث گفت:
_بفرمایید.
امیررضا گفت:
_بابا،میخواین این پسره عوضی رو راه بدین تو خونه تون؟!!
حاج محمود به امیررضا گفت:
_آروم باش.
حاج آقا به افشین گفت:
_بفرمایید.
افشین که تا اون موقع سرش پایین بود، به حاج محمود نگاه کرد که نگاهش نمیکرد.بعد به امیررضا نگاه کرد که با خشم و نفرت نگاهش میکرد.به حاج آقا گفت:
_اول شما بفرمایید.
حاج آقا با دستش آرام به پشت افشین فشار آورد و گفت:
_برو دیگه افشین جان،چرا تعارف میکنی.
افشین وارد خونه شد،بعد حاج آقا و حاج محمود و امیررضا.امیررضا نزدیک گوش پدرش گفت:
_بابا این پسره رو بندازین بیرون.
-امیر،آروم باش،به احترام حاج آقا.
زهره خانوم تو هال ایستاده بود.تا اون موقع افشین رو ندیده بود و نشناختش، بخاطر همین از ناراحتی حاج محمود و امیررضا تعجب کرد.بعد از احوالپرسی با حاج آقا،حاج محمود گفت:
_شما تو آشپزخونه باشید.لازم شد، صداتون میکنم.
زهره خانوم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت.
هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شصت
سرم رو گذاشتم روي دستش...
گفت:
_"دعا بخون"
انقدر آشفته بودم که تند تند فاتحه میخوندم.
حمد و سه تا قل هو االله و انا انزلنا میخوندم.😣😞
خندید گفت:
"انگار تو عاشق تري. من باید #شرم_حضور داشته باشم. چرا قاطی کردي؟!"
همدیگه رو بغل کردیم و گریه کردیم ...😭😭
گفت:
_"تو رو خدا، تو رو به جان عزیز زهرا، #دل_بکن"
من خودخواه شده بودم...
منوچهر رو براي خودم نگه داشته بودم.
حاضر شده بودم بدترین دردا رو بکشه، ولی بمونه....😭
دستم رو بالا آوردم و گفتم:
_"خدایا، من #راضی_ام_به_رضای_خودت. دلم نمیخواد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشه"
منوچهر لبخند زد و تشکر کرد....
دهنش خشک شده بود...
آب ریختم دهنش...
نتونست قورت بده....
آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون... اما «یاحسین» قشنگی گفت...😭
به فهیمه و محسن گفتم وسایلش رو جمع کنن و ببرن پایین...
میخواستن منوچهر رو ببرن سی سی یو...
از سر تا نوك انگشتای پاش رو بوسیدم....😭
برانکارد آوردن..
با محسن دست بردیم زیر کمرش،..
علی پاهاشو گرفت و نادر شونه هاش رو.
از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید...
منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشه....
او را بردند....🕊🌷
از در که وارد شدم، منوچهر را دیدم. چشمهایم رابستم.
گفتم:
"تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون #عاشق_روحت بودم، ولی دیگر نمیتوانم این جسم را ببینم"
صورت به صورتش گذاشتم و گریه کردم.😭
سر تا پاش را بوسیدم...
با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کردم و آمدم بیرون....
دلم بوي خاك می خواست. ..
دراز کشیدم توی پیاده رو و صورتم را گذاشتم لب باغچه ي کنار جوي آب....
علی زیر بغلم را گرفت، بلندم کرد و رفتیم خانه...
تنها بر می گشتم....
چه قدر راه طولانی بود...
احساس می کردم منوچهر خانه منتظرم است....
اما نبود....
هدي آمد بیرون. گفت:
_"بابا رفت؟" و سه تایی هم را بغل کردیم و گریه کردیم ....😭😭😭
دلم میخواست منوچهر زودتر به خاك برسه ..
فکر #خستگی_تنش رو میکردم...
دلم نمیخواست توي اون کشوهاي سرد خونه بمونه....
منوچهر از سرما بدش میومد...
روز تشییع چه قدر چشم انتظاري کشیدم تا اومد....
یه روز و نیم ندیده بودمش،.. 😭💓
اما همین که تابوتش رو دیدم، نتونستم برم طرفش....
اونو هر طرف میبردن، می رفتم طرف دیگه، دورترین جایی که میشد...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت
امسال با بقیه سال ها فرق داشت..
عباس عوض شده بود..
🔥دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود..
🔥که مدام شر به پا کند..
🔥که بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند..
🔥که کسی از دست و زبانش در امان نباشد..
📆یکسال گذشته است..
حالا باید عباس را ببینند..
🌺 #جوانمردی و #تواضع را سرلوحه خودش قرار داد..
🌺چنان به خشمش #لگام زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمیشد..
🌺با ورودش به هر محفلی #آرامش و #امنیت برقرار بود..
🌺نمازهای واجبش را که هیچ.. #نمازشبش ترک نمیشد..
🌺مداومت داشت به #زیارت_عاشورا..
🌺عباسی شده بود..
✨که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش #بوی_اربابش گرفته بود..
✨تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت..
✨تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد..
✨📱گوشی اش..
پر از مداحی..💫و عکس و فیلم های #محاسبه و #مراقبه بزرگان و عارفان بود..
🌺عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که #بامعرفت.. #باادب.. #متواضع.. #محجوب.. و #باتقوا.. شده بود..
🌟هرکه از او تعریف میکرد..
میگفت #همه_را از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم..🌟
از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود..
٢روز به محرم🏴مانده بود..تمام پارچه های مشکی✨ و محرمی💚 را از کمد بیرون آورد..
مداحی✨ گذاشت.. صدایش را بلند کرد..
🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ..
🏴زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ..
🏴دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ..
🏴سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ....
بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد..🗣
🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و..
🏴حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ...
🏴دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد..
🏴نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ...
زهراخانم از اتاق بیرون آمد..
با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد..
تلفن خانه زنگ خورد..
زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت..
عباس صدای مداحی را کمتر کرد..
مداحی بعدی..از گوشی پخش شد..✨🔊سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند..
با گوشی اش..
وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد.😭🏴
🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد..
🏴قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد..
🏴چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد..
🏴دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد..
با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد..😭🖤
🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ..
🏴دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ..
🏴کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد
🏴خوشـــــــــا بحــــــالمــ....
صدای زنگ گوشی اش..
صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد..
تماسش که تمام شد..
به نیما پیام داد..
📲_بیام زورخونه یا نه؟
📲_سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.!
نگاهی به ساعت کرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت
✨معادله چند مجهولی
چند بار صدام کرد ...
اما گذاشتم پاي فاصله زياد و سرعتم رو بيشتر کردم ... از در خارج شدم، از پله ها رفتم پايين و بي توقف رفتم سمت پارکينگ ...
پشت سرم دويد🏃 تا خودش رو بهم رسوند ... بي توجه ... برنگشتم سمتش و کليد رو کردم توي قفل ...
- مي خواستم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ...😊
سرم رو آوردم بالا و محکم توي چشم هاش زل زدم ...
- آقاي ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف کردن داريد من سرم شلوغ تر از اين حرف هاست ...😠
کليد رو چرخوندم ...
اومدم در رو بکشم سمت بيرون تا بشينم ... که دستش رو با فشار گذاشت روي در ... دستش سنگين تر از اين بود که بتونم بدون هل دادنش در ماشين رو باز کنم ...
پوزخند معناداري صورتم رو پر کرد ... انگار شيطان درونم منتظر چنين فرصتي بود ...
- جلوي افسر پليس رو مي گيري؟ ... مي تونم به جرم اخلال در امور، همين الان بازداشتت کنم ...😏
- شنيدم که به خانواده ساندرز گفتيد الان در حین انجام وظیفه نیستید ... فکر نمي کنم در حال ايجاد اخلال توي کار خاصي باشم ...☺️
در نيمه باز ماشين رو محکم کوبيدم بهم ... و رفتم سمتش ...
- براي من توي اداره پليس قلدر بازي در مياري؟ ... 😠فکر کردي چون توي قسمت بچه پولدارهاي شهر خونه داري و ... وکيل چند هزاردلاريت با یه اشاره ... ظرف چند ثانيه اينجا ظاهر ميشه، ازت حساب مي برم؟ ...😠
اشتباه مي کني ... هر چقدرم که بتوني ژست جسارت و شجاعت به خودت بگيري ... می تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون کنم ... 😠
اومد جلو ...
تقريبا سينه به سينه هم قرار گرفته بوديم ... نفس عميقي کشيد ... و خيلي جدي توي چشم هام زل زد ...
محکم تر از چيزي که شايد در اون لحظات مي تونست بهم نگاه کنه ...
- من توي يه تريلر يه وجبي کنار بزرگراه ... زير پل بزرگ شدم ... توي جاهايي که اگه اونجا صداي گلوله بلند بشه ... هیچ کس جرات نمی کنه پاش رو اونطرف ها بزاره ... و نهایتا پليس فقط براي جمع کردن جنازه ها مياد ...😊
جسارت توي خون منه ... ☝️اينکه الان آروم دارم حرف ميزنم به خاطر حرمتيه که براي خودم و براي شما قائلم ... و فقط ازتون مي خوام چند لحظه با هم صحبت کنيم ... نه بيشتر ...
فکر نمي کنم درخواست سختي باشه ...
خوب مي دونستم از کدوم بخش هاي شهر حرف مي زد ...
و عمق جسارت و استحکام رو مي تونستم توي وجودش ببينم ...
ولي يه چيزي رو نمي تونستم بفهمم ... چشم هاش ناراحت بود اما هنوز #آرامش داشت ... 😟در حالي که اون بايد تا الان باهام درگير مي شد ...
چطور چنين چيزي ممکنه بود؟ ...🙁😟🤔
افرادي که توي اون مناطق زندگي مي کنن ياد مي گيرن وسط قانون جنگل از خودشون دفاع کنن ...
اونجا تحت سلطه گنگ ها🔥 و باندهای مافیایی🔥 و خیابونیه ... بعد از تاريکي هوا کسي جرات نداره پاش رو از خونه اش بزاره بیرون ...
توي خونه هاي چند وجبي قايم ميشن و در رو چند قفله مي کنن ...
بچه ها اکثرشون به زور مدرسه رو تموم مي کنن ...
جسور و اهل درگيري ... و گاهي وحشي بار ميان ... با کوچک ترين تحريکي بهت حمله مي کنن و تا لهت نکنن بيخيال نميشن ...
هر چند بين خودشون قوانيني دارن اما زندگي با قانون جنگل کار راحتي نيست ...
جايي که اگه اتفاقي بيوفته فقط و فقط خودتي که مي توني حقت رو پس بگيري ...
اونم نه با شيوه هاي عصر تمدن ... يا کمک پليس ...😑
اون آرام بود ...
ناراحت بود ... اما آرام بود ...😟😧
چند لحظه بي هيچ واکنشي فقط بهش نگاه کردم ... چه تضاد عجيبي ...
- اگه هنوز نهار نخوردي ... اين اطراف چند تا غذاخوري خوب مي شناسم ...😊😋
هميشه حل کردن معادلات سخت برام جذاب بود ...
رسيدن به پاسخ سوال هايي که مجهول و مبهم به نظر مي رسيد ...
و اون آدم يه معادله چند مجهولي زنده بود .😊
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #شصت
گلویم میسوزد.
باید سر و شکلم را درست کنم که فاطمه نترسد. من باید آرامشان کنم. فاطمه جلوی من میرسد. چشمهایش سرخ است:
-چی شد؟
جواب ندارم. موهایم را چنگ میزنم. دوباره صدایم میزند:
-امیرمهدی! میگم چی شد؟ پیداشون کردی؟ مجروح بودن؟
لبهایم روی هم قفل شدهاند.
پدربزرگ و رضا میرسند. پدربزرگ با دیدن حالم همه چیز را میفهمد. در آغوشم میگیرد.
لباسهایم گرم شده بود.
به بدنم دست کشیدم. خودم سالم بودم؛ این خون زوار بود. تلوتلوخوران و از میان مجروحان و شهدا رد شدم.
فقط میدانستم باید کمک کنم.
کم کم صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس بلند شد.
بچههای خودمان رسیدند.
بچهای که گریه میکرد را از مادرش گرفتم. صورت مادر پر از خون بود. جیغ میزد. بچه هم همینطور.
بچه را به آمبولانس رساندم.
سرم داشت گیج میرفت. بین مجروحین برگشتم. پیرمردی را بلند کردم و روی دوشم انداختم. لاغر بود. داخل آمبولانس بردمش و
سراغ بعدی و بعدی رفتم.
فاطمه یک گوشه نشسته و زانوهایش را بغل کرده. پدربزرگ هم به دیوار تکیه داده و چشمهایش را بسته. رضا دارد به فاطمه اصرار میکند یک چیزی بخورد که از پا نیفتد، اما فاطمه قبول نمیکند.
فاطمه هم مثل مادر کم غذاست.
اما بقیه اخلاقش به مادر نرفته. مثل مادر با عاطفه و مهربان است اما راحت احساسش را ابراز میکند.
برعکس من، از کارهای نظامی خوشش نمیآید و روانشناسی میخواند.
از وقتی فهمیده، رفته یک گوشه کز کرده و صدایش در نیامده. نگرانش هستم.
اگر اینطور در خودش بریزد مریض میشود.
انگشترها را دستش دادم؛
شاید حالش بهتر شود.
شب که پیش بچهها برگشتم،
همه فکر میکردند شهید شدهام. به دلم بد افتاده بود. گوشی مادر و پدر خاموش بود. فاطمه زنگ زد و گفت ازشان خبر ندارد.
تمام سامرا را گشتم؛
به هتل برنگشته بودند.
نه در بیمارستان بودند،
نه در پزشکی قانونی،
نه در حرم.
هیچکس نبود که بداند پدر و مادر کجا بوده اند و آن ساعت کجا رفتهاند.
بین لیست شهدای انفجار هم نبودند. در عرض چند ساعت، مفقود شدند.
انگشترها باعث شد بغض فاطمه بشکند.
گریه اگر بکند برایش خوب است. تخلیه میشود. چشمهای او هم مثل مادر، موقع گریه کردن قشنگ میشود.
به فاطمه نگاه میکنم که مادر را ببینم. پدربزرگ بلند میشود که نماز بخواند. میدانم چقدر حالش بد است.
صدسال پیر شده است.
تا قبل از این، مثل بیست سالهها جوان بود. اما حالا موهایش سپید شده. دیگر حتی نا ندارد روی پاهایش بایستد. حق دارد. جانش به جان مادر بسته بود.
هرجا را گشتیم، پیدایشان نکردیم.
نه زنده نه مرده.
فقط یک احتمال وجود داشت، این که ربوده شده باشند.
دشمن ما آخر نامردی است.
وقتی مقابل نیروهای نظامی و امنیتی کم میآورد، به جان مردم بی گناه میافتد.
اگر هم بخواهد با نیروی نظامی طرف شود، وقتی میرود سراغش که مسلح نباشد.
وقتی که در مرخصی است
و با همسرش به زیارت آمده.
دشمن ما، آخر نامردی است.
از پشت خنجر میزند.
این احتمال، من را هم پیر کرد.
به خانواده نگفتیم. بچههای سپاه بدر، بعد از یک هفته، دو جسد در حومه سامرا پیدا کردند.
هردو را با تیر خلاص، شهید کرده بودند.
در دست یکی، انگشتر عقیق بود
و در دست دیگری انگشتر فیروزه...!
در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست
خون دل و رد قدم رهگذری هست
شرم است در آسایش و از پای نشستن
جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست
«آن را که خبر شد، خبری باز نیامد»
این بی خبری داده خبر که خبری هست
از من اثری نیست که جامانده ام اما
هرجا که نظر می کنم از تو اثری هست
در راه تو وقتی پدری باز نگردد
در بردن میراث تفنگش پسری هست...(قاسم صرافان)
تقدیم به شهدای مظلوم عرصه امنیت؛ قهرمانان گمنام تاریخ
والسلام.
"پایان"
فاطمه شکیبا، پاییز و زمستان 97
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #شصت
من عمل توئم
_... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... #نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از #صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ...😰😱
توی چشم هام زل زد ...
به خدا #وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ...
با خشم😡 توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت:
_از #بیماری دخترت #عبرت نگرفتی؟ ... هنوز نفهمیدی که چه #گناهی مرتکب شدی؟ ... ما به تو #فرصت دادیم. بیماری دخترت #نشانه بود ... ما به تو فرصت دادیم تا #طلب_بخشش کنی اما #سرکشی کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که #خدا_هرگز_تو_رو_نخواهدبخشید ...
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ...😰
نفسم بند اومده بود ...😥
این شخص کیه که اینطور غرق در 🔥آتشه ...
هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد...
#من_عمل_توئم ... #من_مرگ_توئم ...
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ...
حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ...😰🔥
توی چشم هام نگاه می کرد😡🔥 و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ...
می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی #زبانم_تکان_نمیخورد ... .
با حالت خاصی گفت:
_دهان #نجست نمی تونه #اسم_پاک خدا رو به زبون بیاره ... .
زبانم حرکت نمی کرد ...
نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... چشم هام سیاه شده بود ...
که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه😭☝️ تونستم خدا رو صدا بزنم ...
خدا رو #به_حرمت_اهلبیت_پیامبر قسم دادم که یه #فرصت_دوباره بهم بده تا #جبران کنم ...
گلوم رو ول کرد ...
گفت:
_#لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام #فاطمه_زهرا این فرصت رو بهت داد ... . .
از خواب پریدم ...😣😰
گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... .
.
گریه اش شدت گرفت ...😭
رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ...
جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... .😨😥
.
جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... 😣😓
قسم می داد ببخشمش ... .
.
حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ...
_بسم الله الرحمن الرحیم ... ✨ان اکرمکم عندالله اتقکم✨ ... به راستی که #عزیزترین شما در نزد خدا، #باتقواترین شماست ...
و صدای گریه جمع بلند شد ...
😭😭😫😭😩😭😭
ادامه دارد...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #شصت
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟😳😥
_باید می دونستم، منتها بجای زنم باید مادر باجناقم خبر بده بهم! 😊🙁اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. می گفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم می مونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم می کرد؛ منو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون...😔
لبخند زد و ادامه داد:😊
_گفت: "می دونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمی زنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه می گیرم"
دو ساعت صحبت کرد! اولش حتی قد یه کلمه حوصله ی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم می خواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مه لقا هم که هیچ وقت مادری نکرد😔 و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت... هنوز حواسم جمع گلایه هاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت
" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچه ی بی گناه رو هم بکنید آخه"
کپ کردم!😳😧
خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ، ولی توصیه هاش ادامه دار بود! ازم خواست بخاطر بچه مون هم که شده هوات رو داشته باشمو خلاصه از این حرف های مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودمو نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانوم جون خدابیامرزت تو سرم اکو می شد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیه ی بچه دار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانوم چیزی می گفت که خط می کشید رو گذشته ها... چند روز صبر کردمو دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشته ها و خودمو خودت، هنوز باور نکرده بودم! باید تو می گفتی بهم... همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. 😔❤️تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی!... که انگار با زور بی بی بوده.
ریحانه مغزش سوت می کشید..
و قدرت تحلیل نداشت،
تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خوره ی روحش شده بود این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده!😢
_دیگه چرا ساکتی ریحانه؟😊
دلخور نگاهش کرد، بلند شد و ایستاد... باید می رفت اما نمی دانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت
_کجا میری؟🙁
چادرش را سر کرد، نمی توانست خودش را خالی نکند:
_ساده بودن که شاخ و دم نداره!😞
_چی؟😒
_پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده😢
_یعنی چی؟!😳💓
ولوم صدایش بالا رفته بود:
_منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمینم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمی گشتم معلوم نبود تا کی باید خونه ی خواهرم می موندم چون غرورت اجازه نمی داد که بیای دنبالم!
من اون روز فقط می خواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم
_چی میگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی😳😒
_هرچی باید می فهمیدم فهمیدم😢
_صبر کن من با این پای نیمه چلاق نمی تونم درست قدم از قدم بردارم😒🙏
خوب نبود، او از ارشیا شوکه تر شده بود...
بی توجه به صدا زدن های پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد.😣😭
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #شصت
به زحمت از مرکب فرود مى آیى و #سرکنیز را به #دامن مى گیرى . کنیز انگار سالهاست که مرده است....
مصیبتى #تازه براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است.
صداى فریاد و شیون ، توجهت را جلب مى کند....
#زنى را مى بینى ، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید،...
مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.نزدیکتر که مى آید، مى بینى #حمیده است.... خبر، او را از جا #کنده است و با #سر_وپاى_برهنه به اینجا کشانده است.
سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را #بپوشانى....
#پسر که خود، #بى_تاب و #وحشتزده است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود....
براى اینکه #زن را در #بغل بگیرى و #تسلا دهى ، #آغوشى_مى_گشایى،...
اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند #صیحه اى مى کشد و بر #روى_پاهایت مى افتد....
مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى ، #یال_چادرت را برسرش مى افکنى و #گرم در #آغوشش مى گیرى....
و به #روشنى درمى یابى که هم الان #روح از بدنش مفارقت کرده است،...
اگر چه از #خراشهاى صورتش خون تازه مى چکد...
و اگر چه #پوست و #گوشت صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید...
و اگر چه #چشمهاى اشکبارش به تو خیره مانده است.
سعد #گریان و #ضجه_زنان پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر #مصیبت شما گریه کند یا #ازدست_دادن_مادر.
#ماموران ، حتى مجال #گریستن بر سر #جنازه را به تو نمى دهند.
#باخشونت، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پیش مى برند....
#پیش از ورود به شام ، صداى ، #دف و #تنبور و #طبل و #دهل ، به #استقبال کاروان مى آید....
#شهریکپارچه_شادى_ومستى_است .
#مغنیان و #مطربان در کوچه و خیابان به #رقص و #پایکوبى مشغولند....
👈 #حجاب_برداشته_شده_است....👉
دختران و زنان ، #بى_پوشش در #ملاءعام مى چرخند....
پارچه هاى #زرنگار و #پرده هاى دیبا، همه دیوارهاى شهررا پر کرده است....
هر که با هر چه توانسته ، کوچه و محله و خیابان را #آذین بسته است.
جا به جا شدن #پرچم_شادى افراشته اند...
و قدم به قدم ، #نقل بر سر مردم مى پاشند.
همه این #افتخارات به خاطر #پیروزى یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است؟! ...
همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است!؟
آرى آنکه در #کربلا به دست سپاه #کفر کشته شد، #برترین مخلوق روى زمین بود...
و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد...
و این #بزرگترین_پیروزى #کفرظاهر و #شیطان_باطن بود....
ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را #نمى_فهمند.
آرى، تمام #کوفه و #شام و #حجاز و #عراق و پهنه گیتى با #کودك_خردسالى از این کاروان ، برابرى نمى کند...
و #ارزش این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است.
اما این عروسکان دست آموز که دنبال #بهانه اى براى #غفلت و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند.
#شیعه_پاکدلى که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت کرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید:
_قصه از چه قرار است ؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟!
تو به او مى گویى :
_✨به آسمان نگاه کن!
نگاه مى کند...
و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى...
در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است...
که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند.....
غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند....
مرد، #مبهوت این #جلال و #شکوه و #عظمت ، زانو مى زند...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #شصت
هیچ جا اتاق خود آدم نمیشود، چشمانم را به زور باز کردم. انگار تمام بدنم در هاونی بزرگ کوفته بود. تمام شب خواب های آشفته دیدم. حتی با خوردن مسکن هم آرام نشدم. با خستگی روی تخت نشستم. خوب شد برگشتیم چند روز دیگر مُحرم بود شب از شدت خواب از راه پله افتادم و پای راستم بشدت درد می کرد اشکم را در آورده بود. نمیدانم چرا همیشه وسایلی که باخود میبری برگشت دوبرابر می شود، حوصله نداشتم وسایلم را سر جایش بگذرام. نگاهی به پایم کردم باد کرده بود نمی توانستم تکانش بدم فقط امیدوارم نشکسته باشد. نفسم را آه مانند بیرون دادم.
حوصله صبحانه خوردن را نداشتم با یک چایی سرهمش آوردم. پدرم با دست پایم را کمی تکان داد.
+ رها این نشکسته اگر شکسته بود همون دیشب از درد نمی تونستی بخوابی، ولی ضربه دیده پاشو بریم شماره دو نشون بدیم پات و نمونده بدتر بشه
آنقدر درد داشتم که بدون مخالفتی لباس عوض کردم و به کمک پدر از پله ها پایین رفتم. سوار ماشین شدیم تا رسیدن حرفی نزدیم. مردم در حال آماده سازی ايستگاه صلواتی بودند و داربست نصب می کردند و آن را مشکی پوش کرده بودند.
پدرم پیاده شد و ویلچری آورد. با تعجب نگاهش کردم.
_ من روی این بشینم؟
خندید.
+نه پس میخوای بگیرم رو دوشم ببرمت؟ اینجا هم سراشیبی دوتایی باهم میخوریم زمین.
_ میشینم ولی آروم سراشیبی نرم با کله بخورم زمین
+ نترس بیمارستانه همینجا سرتم یه کاری میکنیم
_ بابااا
روی ویلچر نشستم و محکم دسته های آن را گرفتم. پدرم تند میرفت قبلم در دهانم میزد اما غُد تر از این حرف ها بودم که بخواهم دَم بزنم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #شصت
***
مجید با کلافگی بر زمین ضرب گرفته بود ،
و لبش را میجوید. تا آن لحظه، تصور واضحی از دستگیری نداشت.
گفته بودند اگر دستگیر شدید،
فقط کمی وقت بخرید تا آزادتان کنیم؛ اما مجید تا آن لحظه نفهمیده بود خودش را در چه دردسری انداخته است.
صدای باز شدن در اتاق را شنید و خواست برگردد،
اما صدای مردانهای شنید:
- برنگرد!
لحن صدا انقدر قاطع و محکم بود ،
که مجید را سر جایش نگه دارد. در بسته شد و بعد، صدای قدمهای منظم مرد که به صندلی مجید نزدیک میشد. دوباره همه چیزهایی که درباره مامورهای امنیتی و بازجوها شنیده بود جلوی چشمش آمد و باعث شد عرق سرد بر تنش بنشیند و لرز کند.
نزدیک بود گریه بیفتد،
به زحمت خودش را نگه داشت. سراپا گوش شده بود تا بفهمد مرد چکار میکند؛
هر آن منتظر بود مشت مرد بر صورتش فرود بیاید؛ اما صدای کشیده شدن پایههای صندلی را بر زمین شنید. گویا مرد یکی از صندلیهای پشت میز را عقب کشیده و نشسته بود.
دوباره صدای مرد را شنید:
- سلام آقا مجید! احوال شما؟
مجید در صدای مرد اثری از خشونت نمیدید؛ اما صلابت در آن موج میزد. با این وجود باز هم میترسید. مجید زبانش را بر لبان خشکش کشید
و با همان صدای مرتعش به التماس افتاد:
- آقا به خدا من کاری نکردم. من نمیدونستم توی اون ساکها چی بود. غلط کردم. شکر خوردم. بذارید من برم، من بیتقصیرم. من طاقت کتک خوردن ندارم. باور کنین من هیچکاره بودم...
صدای مرد ملایمتر شد:
- باشه بابا! چرا هول میکنی؟
مجید دیگر حرفی نزد ،
و گوش تیز کرد تا ببیند حرکت بعدی مرد«که کسی جز کمیل نبود» چیست.
صدای قدم زدن کمیل را شنید که به او نزدیک میشد. ناگاه دستی روی شانهاش حس کرد و از جا پرید.
کمیل آرام گفت:
- آروم باش پسر! چرا انقدر ترسیدی؟ کاریت ندارم که!
بغض مجید شکست. چه حال ترحمبرانگیزی داشت! نالید:
- آقا تو رو خدا نزنین!
کمیل که دید مجید با این حجم اضطراب الان است که از هوش برود،
دستش را بر شانه مجید فشرد و یک لیوان آب برایش ریخت:
- کسی قرار نیست تو رو بزنه. از تو گُندهتر هم بدون زدن حتی یه پسگردنی مُقُر میان، تو که جای خود داری. پس الکی نترس!
مجید لیوان را با ولع گرفت ،
و یک نفس سر کشید؛ اما از اضطرابش کم نشد.
کمیل گفت:
- آخه دانشجوی مملکت رو چه به حمل بمب دستساز؟ پسر خوب! تو الان باید سر درس و مشقت باشی و برای امتحاناتت آماده بشی، نه این که بخوای با سرویسهای معاند همکاری کنی و برای خودت پرونده درست کنی!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شصت
جریان را به مرصاد نمیگویم؛
یعنی وقتش را ندارم. خودش میداند باید حواسش به ابوالفضل باشد.
از بیمارستان خارج میشوم،
موتورم را برمیدارم و جلوی در بیمارستان منتظر میایستم.
چند دقیقه بعد،
ابوالفضل همراه پدرخانمش از در بیمارستان بیرون میآیند و پشت سرشان، یکی از دو تروریست میآید.
مرصاد را میبینم که از پشت هوای ابوالفضل را دارد.
ابوالفضل با چشمان پف کرده ،
و سر و روی پریشان و درهم ریخته، پشت سر پدرخانمش راه میرود. برعکس همیشه که بوی خطر را از دهکیلومتری حس میکرد،
الان اصلا حواسش به اطرافش نیست.
فکر نمیکردم انقدر مجنون و شیدا باشد؛
یعنی من شخصاً فکر میکردم کلاً نرمافزاری به نام عشق روی این بشر نصب نمیشود و ارور میدهد!
هردو سوار ماشین میشوند ،
و راه میافتند. همان تروریست هم، با کمی تاخیر دنبالشان میرود.
الان فقط نگران آن یکی تروریست هستم که هنوز در بیمارستان مانده و این یعنی بیمارستان سفید نشده.
به مرصاد بیسیم میزنم:
- حواست به اون که توی بیمارستان مونده باشه.
- باشه.
موتور را روشن میکنم و چشم از پراید مشکی برنمیدارم.
***
از دور نشسته بودم روی صندلیهای فضای سبز دانشگاه ،
و به خانم صابری نگاه میکردم که داشت با نامیرا یا همان خانم رحیمی صحبت میکرد. چون خانم صابری قبلاً هم سابقه جلب همکاری افراد عادی را داشت،
از او خواسته بودیم ،
با خانم رحیمی صحبت کند. از روی حالتهای چهره خانم رحیمی، میتوانستم بفهمم خانم صابری به او چه میگوید.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج