💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت_وهفت
از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد
از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت😆
مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده😍💃 به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد😫
_آخ مامان پامم شکست
آرام از جایش بلند شد
_کیه😲
_مریمم😊
_ای بمیری مری بیا بالا
مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست...
_چند بار گفتم بهم نگو مری😕
_باشه بابا از خدات هم باشه😄
مریم وارد خانه شد
_سلام
_علیک السلام
مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد
_بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی😁
_کوفت یه نگاه به پام بنداز😬😫
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
_وا پات چرا قرمزه😟
_اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم😐
مریم زد زیر خنده😂
_رو آب بخندی چته😬😄
_تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
_اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم
پایش را بالا اورد و نشان مریم داد
_این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد😄
_خوبت می کنیم😇
_جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟😱
_سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید😌
_پاشو اینو بزن برام تو اتاقم😎
_عکس چیو
_عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب😳 به مهیا نگاه کرد
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که😌
مریم لبخندی زد
_چشم پاشو
به طرف اتاق رفتن👭
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد😵مریم با نگرانی به سمتش برگشت
_چی شده😧
_نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم😫
مریم محکم بر سرش کوبید
_زهرم ترکید دختر 😄گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
_عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد😍😄
_کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه😑
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت👀 و به یکی اشاره کرد
_اینو بکن 👆
مریم عکس را کند... و 🌷عکس شهید همت🌷 را زد
_مرسی مری جونم😍
مریم چسب را به سمتش پرت کرد😬
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش را پایین انداخت
_مهیا فردا خواستگاریمه🙈
مهیا با تعجب😳 سر پا ایستاد
_چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
_بشین... فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی☺️🙈
_باکی؟؟؟ 😳
مریم سرش را پایین انداخت
_حاج آقا مرادی🙈
مهیا با صدای بلند گفت
_محــســـن؟؟؟ 😳😳
مریم اخم ریزی کرد
_من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی😠☹️
_جم کن برا من غیرتی میشه😁... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی🙁
_تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن😅🙈
_وای حالا من چی بپوشم😩
مریم خنده ای😁 کرد
_من برم دیگه کلی کار دارم
_باشه عروس خانم برو
_نمی خواد بلند شی خودم میرم
_میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت...
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود
نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد...
💖متفکر به دیوار نگاه کرد💖
تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت👌
کیفش را باز کرد 🌷چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد😍☺️
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وهفت
هنوز ریحانه...
از سورپرایزش، خبر نداشت.☺️🙈یوسف بلندگوها را چک کرد. همه چیز آماده و مهیا بود.
🎤مداح شروع کرد..
✨بِسمِـ اللّه الرَّحمن الرَّحیمـ. الحمدلله اللّه رب العالمین.الحمدلله رب العالمین. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین. بولایه سلطان اولیاء. سخن گذار ممبر سلونی.سرور مطلّبی.ابن عم نبی.در و هل اتی. مهر برج انّما. شهسوار لافتی. پیشوای انبیاء. عروة الوثقی. کلمة الحسنی. سیدالاوصیاء. عماد الاصفیاء. رکن الاولیاء. آیة اللّه العظمی...
صدای دست و سوت و کِل کشیدن...
مردان تالار، به آسمان رفته بود.😁😂😍👏👏
ریحانه ذوق میکرد..😍
چقدر دلش برای هیئت لک زده بود.😢☺️ از چند روز دیگر که به شیراز میرفتند دیگر نمیتوانست هیئت برود..
از خوشحالی...
اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢او هم مثل یوسفش✨#عشق_مولاعلی.ع.✨ را داشت.😍 مداح میخواند و ریحانه همراهش میخواند..
_خیرالمومنین. امام المتقین.اول العابدین. أزهد الزاهدین. زین الموحدین. حبل الله المتین.لنگر آسمان و زمین.وجه الله. عین الله. نوح الله. سرالله. اذن الله. روح الله. باب الله. سیف الله. عبدالله. اسدالله الغالب آقاجاااانم علی بن ابی طالب...😍✨
ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد.
📲_سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر.😍
📲_قابلت نداشت بانوجانم😊
مداح مدح میکرد..
مولودی خواند...
واسونک شیرازی خواند..
مردها همه یا دست میزدند😁👏 یا شوخی میکردند. 😂😜تالار را روی سرشان برده بودند....
اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای...😔🙁
ریحانه سورپرایزش را دیده بود...
چقدر خدا را #شکر میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری.😍 به نمازخانه تالار رفت. #سجده_شکر بجای آورد.
ریحانه سعی میکرد...
سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت.😔
یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟!..!😕
یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه براش😐
دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد...😏
آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.. حتما جادوش کرده..!!!😕
آن شب گذشت...
با تمام شیرینی ها و تلخی هایش... با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش.
چند روز گذشت ...
دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند..
💞نگران #خانه_ای بودند که نداشتند..
💞 #پس_اندازی که تمام شده بود..
عازم شیراز بودند...
ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.📦صبح زود قرار بود ماشین بار🚛 بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را.
از همه خداحافظی میکردند...
از خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط #تهمت و #طعنه زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند..
اما خب.. قدرت همه شان از#قدرت_خدا و #عروس_وداماد جوان کمتر بود.
به شیراز رسیدند..
به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در #طبقه_دوم_چاپخانه بود، رفتند.😊
که مدتی زندگی کنند...
تا یوسف #وامی بگیرد. #تلاشی کند بتواند رهن کند خانه ای را.
ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید...☺️
یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت.😊👌
نیمی از مهر گذشته بود...
یوسف هرچه کرد وام جور نشد.😥تمام تلاشش را کرده بود.
حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.😣😓چند روزی فقط بدنبال وام بود...کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد..
به هردری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر مادرش را که نداشت.از قرض کردن هم خوشش نمی آمد.😞
بعد از دانشکده به خانه نرفت..
فقط قدم میزد...
نه خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟!
یا مولا خودت بدادم برس.همه چیم شمایید. #پشتوانه ام شمایید.چکار کنم...
قدم میزد و #درددل میکرد #داد میزد..ولی #باسکوتی_محض_وعمیق..
باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد.
ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥
_خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟😒
_هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟🙁😥
سوار تاکسی شد. به مقصد خانه.
_چیزی نیس..! دارم میام.😊
_نه.. فقط مراقب خودت باش😥
تماس را قطع کرد،..
شیشه را پایین داد. پاییز 🍂بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد...
چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. #خودت فرج کن..😞🙏
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وهفت
🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲
همه کم کم بلند شدند..
حاج یونس مداحی میکرد.. تا اینکه با لحن عربی.. مداحی«یاعباس جیب المای» را خواند..
🏴یاعبــاس جیب المای لسکینه..😩😭
(عبــــاس(ع).! برای سکینه آب بیاور)
همه هروله میکردند.. و به سر و سینه میزدند..
🏴یاعبــــاس جیب المای لسکینه..😭😩
(عبــــاس(ع)! برای سکینه آب بیاور)
حاج یونس فریاد میزد.. معنای فارسی اش راهم میگفت..
🏴یاعبــــاس شوف الخیم حرقوه..😭
(عبــــاس(ع)! ببین خیمه ها اتیش گرفتند..)
فاطمه نگرانتر از قبل..😰😭
متوسل به صاحب مجلس.. فقط سلامتی همسرش را میخواست..😱
🏴یاعبــــاس شوف الحسین عطشانا..
(عباس(ع).! ببین حسین(ع)تشنه هست)
حاج یونس میگفت.. و جمعیت تکرار میکردند..
🏴یاعبــــاس شوف البنان تعبانه
(عباس(ع).! ببین دختران خسته اند..)
لحظه ای همهمه شد..😭😱
چند نفر.. عباس را روی دست بلندکردند.. و به حیاط مسجد آوردند..
فاطمه از دلشوره..
خودش را به حیاط رساند.. متحیر و شکه نگاه میکرد..😱😰😭اما میان این همه #نامحرم.. نمیتوانست جلوتر رود...
عباس را وسط حیاط گذاشتند..
هرچه کردند.. نتوانستند هوشیاری عباس را برگردانند.. او را به گوشه ای بردند.. و به اورژانس زنگ زدند..🚑
فاطمه به خودش آمد.. اطراف همسرش را که خلوت دید.. سراسیمه خود را.. بر بالین عباسش رساند..😱😭
اورژانس آمد..
به قلبش فشار وارد شده.. نفسش بالا نمی آمد.. مدام با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار میدادند..
رفقایش اطرافش بودند..
همه نگران.. در دل دعا میخواندند..
مجلس همه یکپارچه..
شور و فریاد بود.. صدای یاعباس.. زمین مسجد را میلرزاند..
احیاگر..
دوباره با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار داد..
نفس عباس برگشت..
سرمی زد.. سرم را به محسن داد تا برایش بگیرد.. مسکنی به او خوراند..💊چند آمپول تقویتی در سرم ریخت و رفت..
حسین اقا، اقاسید...
و همه اطرافش بودند..فاطمه همانجا.. روی زمین نشست..از خود ارباب.. سلامتی عباسش را خواست..😭🤲چشمان فاطمه مثل کاسه خون شده بود..😭😰😭نگرانی اش یک لحظه کم نمیشد..
🖤نمیدانست برود یا بماند..
نه دل رفتن داشت.. و توان ماندن.. اگر عباسش او را میان این همه #نامحرم میدید.. #طوفان به پا میکرد..
بعد از زدن سرم..
کم کم همه از اطرافش رفتند..حسین اقا سرم را از محسن گرفت.. و خود به بالین پسرش نشست..
عجب شبی بود..😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
سینه زنی کم کم تمام شده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_وهفت
✨ بدهکار
حالش که بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش ...
- شماره حساب ها و شماره تلفن هاي ساندرز🌸 توشه ... مي خوام ريز گردش هاي ماليش رو بررسي کني ... از چه حساب هايي پول وارد حساب شون ميشه ...
هم خودش و هم زنش ... نه فقط حساب واريز کننده ...
رديابي کن ببين حساب هاي مبدا کجاست؟ ... مي خوام بدونم پولي که وارد حسابش ميشه چند دست چرخيده ... نفرات قبلي چه افرادي بودن ...
پولي که به حسابش مياد واريزش از خارج کشوره يا نه؟ ... اگه هست کدوم کشور یا کشورها؟ ... و آيا اونم به حساب کسي پول واريز کرده يا نه؟ ...
همين طور که توي زيرزمين، پشت ميز L شکلش و سيستم هاش نشسته بود ... پرونده رو يکم بالا و پايين کرد ... و به پشتي صندليش تکيه داد ...
- همين؟ ... فکر نمي کني دويست دلار واسه همچين کاري يکم زياده؟ ...😟😏
بدون توجه به طعنه اش، خنديدم و ابروم رو با حالت معناداري انداختم بالا ...
- کي گفته فقط در همين حده؟ ... 😁قبل از اينکه بررسي گردش هاي مالي رو شروع کني ... اول بايد گوشي و ايميلش رو هک کني ... مي خوام تک تک تماس ها و پيام هاش رو ببينم ... و مستقيم حرف هاشون رو بشونم ...😎
پرونده رو بست و حل داد طرفم ...
- من نيستم ... از اين پرونده بوي خوبي نمياد ... اگه بهش مشکوکي اطلاع بده ... 😐مي دوني اگه گير بيوفتيم چه بلايي سرمون ميارن؟ ...
رفتم سمت ميز و پرونده رو برداشتم ... دوباره گذاشتم جلوش ...
- تو فقط هک رو انجام بده ... و همه چيز رو وصل کن به لب تاپ خودم ... هر اتفاقي افتاد من اسمي از تو وسط نميارم ... به خاطر کشور و مردمت اين کار رو بکن ...😊
چهره اش شبيه برزخ شده بود ... نه مي تونست عقب بکشه ... نه جرات وسط اومدن رو داشت ...
دستش رو حائل صورتش کرد و وزنش رو انداخت روي اونها ...
و من ته دلم بهش التماس مي کردم قبول کنه ... اگه عقب مي کشيد و جا مي زد نمي دونستم ديگه سراغ کي مي تونم برم ...
بايد کلي مي گشتم و احتمال اينکه بتونم يه نفر با توانايي اون پيدا کنم که قابل اعتماد باشه کم بود ... اون هم بدون اينکه توجه واحد تحقيقات داخلي رو به خودم جلب کنم ...
که چرا بدون اطلاع مقامات بالاتر، وارد چنين کارهايي شدم ...
بالاخره سکوت سنگين بين ما تموم شد ... چرخيد از سمت ديگه ميز، لب تاپ من💻 رو برداشت ...
- مي تونم کاري کنم اطلاعات تماسش بياد روي سيستمت ...
ولي واسه هک کردن اطلاعات بانکي و رديابي شون ... اونم توي اين حجم وسيع سيستم تو به درد نمي خوره ... بايد با سيستم خودم انجام بدم ...😥
مشخص بود بدجور نگران شده ...
حق داشت ... اگه با يه گروه تروريستي سر و کار داشتيم و اونها زودتر سر حساب مي شدن ... شايد نمي تونستم از جون اون دفاع کنم ... خودم هم بدم نمي اومد يه گزارش رد کنم و بکشم کنار ...
تخصص من توي اين زمينه ها نبود ... اما مي ترسيدم اون بي گناه باشه ... و من يه احمق که زندگي اون و خانواده اش رو با یه شک پوچ از بين مي بره ...
- نگران نباش ... من نمي خوام دست به اطلاعاتش ببري ... فقط مي خوام توي سيستم بانکي رخنه کني و گردش ها رو کامل چک کني ... فقط کافيه اين بار يکم محتاط تر عمل کني ... همين ...
شماها دفعه قبل هم از خودتون ردي نذاشته بوديد ... اگه اون طرف، قاتل اجير نمي کرد عمرا کسي به اين زودي متوجه مي شد چي شده ...
يکم با دست پيشونيش رو خاروند ... معلوم بود بدجور عصبي شده ...
براي چند لحظه با خودم گفتم ... الانه که عقب بکشه و بزنه زير همه چيز ... نگاهش رو برگردوند روی من ...
- باشه ... اما يادت نره تا گردن به من بدهکار شدي ...😏
با شنيدن اين جمله لبخند رضايت صورتم رو پر کرد ... 😊هر چند التهاب عجيبي وجودم رو فراگرفته بود ...😥
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی