💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وبیست_وهشت
دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متوجه شدند، که شهاب و مهیا از هم دلخور هستند و دلیل دلخوری چیست.
خیلی سعی کردند؛ با حرف زدن موضوع را درست کنند.
اما لحظه به لحظه بدتر می شد. شهاب به هر دری زده بود
که با مهیا صحبت کند، ولی مهیا یا خودش را به خواب می زد یا جواب تلفنش را نمی داد و همین شهاب را عصبی ترمی کرد.😠😔
مهیا، فکر می کرد، با این کاره ها می تواند شهاب را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند و نظرش را در مورد رفتن
عوض کند....
اما نمی دانست که لحظه به لحظه شهاب مانند تشنه ای در صحرا ✨برای رسیدن به آب؛ برای رفتن به سوریه لحظه شماری✨ می کند.
مهیا، در خانه را بست و به سمت پایگاه رفت...
از صبح مریم چندباری به او زنگ زده بود و از او برای کارهای پایگاه کمک خواسته بود. با اینکه حالش خوب نبود، اما دلش راضی نبود، که مریم را تنها بگذارد.
در پایگاه را زد...
مریم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی مهیا چادرش را روی صندلی گذاشت و خودش روی آن نشست.
ــ خوب چی می خوای؟!
ــ چندتا پوستر برام طراحی کن.
ــ با چه موضوعی؟!😕
مریم چادرش را سرش کرد.
ــ موضوعات پیش محسنن. الآن تو پایگاه خودشونه، میرم ازش بگیرم.
ــ باشه زود بیا.
مریم از پایگاه خارج شد.
مهیا با صندلی گردان، خودش را می چرخاند. همزمان چشمانش را می بست، صندلی را پشت به در نگه داشت و خیره به عکسای شهدا شد. آرام آرام اسم هایشان را زمزمه می کرد.
ــ حسن خرزای... مرتضی آوینی... ابراهیم همت...
با رسیدن به عکس های مدافعین حرم، اخمی روی ابروانش نشست. 😠همزمان در باز شد.
ــ میگم مریم؛ صندلی باحالی داری ها...
برگشت که با دیدن شهاب، شوکه شد.😳😧 از روی صندلی بلند شد. شهاب به سمت مهیا آمد.
مهیا ناخواسته قدمی به عقب برگشت.
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ها؟! مریم کجا رفته؟! اصلا برو اونور من برم.😠
مهیا تا می خواست از کنار شهاب رد شود؛ شهاب بازویش را گرفت.
ــ بدون چادر می خوای بری؟!😒
مهیا نگاهی به مانتویش انداخت.
ــ به تو ربطی نداره!😠
شهاب، اخم هایش در هم رفتند.
ــ اتفاقا این چیز، فقط به من ربط داره.😠☝️
ــ اونوقت چرا؟!😠
ــ چون همه کارتم!😉
مهیا خندید.😊
ــ واقعا؟! همه کارمی پس!!
با عصبانیت گفت:
ــ همه کارمی و می خوای ولم کنی بری؟!😠
ــ چی میگی تو؟! کی گفته می خوام ولت کنم؟!🙁😒
ــ پس چی؟! ها؟! شهاب تو داری بیخیال من میشی و میری...!😒
ــ مهیا این حرفا چین؟! من اگه می خواستم بیخیالت بشم، که نمیومدم خواستگاریت...😔
ــ من کار ندارم. الان ولم کن برم خونه.😒 نباید حرف مریم رو باور میکردم و میومدم اینجا...
شهاب، دو بازوان مهیا را محکم در دست گرفت و با اخم گفت:
ــ یکم آروم باش و گوش بده چی میگم بهت! فرصت زیادی تا رفتنم نمونده، اینو بفهم! 😠بیا بنشینیم حرف بزنیم؛ به
یه نتیجه برسیم. فکر کردی با این قایم شدن هات و فرار کردنت به نتیجه ای میرسیم؟!! 😠😒
ــ باشه می خوای بری برو! اما قبلش باید یه کاری بکنی!😠☝️
شهاب با اخم در چشمانش نگاه کرد.
ــ چه کاری؟!😠
مهیا تردید داشت برای زدن این حرف؛ اما شاید فرجی شود.
ــ اول منو طالق بده بعد بــ...
فریاد شهاب نگذاشت، که مهیا حرفش را ادامه دهد.
ــ ببند دهنتو مهیا!😡🗣
مهیا با ترس به شهاب خیره شده بود. شهاب فشاری به بازوانش آورد.
ــ اولین و اخرین بارت باشه این کلمه رو روی زبونت میاری! فهمیدی؟!😡
تکان محکمی به مهیا داد.
ــ عوض شدی مهیا! خیلی عوض شدی! الان کارت به جایی رسیده به جدایی فکر میکنی؟!!
مهیا پشیمان سرش را پایین انداخت.😞
ــ چرا حرف نمیزنی؟! حرفی برا گفتن نداری؟!
از مهیا جدا شد.
ــ ازت انتظار این حرف رو نداشتم.😠
شهاب از پایگاه بیرون رفت. مهیا روی صندلی نشست.
باورش نمی شد؛ شهاب اینقدر عکس العمل نشان بدهد، به این کلمه...
سرش درد گرفت با دو دستش محکم سرش را فشار داد.
در باز شد و مریم نگران وارد شد.
ــ چی شد؟ چرا شهاب اینجوری عصبی اومد بیرون؟!😧
مهیا اخمی به مریم کرد و چادرش را سرش کرد.
ــ من میرم لطفا دیگه کار داری بیار خونمون...😠
مهیا، تا می خواست از پایگاه بیرون برود؛ صدای مریم متوقفش کرد.
ــ باور کن برای کار فرستاده بودم دنبالت! ولی وقتی شهاب فهمید اینجایی، اومد.😒
مهیا برگشت نگاهی به او انداخت.
ــ طرح هارو بده!📋
مریم یک برگه برداشت و به دست مهیا داد. مهیا نگاهی به آن انداخت.
ــ تا شب آمادشون میکنم. بیا ببرشون...
ــ خیلی ممنون مهیا.😒
ــ خواهش میکنم. خداحافظ...😠👋
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وهشت
خیلی از شروع آموزشهایم با تیم شناسایی نگذشته بود که حامد دستم را گرفت و برد به یکی از اتاقهای رصد؛
اتاقی که به تمام در و دیوارهایش مانیتور و نقشه چسبانده بودند.
شهرک خانشیخون را در یکی از نقشههای هوایی نشان داد:
-اینجا گیر کردیم. داره بین تحریرالشام و بقیه گروههای مسلحین دست به دست میشه. این عکسها رو با پهپاد تهیه کردیم؛ ولی کافی نیست. بعضی قسمتها رو پوش زدند که پهپاد نتونه تصویر بگیره.
من هنوز نگاهم به نقشه بود؛
به زمینهای در هم پیچیده کشاورزی که دورتادور شهرک خانشیخون را محاصره کرده بودند و جاده حلب-دمشق.
خانشیخونی که فاصله زیادی تا حماۀ نداشت؛ حدود چهل کیلومتر.
حامد کمر راست کرد:
-کار خودته عباس. یه سر و گوشی آب بده ببینیم چه خبره.
همین هم شد که الان اینجا هستم،
در شهر خانشیخون، یکی از مقرهای اصلی گروهک تحریرالشام.
بیچاره تحریرالشام ،
که دارد روی یک شهر مُرده و تقریباً خالی از سکنه حکومت میکند!
با این که خانههای نیمهویرانه هم خطرناکند؛ اما بهتر از قدم زدن در خیابان هستند.
یکی از خانهها را انتخاب میکنم ،
و به سمتش میروم.
هرچند، دیگر نمیشود اسمش را خانه گذاشت؛ به تلی از خاک و آجر و چند دیوار تبدیل شده. خانهای در کوچهای باریک و پر از ویرانه.
اسلحهام را آماده میکنم.
در خانه از لولا در آمده و کمی خم شده و باز مانده است.
اول از پشت در زنگزده نگاهی به داخل خانه میاندازم. ظاهراً کسی نیست.
روی دیوار،
کسی با اسپری رنگ لا اله الا الله نوشته. پوزخند میزنم.
کدام خدا دستور داده اینطور خانه مردم بیگناه ویران بشود و خودشان آواره؟
کف حیاط پر است از تکههای آجر و شاخههای شکسته و سوخته درخت. انگار همین حالا خانه را زدهاند.
زیر لب بسمالله میگویم؛
گویا خبری از تله انفجاری نیست.
سعی میکنم بدون این که در را تکان بدهم، از لای در وارد شوم.
پشت در هم کسی منتظرم نیست.
نفس راحتی میکشم و با احتیاط میان تکههای آجر وسط حیاط راه میروم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج