eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
515 دنبال‌کننده
237 عکس
308 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت به خانه رسیدند.... شهاب به مهیا کمک کرد که پیاده شود. مهیا بازوی شهاب را گرفت. هنوزسرگیجه داشت. شهاب، دکمه آیفون را فشار داد. در باز شد. همه به استقبالشان آمدند.☺️😍😊 شهین خانوم اسپند 📿را چند بار دور سر مهیا، چرخاند و گونه اش را بوسید؛ و اشک هایش را پاک کرد. مهیا لبخند مهربانی، به رفتار مادرانه شهین خانوم زد. بعد از شهین خانوم، احمد آقا و مهلا خانم مهیا را درآغوش گرفتند.🤗🤗 مهلا خانم، کلی در آغوش مهیا گریه کرد. که با اشاره شهاب به مادرش؛ شهین خانوم، مهلا خانم را از مهیا جدا کرد. محمد آقا، پدرانه بوسه ای به سر مهیا زد، و سالمت باشی گفت. همه به اتاق پذیرایی، رفتند. مهیا خیلی خسته بود و سرگیجه داشت. نگاه خسته اش را به چشمان سرخ شهاب، دوخت.👀😣 شهاب، متوجه نگاه خسته مهیا شد. به او لبخندی زد و رو به جمع گفت: ــ با اجازتون مهیا بره تو اتاقش،استراحت کنه. اصلا نتونست بخوابه.😊 احمد آقا لبخندی زد. ــ آره پسرم. تو هم برو استراحت کن. از دیشب نخوابیدی. شهاب لبخندی زد و سری تکان داد و به اتاق مهیا رفتند. مهلا خانم، سریع رختخوابی کنار تخت مهیا انداخت و از اتاق خارج شد. ــ من برم صورتم رو بشورم؛ تو هم لباسات رو عوض کن.☺️ از اتاق خارج شد. به سمت سرویس بهداشتی رفت. آبی به صورتش زد، تا کمی از خستگیش کم شود. صورتش را خشک کرد و به سمت آشپزخانه رفت. ــ مریم جان یه لیوان آب بده، باید مهیا داروشو بخوره.😊 ــ چشم داداش!☺️ شهاب، به دیگ بزرگ آش😋 نگاه کرد. مریم لیوان را به دستش داد، تشکری کرد و به طرف اتاق رفت. در را زد و وارد شد. مهیا روی تختش دراز کشیده بود. شهاب به سمتش رفت و روی تخت نشست. لیوان را به دستش داد و کیسه داروها را باز کرد و قرص ها را به سمتش گرفت. ــ داروهات رو بخور. مهیا آرام تشکری کرد و داروهایش را خورد. شهاب لیوان را از او گرفت و روی پاتختی گذاشت. ــ گشنت که نیست؟! مهیا نگاهی به ساعت؛ که ساعت ده صبح🕙🌇 را نشان می داد؛ انداخت. ــ نه! شهاب، بلند شد. نگاهش به پنجره افتاد، با اخم به طرف پرده هایش رفت و پرده را کشید. ــ چراغ رو خاموش کنم؟! ــ نه...😒 ــ چرا؟! ــ میترسم!😔 ــ از چی؟! ــ بعد اون اتفاق، چراغ رو خاموش نمیکنم... میترسم... اخم های شهاب 😠در هم جمع شد.با صدای مهیا به خودش آمد. ــ اگه نمیتونی بخوابی خاموشش کن، من میرم تو اتاق مامان بابام می خوابم.😔 ــ لازم نیست. میخوابم. و روی رختخوابی که مهلا خانم پهن کرده بود، دراز کشید. خیلی خسته بود. نمی توانست به چیزی فکر کند. تا سرش را روی بالشت نرم گذاشت؛ چشمانش گرم شدند... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨خواب یا ...؟ مرتضي که از در اومد تو با صحنه عجيبي مواجه شد ...😍😅 تقریبا ديوار اتاق، پر شده بود از برگه هاي نوت استيک ...🗒 چيزهايي که نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم که سلام کرد رشته افکارم پاره شد ... ـ کي برگشتي؟ ... اصلا متوجه نشدم ...😅 ـ زمان زيادي نيست ...😁 و نگاهش برگشت روي ديوار ... ـ اينها چيه؟ ...😁 به ديوار بالاي تخت اشاره کردم ... ـ سمت راست ديوار ... 😅👈تمام مطالبي هست که اين مدت توي قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم ... و اونهايي که تو بهم گفتي ... ☺️👈وسط برداشت هاي فعلي و نقاطي هست که به ذهن خودم رسيده ... 😍👈سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامي هست که توي ذهنم شکل گرفته ... چند لحظه مکث کردم ... و دوباره به ديواري که حالا همه اش با کاغذهاي يادداشت پوشيده شده بود نگاه کردم ... ـ فکر کنم نوت استيک کم ميارم ... بايد دوباره بخرم ...😅 با حالت خاصي به کاغذها نگاه مي کرد ... برق خاصي توي چشم هاش بود ...😍☺️ ـ واقعا جالبه ... تا حالا همچين چيزي نديده بودم ... ـ توي اداره وقتي روي پرونده اي کار مي کنيم خیلی از این شیوه استفاده مي کنيم ...😊☝️ البته نه به اين صورت ... شبيه اين مدل رو دفعه اول که داشتم روي اسلام تحقيق مي کردم به کار گرفتم ... کمک مي کنه فکرت به خاطر پيچيدگي ذهن، بين مطالب گم نشه و همه چيز رو واضح ببيني ... مغز و ذهن به اندازه کافي، سيستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتی فکر و برداشت خودت مي تونه گولت بزنه ...😎 با تعجب خاصي بهم نگاه مي کرد ... طوري که نمي تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ... ـ اينهاش حرف خودم نيست ... یکی از نتايج علمي تحقيقات يه گروه محقق بود در حيطه مغز و ادراک ...☺️ با دقت شروع به خوندن نوشته هاي روي ديوار کرد ... اول سمت راست ... تحقيقات و شنيده ها در مورد رمضان ... ـ مي تونم بهشون چيزي رو اضافه کنم؟ ...😅 سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ... ـ الان که داشتم اينها رو مي خوندم متوجه شدم توي حرف ... و سوال و جواب ها يه سري مطلب از قلم افتاده ... يه بسته از نوت استيک ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دريافت هاي تا اون لحظه مغزم ... و سوال هايي که هنوز بي جواب مونده بود رو مي نوشتم ... اون به سوال هاي روي ديوار نگاه مي کرد و مطالبي که لازم بود اضافه بشه رو مي نوشت ... مرتضي حدود ساعت 11 خوابيد ... تمام ديروز رو همراه دنيل بود و شبش رو هم بدون لحظه اي استراحت، پا به پاي من تا صبح بيدار ... در طول روز هم يا پشت فرمان بود يا با کار ديگه اي مشغول ... غرق فکر و نوشتن بودم ... حواسم که جمع شد ديدم بدون اينکه چيزي بهم بگه با وجود اون چراغ هاي روشن خوابيده ...💡😴 چند لحظه بهش نگاه کردم و از جا بلند شدم ... حالا ديگه نور اندک، چراغ خواب، فضا رو روشن مي کرد ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم هاي سرخم رو دوختم به ديوار و اون همه نوشته روش ... نوشته هايي که درست بالاي سر تختم به ديوار چسبيده بود ... خواب يا کار؟ ...😟🙁 سرم رو پايين انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان کمي بود ... و گذشته از اون، در يک چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ايران داشت به نيمه نزديک مي شد ...😕😥 ✨✍
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت می‌دانستم شنیده؛ اما جواب نمی‌دهد که لو نرود. شاید باورتان نشود؛ اما واقعاً نگران بودم وقتی حکم دستگیری‌شان بیاید، مرصاد چطور می‌خواهد با این انگشتان و دندان‌های نارنجی و ریش‌هایی که لابه‌لایش پر از خرده‌های پفک است، برود جلوی سمیر بایستد و بگوید "شما بازداشتید"!؟ تا وقتی حکم بازداشت صادر نمی‌شد، نمی‌توانستیم اقدامی بکنیم. حاج رسول رفته بود دنبال کارهایش ، و قرار بود تا قبل از پریدن پروازشان، حکم بازداشت را همراه یک مامور خانم بفرستد که بتوانیم ناعمه را هم بدون دردسر بیاوریم. نمی‌دانم چرا صدور حکم بازداشت انقدر طول کشید؟ حاج رسول هم داشت حرص می‌خورد. حدس می‌زدم بخاطر درهم شدن کارها و جور کردن تیم‌های عملیاتی باشد. چون باید هم‌زمان با از دستگیری سمیر و ناعمه، تمام تیم‌های تروریستی را زیر ضربه می‌بردیم. با حاج رسول تماس گرفتم. از صدایش حدس زدم کمی عصبی ست. گفتم: -حاجی پس حکم چی شد؟ - فرستادم بیاد. همین الان عملیات رو شروع کردیم. نمی‌دانستم چرا؛ اما دلم شور می‌زد. وقتی همه‌چیز بر وفق مراد است و مطمئنی که سوژه کاملاً زیر چتر توست، باید نگران شوی. حالا هم از همان وقت‌ها بود. از شیشه مغازه، سمیر را دیدم که رفت به طرف سرویس بهداشتی آقایان. ناعمه را نمی‌دیدم. به مرصاد گفتم: -ناعمه هنوز بیرون نیومده؟ اول صدای خرد شدن پفک را زیر دندان‌هایش شنیدم و بعد، صدای خودش هم با صدای جویدن پفک همراه شد: -نه. برم دنبالش؟ نباید می‌رفت. شاید مورد خاصی نبود و الکی حساسشان می‌کرد. گفتم: -نه نمی‌خواد. مامانت بهت یاد نداده با دهن پر حرف نزنی؟ جواب نداد. اعصابم داشت بهم می‌ریخت. رفتم روی خط امید: -امید، گوشی ناعمه کجاست؟ - همون‌جای قبلی. تکون نخورده. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz