eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
459 دنبال‌کننده
166 عکس
202 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا گوشی را در کیفش پرت می کند و خودش را برای یه بحث با استاد رضایی آماده کرد... ــ خانم رضایی سوال من جواب نداشت ؟؟😠 ــ شرمنده استاد باید جواب میدادم .😔 ــ بایدی درکلاس من وجود نداره ،اولین بارتون نیست که بی انظباطی میکنید سرکلاس من!😠😏 کم کم صدای استاد اکبری بالاتر می رفت انگار میخواست تمام حرص دلش را سر این دخترک خالی کند.😕😔 ــ مگه بچه دبیرستانی هستید، که باید به شما تذکر داد .فکر کردی با سر کردن چادر👉 و چندتا جلسه ی بسیج👉 و یه یادواره 👉دیگه نمیشه کسی بهتون بگه بالا چشتون ابروِ ؟😠😏 مهیا چادرش را در مشت گرفت و محکم فشرد بغض گلویش را گرفته بود😞😢 چشمانش از اشک میسوختند اما سکوت کرد! ــ بسه خانم. همین شمایید که دانشگاه رو به گند کشیدید👉 با این ریاکاریتون فک میکنید میتونید با این کارا گذشته👉 و کاراتونو بپوشونید؟👉 همه از واکنش استاد تعجب کرده بودند😳😟😧😳 همه می دانستند که کار مهیا چیزی نبود که استاد بخواهد این همه واکنش نشان بدهد!!😕😟😳 مهیا که دیگر صبرش لبریز شده بود از جایش بلند شد و با صدای لرزانی که سعی می کرد لرزشش را مخفی کند گفت: ــ اینکه از پیامک بازی من ناراحت شده باشید حق دارید و من عذرخواهی کردم😔 اما اینمه به من توهین کنید این حقو ندارید شما اصلا با چه اجازه ای منو قضاوت میکنید 😒یا در مورد رفتار و کارای من نظر میدید شما فقط وظیفه دارید تدردس بدید و تو کارایی که به کار شما مربوطه اعلام نظر کنید نه چیز دیگری.😞 نفس عمیقی کشید وسایلش را جمع کرد و از جایش بلند شد ــ خانم رضایی درس منو حذف کنید😠 ــ خودم هم همین کارو میخواستم انجام بدم .چون کسی که خودش نیاز به تعلیم داره نمیتونه به من چیزی یاد بده!😒 سریع از کلاس بیرن میره با سختی جلوی اشک هایش😢 را گرفت سریع به سمت سرویس بهداشتی می رود خداراشکر کرد که کسی نبود . روبه روی آینه ایستاد با دیدن چهره و چشمان اشکیش چانه اش لرزید و هق هق اش در فضا پیچید😣😭 دلش شکسته بود او خیلی وقت بود که با 🔥مهیای قدیم🔥 فاصله گرفته بود اما با حرفای استاد رضایی دوباره گذشته برای او یادآوری شده بود.💭😣 شیر آب💦 را باز کرد و چند با بر صورتش آب پاشید تا شاید از سرخی چشمانش کمتر شود صورتش را خشک کرد و به سمت آمفی تئاتر رفت روی صندلی های آخر نشست و از دور به بقیه که در حال کار بودند نگاه می کرد👀😞 شهاب چرخید تا بنری را بردارد که نگاهش به مهیا افتاد که بر روی آخرین صندلی نشسته بود👀 از این فاصله زیاد هم میتوانست متوجه ناراحتی همسرش شود😒 بنر را به آرش داد ــ اینو بگیر الان میام 🍃ادامہ دارد.... 📚رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af