💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وشصت_وهشت
مهیا گوشی را در کیفش پرت می کند و خودش را برای یه بحث با استاد رضایی آماده کرد...
ــ خانم رضایی سوال من جواب نداشت ؟؟😠
ــ شرمنده استاد باید جواب میدادم .😔
ــ بایدی درکلاس من وجود نداره ،اولین بارتون نیست که بی انظباطی میکنید سرکلاس من!😠😏
کم کم صدای استاد اکبری بالاتر می رفت انگار میخواست تمام حرص دلش را سر این دخترک خالی کند.😕😔
ــ مگه بچه دبیرستانی هستید، که باید به شما تذکر داد .فکر کردی با سر کردن چادر👉 و چندتا جلسه ی بسیج👉 و یه یادواره 👉دیگه نمیشه کسی بهتون بگه بالا چشتون ابروِ ؟😠😏
مهیا چادرش را در مشت گرفت و محکم فشرد بغض گلویش را گرفته بود😞😢 چشمانش از اشک میسوختند اما سکوت کرد!
ــ بسه خانم. همین شمایید که دانشگاه رو به گند کشیدید👉 با این ریاکاریتون فک میکنید میتونید با این کارا گذشته👉 و کاراتونو بپوشونید؟👉
همه از واکنش استاد تعجب کرده بودند😳😟😧😳 همه می دانستند که کار مهیا چیزی نبود که استاد بخواهد این همه واکنش نشان بدهد!!😕😟😳
مهیا که دیگر صبرش لبریز شده بود از جایش بلند شد و با صدای لرزانی که سعی می کرد لرزشش را مخفی کند گفت:
ــ اینکه از پیامک بازی من ناراحت شده باشید حق دارید و من عذرخواهی کردم😔 اما اینمه به من توهین کنید این حقو ندارید شما اصلا با چه اجازه ای منو قضاوت میکنید 😒یا در مورد رفتار و کارای من نظر میدید شما فقط وظیفه دارید تدردس بدید و تو کارایی که به کار شما مربوطه اعلام نظر کنید نه چیز دیگری.😞
نفس عمیقی کشید وسایلش را جمع کرد و از جایش بلند شد
ــ خانم رضایی درس منو حذف کنید😠
ــ خودم هم همین کارو میخواستم انجام بدم .چون کسی که خودش نیاز به تعلیم داره نمیتونه به من چیزی یاد بده!😒
سریع از کلاس بیرن میره با سختی جلوی اشک هایش😢 را گرفت سریع به سمت سرویس بهداشتی می رود خداراشکر کرد که کسی نبود .
روبه روی آینه ایستاد با دیدن چهره و چشمان اشکیش چانه اش لرزید و هق هق اش در فضا پیچید😣😭
دلش شکسته بود او خیلی وقت بود که با 🔥مهیای قدیم🔥 فاصله گرفته بود اما با حرفای استاد رضایی دوباره گذشته برای او یادآوری شده بود.💭😣
شیر آب💦 را باز کرد و چند با بر صورتش آب پاشید تا شاید از سرخی چشمانش کمتر شود
صورتش را خشک کرد و به سمت آمفی تئاتر رفت روی صندلی های آخر نشست و از دور به بقیه که در حال کار بودند نگاه می کرد👀😞
شهاب چرخید تا بنری را بردارد که نگاهش به مهیا افتاد که بر روی آخرین صندلی نشسته بود👀 از این فاصله زیاد هم میتوانست متوجه ناراحتی همسرش شود😒 بنر را به آرش داد
ــ اینو بگیر الان میام
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af