eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا سریع از جایش بلند شود و به طرف در دوید...🏃 سریع کفش هایش👟👟 را پا کرد از پله ها پایین رفت و توجه ای به صداکردن های مهلا خانم😲 نکرد. نگاهی به در باز خانه شهاب انداخت👀 دو تا ماشین بودند🚘🚖... و دلش فشرد شد که نکند خبری شده؟😧 نکند اتفاقی برای شهاب افتاده که همه به خانه ی شهاب آمدند ؟😰 سریع وارد خانه شد.. همه در حیاط نشسته بودند ،با دیدن شهین خانم که درآغوش مریم گریه می کرد😭🤗😭 دیگر نایی برای ایستادن نداشت،پس آن ها خبر را شنیدند، اشک هایش بی مهابا بر روی گونه هایش سرازیر می شدند محمد آقا اولین نفری بود که متوجه حضور مهیا شده بود که با نگرانی صدایش کرد: ــ مهیا دخترم😥 با صدای محمد آقا همه با نگرانی به مهیا نگاه کردند😥😧😨 حتی شهین خانم از آغوش مریم جدا شد و با چشمان اشکی به مهیا خیره شد ،😢👀 سارا متوجه حال بد مهیا شد سریع به سمتش رفت و دستش را گرفت و کمکش کرد که بشیند... اما مهیا دستش را پس زد و به روبه روی شهین خانم زانو زد و با چشمون اشکی و لبان لرزون خیره به چشان بی قرار شهین خانم زمزمه کرد: ــ شهاب... نمی توانست چیزی بگوید اما باید میپرسید ــ شهین جون شهابم کجاست😨😢 نتوانست جلوی خودش را بگیرد بلند شروع به هق هق کرد😫😣😭 که باعث شد شهین خانم بی تاب تر شود و اورا همراهی کند؛ _چرا گریه میکنید ،مگه چیزی شده‌‌‌؟اخبار گفت پنج تا پاسدار شهید شدند نگفت که... نتوانست ادامه دهد و سرش را پایین انداخت و اجازه داد هق هق اش دل همه را به درد بیاورد😭😣 با حرف هایی که میزد میخواست هم دل خودش و هم شهین خانم را آرام کند اما ان حس بدی که گوشه ی دلش رخنه کرده بود و اورادر چشمان شهین خانم هم می دید را چه می کرد؟ مگر احساس یک مادر اشتباه می کرد؟؟ * _ بیا عزیزم ،بخور 😒 مهیا به لیوان اب قندی که در دستان سارا بود نگاهی انداخت و زمزمه کرد: ــ نمیخوام😞😣 صدای شهین خانم که از شدت گریه گرفته بود به گوشش رسید: ــ بخور عزیزم ،بخور مهیا رنگت پریده بخور مادرم😒 مهیا لیوان را از دستان سارا گرفت و ارام به لب هایش نزدیک کرد و در همان حال به صحبت های سارا که سعی در ارام کردنش بود گوش میداد ــ عزیزم شما که هنوز چیزی بهتون نگفتن، همینطور زود زانوی غم بغل کردید ،مگه فقط شهاب تو اون عملیان بوده؟؟... کلی پاسدار و نیروهای دیگه مهیا کمی ارام گرفته بود اما این آرامش طولی نکشید که با شنیدن صدای آیفون و تصویر چند مرد غریبه با لباس نظامی بی حال بر روی مبل نشست و چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد و با خود تکرار می کرد: ــ اگر چیزی نشده پس اینا اینجا چیکار میکنن؟؟😨😢 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af